eitaa logo
کلبه ی شعر
2.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
29 فایل
🌺🌺 در پریشانی ما شعر به فریاد رسید 🌺🌺 ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ آماده انتشار اشعار و دلنوشته هایتان هستیم ارتباط با مدیر کانال👇👇 @mah_khaky ادمین کانال👇👇 @Msouri3 تبادل فقط با کانالهای شعری و ادبی و شهدائی.
مشاهده در ایتا
دانلود
: سرم را بالا گرفتم,با چشمان اشک الودم انچه راکه میدیدم باور نداشتم..... بالکنت گفتم:ب ب بابا....شمااا اینجا؟؟!! بابا محکم بغلم کرد وبا دوتا دستش ,اشکهای چشمام را پاک کرد واشاره به گنبد کردوگفت:مگه میشه مولا دختر را بی پدرش دعوت کنه؟؟خوب منم دعوت کرد اومدم دیگه, لبخندی زد وادامه داد اگه ناراحتی برگردم؟ محکم خودم راچسپاندم بهش وگفتم :نه نه...اتفاقا خیلی هم خوشحالم....فقط غیرمنتظره بود برام,همین.... بابا دستم رانوازش کردوگفت,باهمون پرواز توامدم,درست پشت سرت بودم اما تواینقد از این سفروهمایش ازخودبیخودبودی که توجهی به اطرافت نداشتی,سایه به سایه باهات اومدم,جلو روذی حرم ,جمعیت زیاد بود یک آن گمت کردم اما وقتی وارد صحن شدم ,بعدازکمی کنکاش پیدات کردم. خوب که نگاه کردم بابا,یه پیراهن سفید وشلوارپارچه ای مشکی, پوشیده بود,عه این را...... باتعجب برگشتم طرفش وگفتم:بابااااا,این این,شال سفید رابرای چی پوشیدی؟؟ بابا لبخندی زد وگفت:برای اینکه اعضای گروه بتونن شناساییم کنند.....تمام حوادث این چندوقته اومد جلوی چشمام...من....گروه....همایش....درسته خودشه غلام حسین... من:یعنی ,یعنی شما همون غلام حسین هستید؟؟ بابا دوباره خنده ای زدگفت:اگه خدا قبول کند... من:ولی بابا,خودت همیشه میگفتی فضای مجازی هم مثل واقعی هست ,پس نباید دروغ بگیم,چراخودت رابه دروغ غلام حسین معرفی,کردی؟ بابا دستی به,سرم کشیدوگفت:برای اینکه خودم را غلام امام حسین ع میدونم ..... عجب زیرکی هست این بابای ما..... بابا اشاره کرد به ساعتش وگفت,دیگه باید کم کم بریم سمت خیابان امام حسین ع,گروه راکه جمع کردیم دوباره برمیگردیم ,حرم به صرف عشق وصفا.... وای خدایا شکررررت...... چقد من خوشبختم.... ...🌷 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
🎬: چند روزی از ورود میمونه به خانهٔ پیامبر می گذشت، چند روزی که به اندازه تمام عمرش ،فیض برده بود و تجربه و علم کسب کرده بود. میمونه که دخترکی ده ساله بود و در این ده سال ، از صبح تا شام در قصرهای رنگ و وارنگ به سر کرده بود و قد کشیده بود ، اینک عظمت این خانهٔ خشت و گلی که عاری از هر تزیین و تجملی بود در پیش چشمش هزاران برابر آن قصرهای مجلل می نمود . او پیامبر اسلام را چونان پدری مهربان بر امتش یافته بود و حال که مشرف به دین مبین اسلام شده بود ، محمد صل الله علیه واله را چون پدرش و حتی بسیار بیشتر از او دوست می داشت و گویا این حس دو طرفه بود و رسول خدا هم محبتی اینچنین به میمونه داشت. پیامبر به راستی چون دخترش ، میمونه را دوست می داشت و در هر لحظه از حضورش در خانه ، نکته های ناب را به این دخترک آموزش می داد و میمونه بسیار مسرور بود که در تقدیرش ،چنین سرنوشت زیبایی رقم خورده و دوست داشت این برکتی که نصیبش شده تا آخر عمرش ادامه داشته باشد و این زیبایی حضور او در خانه پیامبر به زیبایی حضورش در بیت علی و زهرا پیوند بخورد. چند روزی بود که فاطمه سلام الله علیها ، دختر پیامبر، به خانهٔ پدرش می آمد ، میمونه همیشه در خفا و پنهانی، این بانو را می نگرید و هر لحظه که بوی فاطمه در فضا می پیچید خود را مانند باد به نزدیک ترین جای ممکن به این خانم مهربان، که بی شک سرور زنان عالم بود ، می رساند. میمونه احساس کرده بود که فاطمه چیزی می خواهد بگوید ،اما از گفتن آن شرم دارد ،تا اینکه چند روز بعد فاطمه به اتفاق همسرش علی به خانه پیامبر آمدند و به محضر رسول خدا رسیدند... ...🌷 🖍به قلم :ط_حسینی 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky