کلبه ی شعر
هدیه به روحِ شهید اکبرِ سوری ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باتشکر از آقای یزدانپناهی بزرگوار
شاعر گرانقدر 🙏
#رمانشاهزادهایدرخدمت
#قسمتبیستوپنجموبیستوششم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
قسمت ۲۵.mp3
3.56M
/storage/emulated/0/Android/data/vr.audio.voicerecorder/files/قسمت ۲۵.mp3
🎙 #علی_جعفری
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
قسمت ۲۶.mp3
3.26M
/storage/emulated/0/Android/data/vr.audio.voicerecorder/files/قسمت ۲۶.mp3
باخوانش 🎙#علی_جعفری
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمتبیستوپنجم 🎬:
یکی از میان برخواست و گفت :یعنی این کنیزک مسلمان نیست درست است ؟
اگر مسلمان نیست ، چرا برای دیدار پیامبراسلام بی تاب بوده؟
مرد حبشی لبخندی کمرنگ کل صورتش را پوشانید و گفت : همانا که انسان آفریده شده با عشقی الهی و این عشق در وجود تمام خلایق ،فطرتاً نهادینه شده و یکی به دنبال رسیدن به او بر می خیزد و دیگری غافل از آن ، به اغیار می پردازد، درست است که این دخترک در سرزمینی رشد یافته که از اسلام و مسلمانی چیزی به گوشش نخورده ، اما ندای فطری و خدایی قلبش را یافته و ندیده روی ماه پیامبر ،شده مرید او...بی شک او از هرکس مسلمان تر است.
در این هنگام ، رسول خدا نگاهی سرشار از مهربانی به جمع پیش رو و علی الخصوص این کنیزک بزرگزاده انداخت و دستور داد تا او را به خانهٔ مبارک خویش راهنمایی کنند ، آخر در اخلاق بزرگان است که بزرگ زاده را احترام کنید تا شخصیتش شکسته نشود ، هر چند که اسیر یا کنیز و غلام تو باشد.
میمونه که دل درون سینه اش به تپشی عجیب افتاده بود، به امر پیامبر به دنبال شخصی که نمی شناخت ،اما از وابستگان پیامبر بود راه افتاد تا به خانهٔ رسول الله برسد.
مرد حبشی که مهر این دخترک کنج قلبش لانه کرده بود هم به دنبال آنان روان شد.
میمونه که متوجه حضور این مرد غریب و آشنا ،در کنارش شده بود ، آرام گفت : خدایا محمد چه عظمتی داشت ، با اینکه در جایی ساده و گلی نشسته بود ،اما آنچنان برایم عظیم جلوه کرده که انگار بزرگترین مسند عالم هستی را برایش گذارده بودند. و بعد آه کوتاهی کشید و گفت : اینجا قصر پیامبر بود؟ اگر بود ،پس مرا به کجا می برند؟
مرد حبشی خودش را به میمونه نزدیک تر نمود و گفت : اینجا مسجد مسلمانان است ، یعنی عبادتگاه خداست و خانهٔ پیامبر هم در همین نزدیکی ست و سپس به دری پیش رویش اشاره کرد وگفت : آن خانه که دربش به مسجد باز می شود از آن پیامبر و آن یکی درب کنارش هم خانهٔ علی و زهراست...
میمونه با تعجب به طرف مرد حبشی نگاهی انداخت و گفت : یعنی درب خانهٔ پیامبر و مسلمانان از داخل مسجدشان باز می شود؟
مرد حبشی لبخندی زد و همانطور که به مرد عربی که جلویشان روان بود اشاره می نمود گفت : نه درب خانهٔ تمام مسلیمن که نه...فقط پیامبر و علی و با اشاره به مرد عرب ادامه داد: برادرم سلمان ، برای این میهمان تازه از راه رسیده و کنجکاومان ، هر چه در این باره می دانی بازگو...
#ادامهدارد...🌷
🖍به قلم :ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمتبیستوششم🎬:
سلمان که هنوز چند قدمی تا درب خانهٔ پیامبر داشت ، برگشت و رو به دو همراهش ، در حالیکه دور تا دور مسجد را نشان می داد گفت : زمانی که پیامبر به یثرب مهاجرت کرد و بنای این مسجد را گذاشتند، بسیاری از مسلمانان خانه هایشان را دور تا دور این مسجد بنا کردند و از هر خانه دربی به مسجد باز بود ، تا اینکه یک روز به امر پیامبر که بی شک ایشان از طرف پروردگار مأموریت می گرفت ، تمام درب هایی را که به مسجد باز میشدند، بستند، جزء دو درب ،یکی خانهٔ خود پیامبر و یکی خانهٔ علی...
برخی از مسلمانان با اصرار زیاد، دوست داشتند، حتی اگر شده روزنه ای کوچک رو به مسجد از خانهٔ آنها، باز باشد که پیامبر اجازه نداد و فرمودند:خداوند خوابیدن کسی جز علی و فرزندانش را در خانهٔ خودش و مسجد، نهی کرده...
وقتی آن مرد عرب حرف میزد ، میمون با تمام وجود برتری علی و فرزندانش را بر دیگر مسلمانان حس کرد ، چون علی زادهٔ کعبه بود و خداوند باز هم میلش بود که علی همیشه ساکن خانه اش باشد ، اگر فرد بصیری می بود ،از همین حکم ، عظمت علی را با جان و دل و عقل و منطق حس می کرد.
سلمان که سخنش تمام شد و به راه افتاد و بعد از برداشتن چند قدمی جلوی دربی چوبی ایستاد.
دل درون سینهٔ میمونه به تپش افتاده بود ، او باور نداشت که اکنون می خواهد قدم به خانهٔ پیامبر خدا بگذارد...خداوندی که تازه چند وقتی بود به وجودش پی برده بود...او در ذهنش قصرهای با شکوه خودشان و قصر زیبای نجاشی نقش بسته بود ، اما ورودی خانهٔ پیامبر که در حقیقت، پادشاه عالم بود ،با آن قصرهایی که دیده و در آنجا زندگی کرده بود ، بسیار فرق داشت.
با باز شدن درب خانهٔ پیامبر، مرد جوان حبشی خود را کنار کشید و آرام کنار گوش میمونه گفت : از امروز تا هر وقت که در مدینه باشی ،من هم هستم ، در اطرافت خواهم بود ،هر وقت امری بود مرا بخوان که سر از پا نشناخته به خدمتتان میرسم.
میمونه که این حرف مرد حبشی مانند یک شوخی بود ، آرام زیر لب گفت : کنیزی که خدمتکار دارد و لبخند ریزی زد و همراه مرد عرب که حالا می دانست نامش سلمان است و با یاالله یاالله او وارد خانهٔ پیامبر شدند...
میمونه نگاهش را از دیوارهای گِلی گرفت و به حیاط خاکی و اتاقهای ساده و بدون زینت روبه رو دوخت..
#ادامهدارد...🌷
🖍به قلم :ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
هستی چه بُوَد؟
قصهٔ پر رنج و ملالی…
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی
ای هستی من و مستی تو،
افسانهای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم
از شب وصالی؟
#اسماعیل_نواب_صفا
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
خدای مهربانم
امشب یه نیم نگاهی
به زندگیِ ما بکن
از اون نگاهایی که
زندگیمونو
از این رو بهاون رو کنه
مثل آرامشی از جنس خودت
شبتون پُـر از آرامشالهی🙏🏼
🌓🌓🌓🌓
شب زیباتون خوش
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
این موهبت الهی است که
صبحگاه چشم بگشاییم
و یادمان بیاید
دوستانی داریم
آبی تر از آسمان
روشن تر از صبح
زلال تر از شبنـم...
دوستانی که خود خورشیدند
صبحتون شــاد
امرزتون پر از امید و مـهر
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون پراز شادکامی
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
استاد شمس بانوی کاشانی - Instrumental 7 .mp3
2.44M
(مهتاب)
گرچه میدانم که دنیــا جایگاه خـواب نیست
برکهی این زندگانی هم، به جز مـرداب نیست
نیمه ی هر مـاه، مَــه در نیمـه شـب آید میــان
پاسی از شب طی شده اما شبم مهتاب نیست.
#سیدمحمدرضا_شمس (ساقی)
#به_قلم #استاد_شمس_ساقی
#خوانش_🎙#اعظم_کلیابی
#بانوی_کاشانی
🟩 اعضاکانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky