🌹هفته دفاع مقدس گرامی باد
صلواتی هدیه کنیم به شهیدان و رزم آفرینان سلحشور هشت سال دفاع مقدس که امنیت امروزمان مرهون فداکاری دیروز آنهاست.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
🖤
#الهام_چرخنده اول به مقام ولایت فقیه ابراز احترام کرد.. فقط احترام
هزاران توهین شنید..
از بین 4 هزار بازیگر، چادری شد.. تنها زن هنرپیشه چادری..
هزاران توهین شنید..
بر عقیده حق و زیبای خود ایستاد..
کربلایی شد.. همسر یک مبلغ دین شد..
چقدر سرنوشت تو زیباست بانو.. عاقبت بخیر باشی..
هزاران زن مسلمان دوست دارند مثل تو مجاور کربلای معلا باشند اما شاید معدودی زنان بتوانند این همه توهین و تحقیر و دشمنی رذل صفتان را به جان بخرند و تحمل کنند..
عاقبتت زیبا بانوی زهرایی
#الهام_چرخنده #الهام_زهرایی #کربلا #ازدواج #هنرپیشه #بازیگرزن #بازیگر #بازیگران #طلبه #مبلغ #رهبر #ولایت_فقیه #زن #بانوی_مسلمان #مسلمان #شیعه #سینما #هنرمندان #فیلم
🤔لحظه ای تامل
✌️🖖چندبار از خدا خواستی که برای #نماز_صبح بیدارت کنه؟
چندبار شب که خوابیدی #نیت کردی برای نماز صبح بیدار بشی؟همونطور که برای بقیه کارهات نیت می کنی وقصد و اراده می کنی وسرساعت بیدار می شی؟
چقدر ناراحت بودی⁉️ 😔
👈روز قیامت خدا میگه: بنده من! چرا این همه #نماز_صبح ازت قضا شد؟
🔻شاید بگویی: خدای من! دست خودم نبود. هیچ وقت برای نماز صبح بیدار نمی شدم.
🔺اونوقت ممکنه خدا بگه : خب تو چقدر از این وضعیت #ناراحت بودی؟ چقدر از قضا شدن نماز صبح دلت گرفته بود؟
🔺چند بار از من #خواستی که برای نماز صبح بیدارت کنم؟
⁉️اونوقت چی داری به خدا بگی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بمناسبت هفته دفاع مقدس؛
کربلاکربلا ما داریم میاییم
اگردوباره جنگی شروع شد وما نبودیم از قول ما *رزمندگان دیروز* به *رزمندگان فردا* بگوئید: در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به *بعد از جنگ* هم بیاندیشید.
مبادا *ارزشها* را در خاکریزها جا بگذارید، اگر چنین کنید، ارزش ها، مثل امروز *عوض* می شود و *عوضیها* ارزشمند می شوند.
می بینید که چگونه ما را *غریبه* میپندارند!
آن روزها:
*قطار قطار* می رفتیم.. *واگن واگن*
بر می گشتیم.
*راست قامت*
می رفتیم.. *کمر خمیده*
بر می گشتیم.
*دسته دسته* می رفتیم. *تنها تنها*
بر می گشتیم.
بیهیچ استقبال و جشن و سروری.
فقط *آغوش گرم مادری* چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..!
اما مردانه، ایستادیم...
باور کنیدکه:
ماهم دل داشتیم،
فرزند و عیال و خانمان داشتیم.
اما با *دل* رفتیم... *بیدل* برگشتیم.
با *یار* رفتیم... با *بار* بر گشتیم.
با *پا* رفتیم... با *عصا* بر گشتیم.
با *عزم* رفتیم... با *زخم* برگشتیم.
با *شور* رفتیم... با *شعور* برگشتیم.
مااکنون *پریشان* هستیم.
اما *پشیمان* نیستیم.
*ما* همان کهنه *رزمندگان* پیادهایم که *سواری* نیاموختهایم.
*ما* همان هایی هستیم که به *وسوسهی قدرت* نرفته بودیم.
میدانید *تعداد ما* در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟؟
*۳/۵* درصد از کل جمعیت ایران!!!
اما *مردانگی* را *تنها* نگذاشتیم.
ما *غارت* را آموزش ندیده بودیم.
رفتیم و *غیرت* را تجربه کردیم.
اکنون نیز *فریاد* میزنیم که:
این *حرامیان یقه سفیدان قافلهی اختلاس* از ما نیستند...
*این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریدهاند* از ما نیستند .
این *خرافات خوارج پسند* وصله ی مرام ما نیست.
*ما* نه اسب امام زمان دیدیم، نه بی ذکر سالار شهیدان، جنگیدیم.
اما *استخوان در گلو* و *خار در چشم*، از *وضعیت امروز مردم خوبمان* شرمندهایم,,
شرمنده ایم، با صورتی سرخ شرمنده ایم،
با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است
ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید!
*ما*، اگر به جبهه نمیرفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردیم؟
شما را به آن سالار شهیدان، ما را *بهتر قضاوت* کنید.
حساب اندک افرادی از ما که *آلوده* شدند و *شرافت* خود را فروختند، را به حساب ما ننویسید....
*بگذارم و بگذرم*
سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان
گر سر برود من نروم از سر پیمان
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد!؟
تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک پاسداری نمودند...
شهدا شرمنده ایم...
*هفته دفاع مقدس بر همه دلاور مردان و رزمندگان ، جانیازان و خانواده شهدا مبارک*
✨✨✨این جنازه نباید به ایران برود✨✨✨ شهید محمد رضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد، ولی چون سنّش کم بود قبولش نمی کردند. بالأخره يک روز خودش شناسنامه اش را يک سال بزرگتر کرد و به آرزويش رسيد. بعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسير کرده اند. يازده روز در اسارت زنده بوده و در نهايت به خاطر جراحتش زير شکنجۀ بعثي ها به شهادت رسيد و همان جا در کربلا دفنش کردند. به گفتۀ دوستانش وقتی او را اسير مي کنند، می گويند که به امام توهين کن و او با همان حال زخمي می گويد؛ مرگ بر صدام. آنها نيز با لگد به دهان او مي کوبند و دندانش مي شکند. وقتي بعد از شانزده سال جنازۀ محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند، صدام گفته بود اين جنازه نبايد به اين شکل به ايران برود. پيکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسايي نشود، ولي جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخريب جسد ريختند که خاصيتش اين بود که استخوان هاي جسد هم از بين می رفت ولي باز هم جسد سالم مانده بود. وقتي گروه تفحص جنازۀ محمد رضا را تحویل گرفته بودند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گريه می کرده و می گفته: ما چه افراديی را کشتيم... »
[ مشخصات شهيد: شهید محمد رضا شفیعی، گردان تخریب لشکر۱۷علی ابن ابی طالب ( علیه السلام ) تولد:۱۳۴۶ قم ، مجروحیت و اسارت در کربلای چهار. شهادت در بیمارستان بغداد به تاریخ۶۵/۱۰/۴ و سرانجام، بازگشت پیکر به تاریخ ۸۱/۵/۱۴، محل دفن: گلزار شهدای علی بن جعفر قم ]
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
🚩به بهانه درگذشت مادر بزرگوار شهید همت
سلام به همگی ✋😊💚 با هم می ریم سراغ مهمون این هفته قرار عاشقی😍
🌷سلام خیلی خوش اومدین✋
لطفا خودتونو برای مخاطبان کانالمون معرفی کنین...🌸💚❤
⚡بسم الله الرحمن الرحیم ⚡
سلام به همگی ✋من محمد ابراهیم همت هستم: 😊 متولد: 12 فروردین 1334 هستم 💐 اول از هم ماجرای تولدم را از زبان پدرم برای شما بازگو می کنم...👇
💥 ميخواستم برم كربلا 💕 زيارت امام حسين (ع)... همسرم سه ماهه حامله بود... التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم 🚩كربلا، اول بردمش دكتر...⛺ دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره... 😰 وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم... 😇 هرجوري كه ميتوان منو برسون به ضريح آقا. زير بلغهاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهاي واسه زيارت... 👐 با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد و گفت: چه خواب شيريني بود. الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت:
✨ توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توي آغوشم... بردمش پيش همون پزشك. بیست دقيقهاي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه!😇 اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟ ..ِ.
🌷خانم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توي فكر... وقتي بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم... و شد «محمدابراهيم همت»
✨ در سایه محبتهای پدر و مادرم, دوران کودکی را سپری کردم... این دوران نیز همانند زندگی بسیاری از کودکان هم سن و سال او طبیعی گذشت...😄
💐 با رسیدن به سن 7 سالگی وارد مدرسه شدم. در دوران تحصیل از هوش و استعداد فوقالعادهای برخوردار بودم، به طوری که توجه همه را به خود جلب کردم... 👌
🌟 از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستان، با کار و تلاش فراوان مخارج تحصیل خودم را به دست میآوردم و از این راه به خانواده زحمتکش خود نیز کمک میکردم... 💨 با شور و نشاط و محبتی که داشتم، به محیط گرم خانواده خود صفا و صمیمیت دو چندان میبخشیدم... 😜
💢 پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد مقطع دبیرستان شدم... در دوران تحصیلات متوسطه, اشتیاق فراوانی به رشته داروسازی💉داشتم... در سال 52 دیپلم گرفتم و در کنکور سراسری شرکت کردم... 😍 عدم موفقیت ام 😞 در ورود به دانشگاه نتوانست خللی در اراده ام به وجود آورد... در همان سال، پس از قبولی در امتحانات ورودی «دانشسرای تربیت معلم اصفهان» برای تحصیل🚌 عازم این شهر شدم...👌
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
منبع: ویژه نامه #روزنامه_همشهری
16-kargar-azan(www.rasekhoon.net).mp3
5.12M
اذان با صدای حاج محسن حاج حسنی کارگر
#عشقولانھ💕
لباس سبز پاسداری بھ ٺن داری..
سرٺ سلامٺ ای ڪہ نشان عشق داری♥️
#مذهبیهاعاشقترند
#چادریاعاشقترند
#بچههایآسدعلی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#حاجهِمتمیگفت:
حسینوار زیستنو
حسینوار شَهیدشدن را
دوست دارم🕊🌷
و
شما هم
مثل حسین، بی سر
مثل عباس، بی دست
و مثل فاطمـه(س) سوختید...😭
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 19
همش فکر شب گذشته اش می کردم ،بعد از نماز ، همون پایین تخت دراز کشیدم ، صحنه هایی که فکرش هم نمی کردم مدام جلو چشمام رد می شد ، چشمامو گذاشتم روی هم .....!
هنوز خوابم نبرده بود که نفیسه با صدای بسیار خسته و چشمای بستش گفت :
《قبول باشه حاج خانم ! راستی قبله خونه مونو پیدا کردی ؟! اگه قبلشو پیدا کردی ، یه ندا بده تا ما هم بدونیم ! اصلا مگه خونه نفیسه و اینا قبله هم داره ؟》
جوابش ندادم ، خوابم برد . حدودا یک ساعت خوابیدم . با صدای مامانش از خواب بیدار شدیم . گفت :
《دخترا پاشید که صبحونه تون آماده است .》
من مدام نگام روی زمین بود و به صورت کسی مخصوصا نفیسه زیاد نگاه نمی کردم ، حتی خنده هم نمی کردم ، اما مجبور بودم که معمولی برخورد کنم .
موقع خداحافظی شد ، نفیسه گفت منم می خوام بیام بیرون . باهام اومد بیرون ، سوار تاکسی شدیم ، کنار هم نشسته بودیم که دیدم به گوشیم اس اومد ، رفتم سراغ گوشیم . دیدم نفیسه اس داده و نوشته :
《مژگان ! نمی خوای اخمتو وا کنی ؟! دلم داره می گیره دختر ، اصلا از چی ناراحتی ؟》
نگاش نکردم و بیرون رو نگاه می کردم . تا اینکه من می خواستم پیاده شم ، نفیسه گفت :
《می خوای باهات بیام 》نگاش کردم و با حالت دلخوری ازش پرسیدم :
《خونه مون رو بلدم ! می ترسی گم بشم !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 20
خندید و خداحافظی کرد و رفت . رسیدم خونه و درو باز کردم و رفتم داخل ، بابام خونه نبود ، عمه هم نبود ، گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست . داشتم به گوشیش زنگ می زدم که دیدم صدای در اومد ، نگاه کردم دیدم آرمانه .
اومد بالا ، سلام کردیم . آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت . من گشنم بود ، یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد .
احساس کردم خیلی حوصله نداره ، دستمو بردم طرف دستاش و می خواستم دستشو بگیرم که دیدم یهو دستش را کشید ، تعجب کردم ، گفتم :
《چیه داداشی ؟ چیزی شده ؟》حرفی زد که نمی دونستم چی بهش بگم . گفت :
《تو نمی فهمی ! تو دختری ! غذاتو بخور و حرف نزن !!》
مژگان در ادامه نوشته بود :
《معلوم بود که داره از چیزی رنج می بره و تلاش می کنه اشکش رو پنهان کنه ، اما خب بالاخره من خواهرشم . بهتر از هر کسی می دونستم که آرمان یه مشکلی داره ، پاشد رفت سر یخچال ، منم پشت سرش ، دستمو گذاشتم روی شونه هاش ، گفتم :
《آرمان جون چرا باهام حرف نمی زنی ؟》
نمی دونم تا حالا با چنین صحنه ای برخورد داشتین یا نه ؟ آرمان به طرف من برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد ! با حالت اشک و جیغ و داد گفت :
《 من مامانمو می خوام ، چرا زود رفت ، من مامان الهه رو می خوام ، من دوس داشتم دیشب پیشش باشم . مامانم کجاست ، تو دختری ، نمی فهمی حرفمو ، فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن ، بفهمه که من چه !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
💠 همراه همیشگیِ فرمانده
شش ماه قبل از ۱۳دی بود که در یک ماموریت،
زمانیکه دو یار همیشگی در خلوت خود به سر میبردند، حاج قاسم به حاج حسین یادآور میشود که:
" حسین!
عراق، من و تو را حسابی خسته کرده است.
دیگر کم کم دارد زمانش فرا میرسد؛ ساک هایت را برای رفتن جمع کن..."
#شهید_حسین_پورجعفری
#ما_ملت_امام_حسینیم
🍃♦️اگر ۳۰۰ سال هم از دفاع مقدس بگذرد شهدا فراموش نخواهند شد
♦️رهبرمعظم انقلاب: سی سال میگذرد از پایان دفاع مقدّس امّا اگر سیصد سال هم بگذرد،
این
#شهدای_عزیز_ما_فراموش_نخواهند_شد؛ روزبهروز اینها زندهتر میشوند؛ بحمداللّه در جامعهی ما روزبهروز اینها زندهتر دارند میشوند. ۹۷/۸/۱۴
🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃