#لقمه_حلال
#قسمتسیوهفتم
بابا احمد همانطور که اشک چشماش را پاک میکرد گفت:پاسخ سوال شما خیلی ساده است اما به اندازه ی ۱۴۰۰سال راه دارد.
پدرم سخنانش را با این سوال شروع کرد:
ایا تا به حال مفهوم عشق را درک کرده اید؟ایا تا به حال حلاوت وشیرینی عشق را چشیده اید؟ایا تا به حال کسی برایتان مهم شده وعاشقش شده اید به طوریکه بخواهید تمام مال وجان وداراییتان را فدایش کنید؟؟میخواهم مفهوم عشق را به یاد بیاورید وبدانید هرچه که از اول پیاده روی دیده اید و تا اخر ان خواهید دید ,همه وهمه هیچ دلیلی ندارد به جز عشق...چه ان دخترک سه چهارساله که باپای برهنه خدمت میکرد وچه ان پیرمرد معلول که خوشحال بود از تعمیر کفش شرکت کنندگان,چه ان پیرزنی که دارو ندارش را به شما ارزانی داشت و نوه اش را مامور خدمت به شما کرد، همه وهمه عاشقند وهیچ اجر ومزدی از تونمیخواهند واجر ومزدشان فقط وفقط رضایت ولبخند معشوقشان که همان حسین ع است .می باشد.
بابا احمد اشاره به جاده پیاده روی کرد وگفت:فکر نکنیداین خیابان ،خیابانی عادیست,اینجا جاده ی بهشت است یعنی برای مایی که به عشق حسین ع امدیم ,معنایش رسیدن به بهشت است چون انتهای این جاده وصل میشود به حرم زیبای معشوق قلبمان,حجت خداوند امام حسین ع.....اینجا همایش عشاق است...
جمعیت همه مبهوت حرفهای پدرم شده بودند,گویی تمام جان وتنشان گوش شده بود وگوش ,تا انتهای این عاشقی را ببینند ومعشوق این عاشقان را بشناسند...همه سراپا گوش شده بودند تا بدانند:این حسین کیست....
#ادامهدارد....🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمتسیوهفتم🎬:
روزها از حضور فضه در خانه دختر پیامبر می گذشت ، خانه ای که انگار نه یک خانه ،بلکه کلاس درس انسان شناسی و انسان سازی و خدا شناسی بود و راه و رسم بندگی و بندگی کردن را می آموخت و فضه شاگردی ممتاز در کلاس عدالت علوی و زهد و عرفان فاطمی بود و چه خوب درس ها را با جان و دل می گرفت ، گویی می بایست خوب تعلیم ببیند تا در آینده ، خود استادی باشد برای انسان های خداجو و حقیقت طلب...
فضه مثل بقیه روزها ،کارهای خانه را که به طوری مساوی بین او و بانوی خانه تقسیم شده بود ، انجام داد و حال که کار روزانه اش تمام شده بود ،به قصد مسجد از خانه بیرون آمد ،او از مولایش علی و خانمش زهرا یاد گرفته بود که همیشه قبل از اذان ظهر ، نماز مستحبی بخواند.
بنابراین وضو گرفت و پیش به سوی مسجد روانه شد تا او هم از قافلهٔ سرسپردگان الهی دور نماند.
وارد مسجد شد و تک و توک افرادی مشغول نماز بودند و آن میان قامت رشید علی که خاضعانه در برابر معبودش خم و راست می شد ، انگار مثل خورشیدی جان بخش ، می درخشید.
فضه که هنوز قطرات وضو بر صورتش نمایان بود ، دستی به صورتش کشید و به رسم پیامبر که بارها دیده بود بر خاک سجده می کند ، مهر نماز را پیش رویش گذاشت ، می خواست نماز مستحبی را شروع کند که متوجه شد ولوله ای در مسجد افتاده...
سر و صدا از سمت مردها می آمد ، فضه چون دخترکی کنجکاو ،از جابرخاست و خود را به نزدیک جایگاه مردها رسانید و سرکی کشید تا ببیند چه خبر شده...
پیامبر را دید که همراه عده ای از یارانش وارد مسجد شده است و همگان به نقطه ای خیره اند...گویا زمان ایستاده بود و به این جماعت شوکی وارد شده بود ، هیچکس پلک نمی زد و همه محو صحنهٔ پیش رویشان بودند.
فضه رد نگاه پیامبر و جمع اطرافش را گرفت و متوجه شد همگان خیره به مولای او، علی هستند.
علی در رکوع بود و در کنارش فردی تهی دست که انگشتری گرانبها در دست داشت ، ایستاده بود.
درست است که فاصله کمی دور بود ، اما حدس زدن اینکه ،کدام انگشتر در دست آن فقیر تهی دست است برای فضه کار مشکلی نبود .
چون او خوب می دانست ان انگشتر چیست و از آن کیست و چقدر گرانبهاست...انگشتری که هدیهٔ نجاشی بود.
در این هنگام ناگهان یکی از اطرافیان پیامبر سکوت حاکم بر مجلس را شکست و گفت : آهای مردم ، آهای مسلمانان...همهٔ شما مرا می شناسید ، من عبدالله بن سلام هستم و همگان مرا به نام دانشمندی می شناسند که قبلا به دین یهود بودم و تازه اسلام آورده ام...
با این سخنان عبدالله بن سلام ، توجه همگان به آن سمت جلب شد..
#ادامهدارد...🌷
🖍به قلم :ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky