روضه خوان نیستم اما
هر کلمه گویم اشکم جاریست
قصه ی مادر تمام شد
دفتر را تا هجده ورق زد و آنگاه تمام شد
چهل نامرد رسیدو
قصه ی تنها مادرم تمام شد
اما تازه شروع شد غم زینب
آرام گفت کار برادر تمام شد
آن لحضه که بریدن تمام شد
قصه ی مادرم تمام شد
بابا پارچه را بر سر مادر کشید
و گفت تمام شد
مادرم مانند شمع قصه ات تمام شد
مانند سوره ی کوثر کوتاه تمام شد
قصه ی مادرم از سوختن مثل شمع نه
قصه ی مادرمان پشت چهار چوب در تمام شد
تمام شهر پی کشتن ولی بودند
همه آنها قاتل علی بودند
به سمت حادثه برگشت همه آن انگشت
به ولله شمشیر نه و در و دیوار علی را کشت
مرگ مثل گل شبو بود
اینبار مرگ چه خوشبو بود .
#ستایش_یزدانیان
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
به مُناسبتِ اَیّامِ فاطمیۀ دُوّم
___________________________ اَیّامِ وداع و هِجرِ زهرا شده است
غم آمده، همنوای مولا شده است
در میهنِ لالههای زهراییِ حق
آیینِ غمِ فاطمه برپا شده است
___________________________
امشب زِ غمت وطن پُراز غم شده است
شهر و دل و خانه، غرقِ ماتم شده است
یا فاطمه(س) در غمت، دل و دیدۀ ما
با ناله و آه و اشک ، همدم شده است
#حسن_یزدان_پناهی_فَسا
#سالروزِشهادتِحضرتِفاطمۀزهراسلامُاللّٰهعلیهتسلیتباد🖤
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
1_1391183367.mp3
1.95M
🌹🍃
📝 دلنوشته ای با شهدا
🎙با صدای دلنشین
شهید #سیدمجتبی_علمدار
✅ با گوش جان بشنوید
به مناسبت ۳۰۰ گل گلنام گمنام
که امروز در کشور عزیزمان تشیع شدند 🖤🥀
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴
#فاطمیه
دیگر مدینه یاسِ پیغمبر ندارد
حیدر شده تنهاترین، یاور ندارد
دارد حسن دق می کند، با یاد کوچه
قرآن ناطق، سوره ی کوثر ندارد
شعر
#نگین_نقیبی
و#خوشنویشیکار
#حمیدرضا_نجفی
🟩 اعضای کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریلز #نماهنگ
لیلا نبض دل مجنونه
لیلا بودن مگه آسونه
دل دیوونه...
#شبجمعههوایتنکنممیمیرم🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
یه عمره عاشق شیرازم
شهری که کوچه هاش پره از خاطرات تو...
#فاطمه_شریعتیجو
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رماندرحوالیعطریاس
#قسمتپنجاهونهوشصت
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸 رمان #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتپنجاهونهوشصت
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:
_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!!
نگاهم کرد تا خواست چیزی بگه، صدای سمیرا پیچید تو گوشم
- ای وای آقا محمد ببخشید همش تقصیر من شد
سرمو بلند کردم و با دیدن سمیرا تعجبم چندین برابر شد. تا منو دید گفت:
_معصومه تویی!!
اومد کنارم نشست و گفت:
_معصومه جونم کجا بودی!!
نگرانی رو به وضوح میشد تو صورتش دید
یه کم گیج شده بودم محمد بلند شد و
گفت:
_بهتره بریم خونه، وسط خیابون خوب نیست
هردومون بدون هیچ حرفی بلند شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم
نگاهم به محمد بود که شلوار مشکی اش حسابی خاکی شده بود و موهاش پریشون، خداروشکر زخمی برنداشته بود، درگیری شون چند دقیقه بیشتر نبود، وگرنه معلوم نبود اون دو تا چه بلایی سرش میاوردند،
آخه داداش بیچاره من نمیدونه دعوا چیه که میان یقه شو میگیرن …
سمیرا با نگرانی دستمو گرفت و گفت:
_معصومه نبودی ببینی اون دو تا پسر مزاحم چجوری پیچیدن جلوم، وای داشتم از ترس میمردم
نگاهش کردم وگفتم:
_آروم باش، خداروشکر چیزی نشد، درست توضیح بده دقیقا چیشده؟؟
نگاهی به محمد که جلومون راه میرفت انداخت و گفت:
_اون دو تا پسر اومدنو مزاحم شدن که یه دفعه داداشت رو دیدم صداش زدم اونم اومد کمک..به خدا اگه داداشت نبود، بدبخت میشدم، داشتم از ترس سکته میکردم، پسرای عوضی
بعدم شروع کرد تند تند حرف زدن:
_از همون اول هم میدونستم که اون شال قرمزه با رژ قرمز خیلی تو دیده، عجب اشتباهی کردم، لعنت به هرچی مزاحمه تو این دنیا، آسایش رو از آدم سلب میکنن ..
رسیدیم جلوی خونشون، محمد همچنان به سمت خونه حرکت میکرد،دم خونه ی سمیرا اینا ایستادم و در حالی که سمیرا هنوز هم بانگرانی درحال حرف زدن بود بهش خیره شده بودم،
اصلا نمی فهمیدم چی میگه، فقط داشتم به محمد و سمیرا فکر میکردم، وای یعنی امکان داشت سمیرا زنداداشم بشه!!
از فکرش لبخندی عمیق روی لبم نشست که با نیشگونی که سمیرا از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم:
_عه چیه!!
با حرص گفت:
_من داشتم از استرس میمردم، اون داداش بدبختتم که کتک خورده، اونوقت تو داری میخندی
- به تو نخندیدم که...
- بس به کی میخندیدی دقیقا؟؟؟؟
باز با تصور اونچه که تو ذهنم بود نزدیک بود خنده ام بگیره، سریع باهاش خداحافظی کردم و گفتم:
_من فعلا برم، میبینمت بعدا
وای که چقدر داشت خنده ام میگرفت، تصور سمیرا کنار محمد خیلی جالب بود ..
سریع خودمو رسوندم خونه، محمد تو حیاط کنار حوض نشسته بود و داشت دست و صورتشو میشست،
با لبخندی که رو لبم بودگفتم:
_بابا جنتلمن، بت من، اصلا زورو ..
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
355.4K
دلـم به زلف تو سوگنـد یاد میکند
که بیخیال تو هرگز نمیبرد خوابم
#بداههـــیوسفـــدفتری
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky