#لقمه_حلال
#قسمتبیستوششم
هواپیما که در فرودگاه شهرنجف نشست ,من از خواب بیدارشدم.
پیاده شدم به سمت تاکسی های فرودگاه رفتم,با ادرسی که غلام حسین داده باید به طرف حرم حضرت علی ع میرفتم,گویا نزدیک حرم خیابانی ست به نام امام حسین ع وهمایش دوو از همانجا شروع میشود,با کل کسانی که از جای جای جهان درگروهمان راهی نجف شدند دقیقا راس ساعت ۷عصربه وقت عراق ,ابتدای خیابان امام حسین ع قرار داریم وقرارشده هرکداممان شالی سفید برگردن نهیم تا بهتر شناسایی شویم.
من از الان تا ساعت ۷عصر دقیقا سه ساعت فرصت دارم وبه توصیه ی پدرم ,میخواهم به حرم حضرت علی ع مشرف شوم.
تاکسی مرا جلوی حرم پیاده کرد,از جمعیتی که روبرویم میدیدم شگفت زده شدم,خدای من اینهمه جمعیت برای زیارت؟؟یابرای,همایش؟؟
چشمم به گنبد حرم افتاد,قلبم شروع به تند تند زدن کرد,دلم به تب وتاب افتاد ,خدای من اینجا کجاست؟؟گویی اینجا عرش خداست که برزمین امده است,اینجا قطعه ای از بهشت است ,ناخوداگاه به خود امدم ودیدم ورد زبانم علی علی مولا علی علی مولاست,من دختر مذهبی نبودم وشعرهای مذهبی بلدنبودم اما این زیباترین شعری بود که ناخوداگاه برزبانم جاری شد:علی ای همای رحمت ,توچه آیتی خدارا
که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را.....
میخواستم به حرم بروم اما از ظاهر خودم خجالت کشیدم ,من ادعا دارم مسلمانم وشیعه,همیشه پدرم میگفت مادر همه ی ما شیعیان حضرت زهراس است ,پس من که دخترحضرت زهرایم,باید کمی شبیهه مادرم باشم.
کوله پشتی ام راگشودم وچادری را که فکر میکردم اصلا احتیاجم نمیشود,همین اول راهی بر سر کردم......
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمتبیستوششم🎬:
سلمان که هنوز چند قدمی تا درب خانهٔ پیامبر داشت ، برگشت و رو به دو همراهش ، در حالیکه دور تا دور مسجد را نشان می داد گفت : زمانی که پیامبر به یثرب مهاجرت کرد و بنای این مسجد را گذاشتند، بسیاری از مسلمانان خانه هایشان را دور تا دور این مسجد بنا کردند و از هر خانه دربی به مسجد باز بود ، تا اینکه یک روز به امر پیامبر که بی شک ایشان از طرف پروردگار مأموریت می گرفت ، تمام درب هایی را که به مسجد باز میشدند، بستند، جزء دو درب ،یکی خانهٔ خود پیامبر و یکی خانهٔ علی...
برخی از مسلمانان با اصرار زیاد، دوست داشتند، حتی اگر شده روزنه ای کوچک رو به مسجد از خانهٔ آنها، باز باشد که پیامبر اجازه نداد و فرمودند:خداوند خوابیدن کسی جز علی و فرزندانش را در خانهٔ خودش و مسجد، نهی کرده...
وقتی آن مرد عرب حرف میزد ، میمون با تمام وجود برتری علی و فرزندانش را بر دیگر مسلمانان حس کرد ، چون علی زادهٔ کعبه بود و خداوند باز هم میلش بود که علی همیشه ساکن خانه اش باشد ، اگر فرد بصیری می بود ،از همین حکم ، عظمت علی را با جان و دل و عقل و منطق حس می کرد.
سلمان که سخنش تمام شد و به راه افتاد و بعد از برداشتن چند قدمی جلوی دربی چوبی ایستاد.
دل درون سینهٔ میمونه به تپش افتاده بود ، او باور نداشت که اکنون می خواهد قدم به خانهٔ پیامبر خدا بگذارد...خداوندی که تازه چند وقتی بود به وجودش پی برده بود...او در ذهنش قصرهای با شکوه خودشان و قصر زیبای نجاشی نقش بسته بود ، اما ورودی خانهٔ پیامبر که در حقیقت، پادشاه عالم بود ،با آن قصرهایی که دیده و در آنجا زندگی کرده بود ، بسیار فرق داشت.
با باز شدن درب خانهٔ پیامبر، مرد جوان حبشی خود را کنار کشید و آرام کنار گوش میمونه گفت : از امروز تا هر وقت که در مدینه باشی ،من هم هستم ، در اطرافت خواهم بود ،هر وقت امری بود مرا بخوان که سر از پا نشناخته به خدمتتان میرسم.
میمونه که این حرف مرد حبشی مانند یک شوخی بود ، آرام زیر لب گفت : کنیزی که خدمتکار دارد و لبخند ریزی زد و همراه مرد عرب که حالا می دانست نامش سلمان است و با یاالله یاالله او وارد خانهٔ پیامبر شدند...
میمونه نگاهش را از دیوارهای گِلی گرفت و به حیاط خاکی و اتاقهای ساده و بدون زینت روبه رو دوخت..
#ادامهدارد...🌷
🖍به قلم :ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky