⚽️👦🏻 خواب رنگی 👦🏻⚽️
علی کوچولو، یک خواب رنگی دیده بود، خواب یک توپ رنگی.
خوابش را برای مادر تعریف کرد بعد هم پرسید: «مامان! آن توپ را برایم می خری؟»
مادر پرسید: «کدام توپ؟»
علی کوچولو جواب داد: «همان توپی را که توی خوابم بود.»
مادر خندید و گفت: «باشه! وقتی رفتیم بازار، آن را برایت می خرم.»
از بازار برگشتند...
علی کوچولو توپش را بغل کرد و به کوچه آمد احمد و رضا به طرف او دویدند.
احمد گفت: «بیا توپ بازی کنیم!»
علی کوچولو توپش را محکم بغل کرد و گفت: «نه، مال خودم است. خودم توی خواب دیدمش، بعد هم خوابش را برای آن ها تعریف کرد.
احمد که از دست علی کوچولو ناراحت شده بود، به رضا گفت: «رضا بیا برویم. خیال می کند فقط خودش می تواند خواب ببیند بیا برویم امشب خودم خواب یک توپ بزرگ را می بینم.»
رضا و احمد رفتند. علی کوچولو توپ قرمزش را بغل کرد و روی پلّه نشست.
خسته شد بلند شد و با توپش بازی کرد. امّا خیلی زود حوصله اش سر رفت، آخر همبازی نداشت راه افتاد، جلو در خانه احمد رسید. لای در باز بود، امّا کسی نبود.
یک مرتبه فکری به خاطرش رسید. خیلی خوشحال شد، توپ قرمز کوچولویش را یواشکی از لای در، توی خانه احمد انداخت. بعد هم شروع کرد و به در زدن.
احمد در را باز کرد. علی کوچولو را دید و پرسید: «چیه؟ چه کار داری؟»
علی کوچولو آهسته گفت: «توپم افتاده توی حیاط شما.»
احمد نگاه کرد. توپ را دید. رفت و آن را آورد، علی کوچولو دلش می خواست به او بگوید: «بیا با هم توپ بازی کنیم.» امّا خجالت کشید.
در همین موقع رضا هم از راه رسید. توپ را که دست احمد دید، خوشحال شد پرسید: «علی آمدی با هم توپ بازی کنیم، آره؟»
علی کوچولو با خوشحالی گفت: «آره، آره، آمدم بازی کنیم.»
آن وقت هر سه دوست کوچولو با هم توپ بازی کردند.
#قصه
👦🏻
⚽️👦🏻
👦🏻⚽️👦🏻
🌸🍂🍃🌸
برگرفته از قصه های کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام گلهای مهربون
🌸عیـدتون مبـارک
🌿روزتون گلباران
🌸شادی هاتون بی پایان
🌿دلتون پراز امیـد
🌸لبتون خنـدون
🌿قلبتون مهـربون
🌸زندگیتون عاشقانه
🌿زیبایی و شـادی
🌸نصیب تک تک لحظه هاتون
🌿چهارشنبه تون پراز شادی 🌸🍃
#داستان
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
فردی 👳♂بود به نام عبدالرحمان که ابتدا شیعه و پیرو اهل بیت علیهم السلام نبود به خاطر یک موضوعی تغییر کرده بود.
روزی🌞 دوستانش از او پرسیدند چه شد که شیعه شدی و به امامت✨ امام هادی(علیه السلام) معتقد گشتی؟گفت: امری مشاهده کردم که موجب شد چنین اعتقادی را بپذیرم...😍
سپس ادامه داد...من مردی فقیر بودم. روزی برای گرفتن کمک به دربار مُتوَکّل رفتم. آن روز او دستور داده بود تا ✨امام هادي(علیه السلام) را احضارکنند. حضرت را از دور دیدم و از یکی از حاضران پرسیدم این مرد کیست؟گفت او مردی عَلَوی است که شیعیان معتقد به امامتش هستند و متوکّل او را برای کشتن حاضر کرده است😔
سپس دیدم امام سوار بر اسب🐎 آمدند. مردم از سمت راست و چپ در دو صف ایستاده و به ایشان نگاه میکنند👁 هنگامی که ایشان را دیدم، محبّتش💓در دلم افتاد و شروع کردم به دعا. گفتم: "خدایا 🤲 شرّ متوکّل را از این مرد برطرف کن.
✨ايشان پیشاپیش میآمدند و فقط به یال اسبش نگاه میکردند. من پیوسته در دل ❤️ برای او دعا می کردم. هنگامی که کنارم رسید صورتش را به سویم گردانیدند.
آنگاه✨فرمودند: "خداوند دعایت را مستجاب کند، عمرت را طولانی و مال و فرزندانت👶 را زیاد گرداند."
از بزرگی 💫 امام بر خود لرزیدم و در میان رفقایم افتادم، پرسیدند چه شده؟ گفتم: خیر است و به هیچ کس نگفتم ماجرای من وامام چه بود...
خداوند متعال به برکت دعای امام هادی «علیه السلام» راههای مال💰و ثروت💶 را بر من گشود من به امامت شخصی معتقدشدم که آن چه در دلــم بود دانست و خداوند دعایش را دربارهام مستجاب کرد.
بچه ها جون😍 امام زمان مهربونمون از دلــهای ما 🧡💛💚آگاه هستن، فکرهای ما، رفتارهای ما رو کامل میبینند و میفهمند.تازه، قشنگیه ماجرا اینجاست که وقتی براشون دعا🤲می کنیم؛ حضرت هم برای ما دعا می کنند. این محبت رو جبران میکنن. پس همه باهم میگیم👇
💕بحق امام هادی علیه السلام عجل لولیک الفرج💕
❤️کودکیار مهدوی محکمات