eitaa logo
کلبه ی شعر
1.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
🌺🌺 در پریشانی ما شعر به فریاد رسید 🌺🌺 ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ آماده انتشار اشعار و دلنوشته هایتان هستیم ارتباط با مدیر کانال👇👇 @mah_khaky ادمین کانال👇👇 @Msouri3 تبادل فقط با کانالهای شعری و ادبی و شهدائی.
مشاهده در ایتا
دانلود
قلبت که … نیمه‌ی چپ من تیر می‌کشد تب کرده، نیم دیگر من درد می‌کند   تحریک می‌کند عصب چشم‌هام را چشمی که در برابر من درد می‌کند   شاید تو وصله‌ی تن من نیستی، چقدر جای تو روی پیکر من درد می‌کند   هی سعی می‌کنم که تو را کیمیا کنم هی دست‌های مس‌گر من درد می‌کند   دیر است پس چرا متولد نمی‌شوی؟! شعر تو روی دفتر من درد می‌کند 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هستی درباغ دلم، شاخه شمشاد تو هستی آنکس که وفاداد،به من یاد تو هستی پربسته به عقابم، بَرِ طاووس جمالت هم صید من وهم خود صیاد تو هستی در قحطی بی همنفسی،مرده بُدَم من آن کس که دگر بار ،مرا زاد تو هستی آن کس که براین غمزده ،با چهره ماهش تا نور خدا پنجره بگشاد، توهستی آنکس که ندا می زند احساس خودش را در ژرف ترین آب، به فریاد تو هستی با آنکه خودت، خسته ای از زندگی امّا با لطف خودت، می کنی ام شاد تو هستی 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
‌چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش... 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
برای وصف تو باید قلم صاحب قدم باشد همیشه نام تو بر سر در خانه علم باشد جهان ما را به نامت می شناسد وای بر ما که تو‌ را «شیخ الائمه» شیعه نشناسد، ستم باشد «حنیفه» می کند شاگردیت را چون «مفضَّل» ها هنر آموز درگاهت ،«هشام بن حکم» باشد علی با ذوالفقارش حافظ اسلام احمد شد و مکتب خانه ات مثل همان تیغ دو دم باشد شدی صادق که از کذاب ها باشی جدا مولا برای حفظ دین اما دلت لبریز غم باشد چه می ترسند بعضی ها ز قال الباقر و صادق و می خواهند نسل پر فروغ شیعه کم باشد تویی فرزند ابراهیم و در آتش نمی سوزی اگر نمرود های این زمان صدها رقم باشد به کوری دو چشم دشمنان اثنی عشر هستیم اگرچه مرقد «شیخ الائمه» بی حرم باشد... 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
پرسه در هوای آن روزها خیال دلبرانه مادر بزرگ شیطنت های کودکی حجم انبوهی از نشاط وخاطراتی که جا ماند در دل کودکی هایمان وماهنوز وماهنوز به قدر عافیتی به جرعه نوشی از قدری از آن ، انبوه بی پایان خرسندی وتعلق سخت نیازمندیم 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
هم اینکه پنجره باز است،زندگی جاریست بهار و موسم ناز است، زندگی جاریست هوای کوچه ی احساس از شما لبریز بهانه ای به نیاز است، زندگی جاریست خدا به پنجره هامان، پرنده بخشیده پرنده ای به نمازاست،زندگی جاریست تمام خلوت دنیا نثار چشمانت هم اینکه یار بساز است،زندگی جاریست خدای آینه ها راز و رمز میداند هم اینکه در پی راز است ،زندگی جاریست دوباره لحظه ی پرواز، آسمان آبیست هم اینکه پنجره باز است،زندگی جاریست 🟩عضو_کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوز گردش چشمی نبرده از هوشت که یاد خویش هم از دل شود فراموشت... 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنده‌ آمد‌ روی لب ‌ باز‌ امّا...بگذریم‌ می‌کند‌ عکس‌ تو اعجاز‌ امّا...بگذریم‌ می‌شود‌ آیا‌ تو‌ را‌ دید‌ امّا‌ دل‌ نداد؟ پاسخ‌ دل‌ دارد‌ ایجاز‌ امّا‌ ...بگذریم‌ قبلترها‌ شور‌ می ریخت‌ چشمت‌ درغزل مانده‌ دفتر در پی‌ ات‌ باز‌‌ امّا‌ ...بگذریم‌ آسمان‌ آبی‌ شده‌ ‌ خورشید‌ هم‌ دلنشین‌ پُر‌ شدم‌ از شوق‌ پرواز‌ ‌ امّا ‌...بگذریم‌ می‌ شود همسایه‌ شد‌ با‌ چکاوک‌ در بهار با‌‌ قناری‌ خواند‌ آواز ‌ امّا‌ ...بگذریم. تا‌ تو‌ بودی ‌ باغچه‌ داشت‌ شوق‌ ‌ زندگی‌ بی‌ تو‌ شد‌ با‌ غصه‌ دمساز‌ ‌ امّا‌ ...بگذریم‌ 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky 🎙‌ 🎼‌ نماندی‌💕💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن قَدَر شعر نوشتم و نخواندی که قلم گفت این قدر،عبث، قامت ما را متراش 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
. بگو! کجا دلِ تنگم به راه افتادی؟ جواب داد حرم، کنجِ صحن آزادی دوباره خسته و تنها رسیده ام اینجا دوباره پای برهنه، به رسم اجدادی دوباره آمده ام خاکبوسی ات با دل دوباره سر به روی پنجره ی فولادی دوباره مثل همیشه به گوشه ی بامت_ _به من شبیه کبوتر تو دانه می دادی دوباره آمده ام تا قرار من باشی به گوشِ دل بنوازی ترانه ی شادی 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای زندگی تن و توانم همه تو جانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو از آنم همه تو 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
هر پیله که با عشق شما باز نشد پروانه‌ی آماده‌ی پرواز نشد بی لطف و نگاه کرمت حضرت دوست دل لایق آسمان اعجاز نشد 🟩عضوکانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| آقاجان کاش میشد برگردی با داغت چشمامو تر کردی 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
هرگاه یک نگاه به بیگانه می‌کنی خون مرا دوباره به پیمانه می‌‌کنی ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو فردا دوباره موی که را شانه می‌‌کنی؟ گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن! باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌‌کنی ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می‌کنی؟ بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
هرچه داریم از خدای صادق است شیعه زنده با عطای صادق است مد شده بازار گمراهی فروش بیمه هستیم،ازدعای صادق است... 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥سرباز🔥 🍀💚 دقیق تر به بهزاد نگاه کرد.پسر صادق و روراستی بود. -من پنج میلیون بهت قرض میدم.یه کار نیمه وقت هم برات پیدا میکنم.تو کار میکنی و پول منو پس میدی ولی مدرسه هم میری،قبوله؟ -ولی اینطوری خیلی طول میکشه پول شما رو پس بدم! -من یاد گرفتم آدم صبوری باشم. عابر کارت شو از جیبش درآورد و به بهزاد داد.رمزش هم بهش گفت. -شماره تلفن داری؟ -نه. -فردا یه سر به من بزن.ان شاءالله یه کار خوب برات پیدا میکنم. بلند شد،با بهزاد دست داد و خداحافظی کرد.بهزاد چند قدم رفت،برگشت و گفت: _چرا ازم نمیپرسی برای چی پول میخوام؟ -به من مربوط میشه؟ -چرا به من اعتماد میکنی؟ -چون قابل اعتمادی. بهزاد رفت ولی نمیتونست باور کنه کسی بهش اعتماد میکنه.به اولین خودپردازی که دید رفت.رسید رو گرفت و نگاهش کرد.مبلغ قابل برداشت:۱۰۰۰۰۰۰۰۰ریال پوزخندی زد و گفت: بیا،گفتم کسی به من اعتماد نمیکنه. مبلغ رو دوباره نگاه کرد، دقیق تر.ده میلیون تومن تو کارت بود. باورش نشد.دو تا خودپرداز دیگه هم رفت.درست بود.دو برابر پولی که لازم داشت. فکرهای مختلفی به سرش زد. اول میخواست بقیه پول رو پس بده.ولی با خودش گفت: _اون دیگه دستش به من نمیرسه.هیچ اطلاعاتی از من نداره که بتونه شکایت کنه... ولی اون به من اعتماد کرده... خب میخواست اعتماد نکنه. سه روز بعد علی در مغازه شو باز میکرد. یکی از پشت سرش گفت: _سلام. علی برگشت. -سلام بهزادجان،خوبی؟ بهزاد با اشاره سر گفت آره. علی متوجه شد که مردد بوده بقیه پول رو برگردونه ولی به روش نیاورد.رفت جلو و بهش دست داد.بعد بردش تو مغازه. -پول رو برداشت کردی؟ مشکلت حل شد؟ بهزاد کارت روی میز گذاشت و گفت: _پول نمیخوام. -با یکی درموردت صحبت کردم.مبل فروشی داره.بهش گفته بودم میری پیشش.دیروز سراغ تو گرفت.صبر کن الان باهاش تماس میگیرم. تلفن برداشت و شماره گرفت.آدرس مغازه رو به بهزاد داد و گفت: _الان برو پیشش که صحبت کنید،بعد برو مدرسه.بهش گفتم نیمه وقت میتونی بری. عابرکارت هم بهش داد و گفت: _تو پسر خوبی هستی.قرضه و تا قرون آخرش رو باید برگردونی. بهزاد بلند شد،علی رو بغل کرد و تشکر کرد. هفت سال از مرگ فاطمه گذشت. علی و زینب هنوز با حاج محمود و زهره خانوم زندگی میکردن.امیررضا و محدثه، یه دختر هفت ساله و یه پسر دو ساله داشتن.پویان و مریم هم دو تا دختر شش ساله و سه ساله داشتن. زینب نه ساله بود. هرروز از نظر اخلاقی بیشتر شبیه فاطمه میشد.به سن تکلیف رسیده بود و چادر میپوشید؛با حجاب کامل.دختر شیرین زبان و مهربانی که خیلی هم با ادب بود. هربار علی میرفت مسجد،زینب هم با خودش میبرد.علی جوانی سی و شش ساله بود که از نظر اخلاقی و ایمانی و عقلانی هرروز بهتر از روز قبل بود.هنوز هم خوش تیپ و خوش چهره بود، مخصوصا با تار موهای سفیدی که بین موها و ریشش کاملا مشخص بود.خیلی بیشتر از قبل دلتنگ فاطمه بود.همه متوجه بودن ولی کسی به روش نمیاورد. علی با بهزاد تماس گرفت، و برای کوهنوردی قرار گذاشت.بهزاد جوانی بیست و دو ساله بود.هم دانشجوی کارشناسی ارشد بود و هم کار میکرد.علی برای بهزاد همسر مناسبی پیدا کرد و کمکش کرد ازدواج کنه.با فرید نعمتی هم تماس گرفت و برای همون روز قرار گذاشت.فرید هم جوانی بیست و شش ساله بود. ساعت شش و نیم صبح بود. علی رسیده بود.قرارشون ساعت هفت بود.پنج دقیقه بعد از علی،بهزاد رسید. علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل همیشه.بهزاد گفت: _بریم بالا؟ -فعلا نه. -منتظر کسی هستین؟ -بله. فرید بهشون نزدیک شد، و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد. نوجوانی اومد و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد. یکی یکی به جمع شون اضافه... ...🌷 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
در زندگی هیچ چیز💕 قیمتی تر و مهم تر از این نیست که قلباً در آرامش باشیم🐘 الهی همیشه قلبتون پر از آرامـش باشـه 💕 امـیـدوارم اون اتفـاق قشنگ🐘 که منتظرشید براتون بیفته ،یه خبر خوش💕 یه دلخوشی بزرگ🙏 🌓🌓🌓🌓 شبتون‌ پُراز آرامش 🌓🌓🌓🌓 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیایش صبحگاهی خـدایـا 🙏 امروز در رحمتت را به روی  تک تک دوستان و عزیزانم بگشا بهترین احوال  بهترین لبخندها بهترین نعمت ها و بهترین عاقبت را نصیبشان بگردان # آمین 🌞🌞🌞🌞🌞 سلام‌صبحتون بخیر 🌞🌞🌞🌞🌞 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا