#دخترها مادربه دنیا می آیند!
دختر بودم و تا دلت بخواد بابایی.
ذوق توی چشمانم می خندیدو شادی توی دلم می رقصید...نیشم همیشه باز بود.
روی گُرده ی محکم و امن پدر و
توی دامن مهراگین و آرامبخش مادر،کم کم قد کشیدم و کفش و لباس هایم تنگ شد برایم...
بخیالم روزگار همینطوربرایم ساز موافق کوک می کند؛ تا به ابد...
خیلی زود بزرگم کردند و مادر صدایم زدند...
یک روز آینه،شقیقه های سفیدو شیارهای تازه چروکیده ی پوستم را به رویم آورد...
راستش را بخواهی، داشت توی ذوقم می خورد...
توی سرم ولوله ای برپا شد، خواستم چیزی بگویم،که دخترم صدایم زد...مامان کجایی ؟
چندباره صدات می زنم...
لبهایم کش آمد،به آینه گفتم هیس...! هیچی نگو...
آینه هم با من خندید. نگاه متبسم مان در هم گره خورد.
پرده های سلطنتی و تیره را از چشم های روشن پنجره کنار زدم. از قاب بی جانش کوچه را از نظر گذراندم.یک آن خودنمایی پاییزِ عاشق، مبتلایم کرد ...
با خودم گفتم:
انگار من هم عین پاییز عاشق شدم...
یکدفعه مزه ی شوری گوشه ی لبم را نمکی کرد وطعمش به مزاجش خوش آمد...
✍دلنوشته های غریبانه....
#مینو_سلیمی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky