🌷🌷🌷
#حکایت
"زنگولهای بر گردن"
میگویند؛
"آقا محمد خان قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک "روباه میتاخت،" بعد آن حیوان بیچاره را میگرفت و دور گردنش، "زنگولهای آویزان" میکرد
و در آخر روباه را رها میکرد.
تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست.
روباه که بسیار دَویده، وحشت کرده، اما زنده است؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش را
"میماند آن زنگوله!"
از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله گردنش صدا میکند!
دیگر نمیتواند "شکار" کند،
چون صدای زنگوله،
شکار را فراری میدهد.
بنابراین «گرسنه» میماند.
صدای زنگوله، "جفتش" را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند.
از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» میکند، «آرامش» را از او میگیرد.!
"این همان بلایی است که بسیاری از انسان های امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودشان آورده اند.
فکر و خیال رهایش نمیکند!"
زنگولهای از "افکار منفی،" دور گردنش "قلاده"میکند.
بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست.
برده افکار منفی خودش شده و هر کجا برود آنها را با خودش میبرد،
آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله!
راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟
#بصیرت_خوشاب