┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
⛅️#داستانظهور☀️
🦋#قسمت سیزدهم🦋
🏳 #آنانیکهباردیگرزندهشدهاند🏳
✍همه منتظرند تا فرمان حرکت صادر شود، لشکر به گروههایی منظّم تقسیم شده است.
در این میان متوجّه یک گروه هفت نفری میشوم.
جلو میروم و از یکی از آنها میخواهم که درباره خودش سخن بگوید.
او خودش را «تلمیخا» معرّفی میکند.
نمیدانم او را میشناسی یا نه؟
«تلمیخا»، نام یکی از اصحاب کهف است، اصحاب کهف همان هفت نفری هستند که در قرآن قصّه آنها آمده است.
آیا سوره کهف را خواندهای؟
آن هفت نفر خدا پرست از ترس طاغوت زمان خود به غاری پناه بردند و بیش از سیصد سال در آن غار خواب بودند.
شاید بگویی: آقای نویسنده، عجب حرفهایی میزنی؟
حواست کجاست؟
نکند خیالاتی شدهای؟
اصحاب کهف هزاران سال است از دنیا رفتهاند، آخر چطور آنها را در لشکر امام زمان، میبینی؟
من در اینجا فقط یک جمله میگویم:
مگر سخن امام صادق(ع) را نشنیدهای که فرمود:
«هرگاه قائم ما قیام کند خداوند اصحاب کهف را زنده میکند».
آری، در لشکر قائم آل محمّد(ع) افراد زیادی هستند که بعد از مرگ به امر خدا زنده شدهاند تا آن حضرت را یاری کنند.
یکی دیگر از آنها «مقداد» است.
او یکی از بهترین یاران پیامبر و حضرت علی(ع) بود که اکنون به امر خدا به دنیا بازگشته است.
دیگری «جابر بن عبد اللّه انصاری» است. او از یاران نزدیک پیامبر بود و تا زمان امام باقر(ع)، زنده ماند.
همان کسی که روز «اربعین» به کربلا آمد و در آب فرات غسل کرد و قبر شهید کربلا را زیارت کرد؛ اکنون، او زنده شده است تا انتقام خون امام حسین(ع) را بگیرد.
من عدّه زیادی را میبینم که میگویند ما در عالم برزخ بودیم و چون امام زمان ظهور کرد، فرشتهای نزد ما آمد و به ما خبر داد که روزگار ظهور فرا رسیده است، برخیزید و به یاری آن حضرت بشتابید.
#ادامهدارد
📚کتاب داستان ظهور/مهدی خدامیان آرانی(برگرفته از روایات صحیح السند)
💚یاحسین💚
#ظــهور_نــزدیکہ_مواظب_غربال_آخرالزمان_باش
#لبیک_یامهدی_عج✋
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور «1»✨🌹
👇👇
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتاول💞
#مقدمه
ضمن عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم ؛
کتاب #سهدقیقه_تاقیامت : داستان زندگی یک مدافع و جانباز حرم میباشد که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با عملیات احیاء در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد.
اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت و غیرقابل باور است... بنده پیشنهاد میکنم که اگر این داستان واقعی رو دنبال کنید، پشیمان نخواهید شد ، ضمنأ بدلیل حجم کتاب ، بنده این اتفاق رو تا حدودی خلاصه کردم که خسته کننده نباشد .
در ادامه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:👇
✍پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم.
در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.
سالهای آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود.
با اصرار و التماس و دعا و ناله به جبهه اعزام شدم.
من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند..
اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند
به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم...
در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتیها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...!
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
✦࿐჻ᭂ🎀჻ᭂ࿐✦
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
⛅️#داستانظهور☀️
🦋#قسمت چهاردهم🦋
🏳 #شعارلشگرصاحبالزمان🏳
✍امام زمان برنامه لشکر خود را معیّن نموده است، اوّلین هدف این لشکر، رهایی شهر مدینه از دست طاغوت است.
درست است که سیصد هزار نفر از سپاه سفیانی در بیابان «بَیْدا» به زمین فرو رفتند؛ امّا هنوز گروهی از طرفداران سفیانی در مدینه باقی ماندهاند و این شهر را در تصرّف خود دارند.
گوش کن!
آیا این صدا را میشنوی؟
هیچکس همراه خود آب و غذا برندارد.
این دستور امام است که به لشکر ابلاغ میشود.
این تنها لشکر دنیاست که به «واحد تدارکات» نیاز ندارد!
آخر مگر میشود لشکری با بیش از ده هزار سرباز در این گرمای عربستان هیچ آب و غذایی همراه نداشته باشد.
امام برای رفع تشنگی لشکر خود چه برنامهای دارد؟
چه میشد اگر هر کسی مقداری آب و غذا با خود برمیداشت؟
دوست خوب من!
آیا موافقی همراه این لشکر برویم؟
تو خود میدانی که ما هم باید این دستور را عمل کنیم و آب و غذا با خود برنداریم.
ظاهرا موافقی که به سفر خود ادامه بدهیم باشد؛ امّا به من قول بده اگر تشنهات شد، از من آب نخواهی!
لشکر بزرگ حق، آماده حرکت است...
هر لشکر و سپاهی برای خود، یک شعاری را انتخاب میکند به نظر شما شعار این لشکر چیست؟
گوش کن!
همه لشکر یک صدا فریاد میزنند :
یا لَثاراتِ الحُسَیْنِ؛
ای خونخواهان حسین(ع)!
امام میداند که صدها سال است شیعه برای امام حسین(ع) اشک ریخته است. آری، این نام حسین(ع) است که دلها را منقلب میکند.
من در این میان به فکر فرو میروم که این لشکر چگونه شعار خود را خونخواهی امام حسین(ع) قرار میدهد! در حالی که بیش از هزار سال است که یزید و سپاهیان او مردهاند؟
این یک قانون الهی است که اگر خون مظلومی در شرق دنیا ریخته شود و کسی در غرب زمین به این کار راضی باشد، او هم شریک جرم محسوب میشود.
اگر چه یزید و یزیدیان مردهاند؛ امّا امروز گروههای بسیاری هستند که به کار یزید افتخار میکنند !
سفیانی و سپاهیان او، ادامه دهنده راه یزید ملعون هستند، اگر یزید، امام حسین(ع) را شهید کرد، امروز سفیانی که در شهر کوفه است، هر کس را که نامش حسین است، شهید میکنند.
#ادامهدارد
📚کتاب داستان ظهور/مهدی خدامیان آرانی(برگرفته از روایات صحیح السند)
💚یاحسین💚
✦࿐჻ᭂ🎀჻ᭂ࿐✦
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتدوم💞
✍یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالِم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است!
فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم.
اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد.
در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است.
سالها گذشت.
باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم.
مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم.
یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید.
حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا...
آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده...
در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد.
حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت.
تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است!
درست بود!
چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم.
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست.
تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده.
و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است...
پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد میدانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد.
با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم.
حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم.
تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم.
عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد..
پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد....
احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند.
چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد.
احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود.
با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
از لحظه های کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت...
چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را میدیدم.
در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود.
او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟!
سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند..
عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود.
از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم.
ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل!
با لبخندی به من گفت: برویم.
با تعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:
مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.
🔰خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم!
🔰می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد.
برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت:
خدا کند که برادرم برگردد..
دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است.
اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم...
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!
کمی آن طرفتر، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد.
جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد
قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم.
این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما او را شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه..
ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت: دیگر برویم....
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 ┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمت_سوم💞
✍کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت.
وقتی به آن خیره می شدیم مثل فیلم به نمایش در می آمد، درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم با تمام جزئیات.
یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم میدیدیم لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد.
غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود.آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند.
جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد زد...
اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم!
همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!!
صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!
با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگه من این همه کارهای خوبو نکرده ام؟
گفت:بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبرمان که میفرماید:
سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد.
✨✨✨رفتم صفحه بعد.
آن روز هم پر از اعمال خوب بود،نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت،رضایت پدر مادر و تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود.
آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: این دفعه چرا!
من که در این روز غیبت نکردم؟
جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی،این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد:
📖"یا حسره علی العباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون"
🖌روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است.
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد.
من خیلی اهل شوخی و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه...!
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم ( یعنی باهم خندیدیم نه اینکه بهم بخندیم)
غیبت نکرده بودم،هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده ها به عنوان کار خوب ثبت شده بود.
با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرمایند:
برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد..
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم.
گفت:ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و.....و....
اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم.
یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود...
به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!!
سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند.
همینطور ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی محو میشد...
فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دق کنم...
نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم...
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
⛅️#داستانظهور☀️
🦋#قسمت شانزدهم🦋
🏳 #بانوانپرستار_لشگرصاحبالزمان🏳
✍گروهی از بانوان، در کمال حیا و عفّت، لشکر امام زمان را همراهی میکنند.
سؤال میکنی :
این لشکر برای جنگ میرود، پس این بانوان کجا میروند؟
آیا شنیدهای هرگاه پیامبر به جنگ میرفتند، جمعی از بانوان همراه آن حضرت بودند و به پرستاری مجروحان میپرداختند؟
اکنون امام میخواهد به شیوه پیامبر عمل کند و جمعی از بانوان را برای مداوای مجروحان همراه خود میبرد.
امام صادق(ع) خبر دادهاند که در جمع این بانوان، سمیّه هم هست.
همان که مادر عمّار یاسر بود و اوّل زن شهید اسلام.
او شیر زنی بود که در زیر شکنجههای «ابوجهل» به شهادت رسید؛ ولی حاضر نشد از عقیده خود دست بردارد.
اکنون خداوند میخواهد پاداش ایستادگی او را بدهد، برای همین او را زنده کرده است تا شاهد عزّت اسلام باشد.
یکی دیگر از آن بانوان «أمّ أَیْمَن» است.
آیا او را میشناسی؟
أمّ ایمن در جنگ اُحُد و حُنَین و خَیْبَر در لشکر اسلام همراه پیامبر بود و به پرستاری مجروحان میپرداخت.
اکنون او هم به امر خدا زنده شده است تا این بار در لشکر فرزند پیامبر به مداوای مجروحان بپردازد.
#ادامهدارد
📚کتاب داستان ظهور/مهدی خدامیان آرانی(برگرفته از روایات صحیح السند)
💚یاحسین💚
#ظــهور_نــزدیکہ_مواظب_غربال_آخرالزمان_باش
#لبیک_یامهدی_عج✋
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
⛅️#داستانظهور☀️
🦋#قسمتهفدهم🦋
🏳 #سنگبزرگ🏳
✍امام یکی از یاران نزدیک خود را به عنوان فرماندار مکّه و جانشین خود معیّن مینماید و دستور حرکت به سوی مدینه را صادر میکند.
لشکر به سمت مدینه به پیش میرود.
هوا خیلی گرم است و کم کم تشنگی بر همه غلبه میکند.
من که خیلی تشنه هستم و در این فکرم که چگونه در این بیابان خشک، آب پیدا کنم.
آیا تو هم تشنه شدهای؟
امام تشنگی و گرسنگی یارانش را میبیند، دستور میدهد تا لشکر در وسط بیابان منزل کند.
اینجا یک بیابان خشک است، نه آبی، نه گیاهی!
فقط عطش است و گرمای سوزان صحرای حجاز!
آن طرف چه خبر است؟
چرا همه نگاهها متوجّه آنجا شده است؟
امام دستور داده است سنگ بزرگی را پیش او بیاورند.
این سنگ کجا بوده است؟
گویا از زمانی که از مکّه حرکت کردهایم، این سنگ همراه این لشکر بوده است.
اکنون، امام با عصایش به این سنگ میزند.
ناگهان همه فریاد میزنند : آب ! آب !
چه آب گوارایی از این سنگ جاری میشود!
خدایا این سنگ و این عصا چه حکایتی دارند؟
اصل ماجرا به زمان موسی(ع)، برمی گردد، آن زمانی که قوم موسی در بیابانی بدون آب، گرفتار شده بودند و نزدیک بود از تشنگی هلاک شوند، پس موسی(ع) عصای خود را بر سنگی زد و دوازده چشمه آب از آن سنگ جاری شد.
همه قوم بنی اسرائیل که بیش از ششصد هزار نفر بودند از آن آب سیراب شدند. اکنون همان سنگ در مقابل امام زمان میباشد.
این سنگ از موسی(ع) به امام به ارث رسیده است، آری به راستی که او وارث همه پیامبران میباشد.
آبی که از این سنگ میجوشد هم تشنگی را برطرف میکند و هم نیاز انسان را به غذا!
#ادامهدارد
📚کتاب داستان ظهور/مهدی خدامیان آرانی(برگرفته از روایات صحیح السند)
💚یاحسین💚
#ظــهور_نــزدیکہ_مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
#لبیک_یامهدی_عج✋
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
✦࿐჻ᭂ🎀჻ᭂ࿐✦
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتچهارم💞
✍فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است.
مکثی کردم و به پسرعمه اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟!
اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم.
دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم.
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظهای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم.
زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم.
آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود.
در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم.
چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم.
در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.
به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود.
حرارتش را از دور احساس میکردم.
به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب داد.
منتظر بودم می خواستم ببینم چه کاری دارد.
آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت:
کتاب خودت هست بخوان امروز برای حسابرسی،هم اینکه خودت آن را ببینی کافی است.
چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا"
نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم:
بالای سمت چپ صفحه اول
با خط درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است.
شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود:
از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...
پرسیدم: اینها چیست؟
گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است.
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.
یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد.
من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم.کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود.
اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.
وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند:
اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود باقی اعمال هم رد میشود...
خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که فمن یعمل مثقال ذرة خیرأ یره یعنی چی!
هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند..
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
#ظهور_نزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
⚘🌸̸🍃•.⚘.•´ 🍃🌸
✦࿐჻ᭂ🎀჻ᭂ࿐✦
@shahcharagh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
⛅️#داستانظهور☀️
🦋#قسمت هجدهم🦋
🏳 #بازگشتلشگرامامبهسویمکه🏳
✍ما هنوز از شهر مکّه فاصله زیادی نگرفتهایم، که خبر ناگواری از آن شهر به ما میرسد.
به امام خبر میرسد مردم مکّه شورش و انقلاب کردهاند و فرماندار شهر را به قتل رساندهاند.
اکنون امام دستور میدهد تا لشکر به سوی مکّه باز گردد.
خبر به مردم مکّه میرسد.
آنها میدانند که نمیتوانند با این لشکر مقابله کنند، بنابراین با گریه، خدمت امام میرسند و میگویند: «ای مهدی آل محمّد، توبه ما را بپذیر».
شما فکر میکنید آیا امام توبه آنها را میپذیرد؟
آری درست حدس زدهاید، او فرزند همان کسی است که وقتی نگاهش به ابنمُلجَم افتاد به پسرش، امام حسن(ع) فرمود :
«پسرم با او مهربان باش و در حقّ او احسان کن، مبادا او گرسنه بماند که اسیر ماست».
علی(ع) در حالی که فرقش با شمشیر ابنملجم شکافته شده بود، سفارش قاتل خویش را به فرزندش میکرد!
امام زمان، فرزند همان حیدرکرار است که در میدان نبرد در راه خدا به هیچ کافر و مشرکی رحم نمیکند ، اما توبهکار و اسیر پیش او همانند اهل خانهاش محترم میباشد.
او تمام مردم مکّه را میبخشد!
به راستی، کدامین حکومت است که چنین عطوفت و مهربانی داشته باشد؟
آیا تا به حال شنیدهای که مردم شهری قیام کنند و فرماندار را که نماینده حکومت است به قتل برسانند؛ امّا آن حکومت همه مردم را ببخشد؟
آنانی که مردم را از امام زمان و دوران ظهور میترسانند، ندانسته آب به آسیاب دشمن میریزند.
چرا ما ندانسته، چنین عمل میکنیم؟
چرا به جای آنکه شوق و اشتیاق مردم را به ظهور زیاد کنیم، آنان را بیشتر میترسانیم، این همان چیزی است که دشمنان مکتب تشیّع میخواهند.
امام زمان ما، مظهر رحمت و مهربانی خداوند است.
او میآید تا مردم دنیا، مهر و محبّت را در وجود او بیابند.
به هر حال امام، تمام مردم مکّه را میبخشد؛ فرمانداری جدید برای شهر مشخص و سپس به سوی مدینه حرکت میکند.
هنوز چند منزل از مکّه دور نشدهایم که خبر جدیدی میرسد :
توبه گرگ مرگ است !
مردم مکه بار دیگر انقلاب کرده و فرماندار جدید را هم کشتهاند.
امام این بار تصمیم میگیرد تا شهر مکه را از وجود آن ظالمین پاک کند.
او گروهی از یاران خود را به مکه میفرستد تا در این شهر امنیت و آرامش را برقرار کنند.
#ادامهدارد
📚کتاب داستان ظهور/مهدی خدامیان آرانی(برگرفته از روایات صحیح السند)
💚یاحسین💚
#ظهور_نزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
⚘🌸̸🍃•.⚘.•´ 🍃🌸
✦࿐჻ᭂ🎀჻ᭂ࿐✦
@shahcharagh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
⛅️#داستانظهور☀️
🦋#قسمت نوزدهم🦋
🏳 #انتقامازقاتلینحضرتزهراسلاماللهعلیها🏳
✍لشکر امام زمان به مدینه، شهر پیامبر نزدیک میشود.
اگر چه تعداد زیادی از سپاه سفیانی، در سرزمین «بَیْدا» هلاک شدند؛ امّا هنوز گروهی از آنان شهر مدینه را در تصرّف دارند.
آنان در شهر مدینه جنایتهای زیادی کردهاند و مسجد و حرم پیامبر را ویران کردهاند.
لشکر امام وارد مدینه میشود و شهر به تصرّف امام در میآید.
امام وارد مسجد و حرم پیامبر میشود و دستور تعمیر آنجا را میدهد.
آری، اینجا، مدینه است، شهر حزن و اندوه!
در مدینه بود که گروهی جمع شدند و درب خانه وحی را آتش زدند، هنوز صدای گریه فاطمه(س) در شهر طنین انداز است، قدم به قدم این شهر، شاهد مظلومیّت فاطمه(س) است.
امام میخواهد تا از دشمنان مادر مظلومش انتقام بگیرد.
اگر دیروز نامردهایی، درِ خانه فاطمه را آتش زدند، امروز به امر خدا، آنان زنده میشوند تا محاکمه شوند و در آتشی بس بزرگ سوزانده شوند.
و اینجاست که دل هر شیعهای شاد و مسرور میشود.
آری، امروز دشمنانِ فاطمه(س) در آتش میسوزند و به سزایِ عمل ننگین خود میرسند و همه دوستان خدا شاد میشوند.
امام بعد از اینکه برنامههای خود را در شهر مدینه انجام داد به سوی شهر کوفه حرکت میکند؛ زیرا خداوند چنین خواسته است که پایتخت حکومت مهدوی، کوفه باشد.
#ادامهدارد
📚کتاب داستان ظهور/مهدی خدامیان آرانی(برگرفته از روایات صحیح السند)
💚یاحسین💚
#ظهور_نزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
⚘🌸̸🍃•.⚘.•´ 🍃🌸
✦࿐჻ᭂ🎀჻ᭂ࿐✦
@shahcharagh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتپنجم💞
✍کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت.
وقتی به آن خیره می شدیم مثل فیلم به نمایش در می آمد، درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم با تمام جزئیات.
یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم میدیدیم لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد.
غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود.آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند.
جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد زد...
اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم!
همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!!
صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!
با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگه من این همه کارهای خوبو نکرده ام؟
گفت:بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبرمان که میفرماید:
سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد.
✨✨✨رفتم صفحه بعد.
آن روز هم پر از اعمال خوب بود،نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت،رضایت پدر مادر و تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود.
آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: این دفعه چرا!
من که در این روز غیبت نکردم؟
جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی،این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد:
📖"یا حسره علی العباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون"
🖌روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است.
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد.
من خیلی اهل شوخی و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه...!
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم ( یعنی باهم خندیدیم نه اینکه بهم بخندیم)
غیبت نکرده بودم،هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده ها به عنوان کار خوب ثبت شده بود.
با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرمایند:
برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد..
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم.
گفت:ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و.....و....
اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم.
یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود...
به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!!
سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند.
همینطور ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی محو میشد...
فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دق کنم...
نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم...
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتششم💕
✍هرچه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود..
اعمال خوب من همه از پرونده هم خارج میشد و به پرونده دیگران منتقل میشد.
نکته دیگری که شاهد بودن اینکه هر چی به سنین بالاتر می رسیدم ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عمل می دیدم.
به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم: در این روزها من همه نمازهایم را به جماعت خواندم.
در این شب ها به هیئت رفتهام. چرا اینها در نامه عملم نیست؟؟
رو به من کرد و گفت: نگاه کن هر چه سن و سالت بیشتر میشد ریا و خودنمایی در اعمالتزیادتر میشد و خلوص نیتت کمتر!
اوایل خالصانه به مسجد میرفتی اما بعدها به مسجد میرفتی تا تو را ببینند تا رفقایت نگویند چرا نیامدی!
اگر واقعا برای خدا بود چرا به فلان مسجد یا هیئت که دوستانت نبودن نمیرفتی؟
یاد سوره کهف آیه ۴۹ افتادم که میگوید :
📖🖌««"نیت و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده میشود؛ پس گناهکاران را میبینی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و میگویند:
وای بر ما چه کتابی است که هیچ عمل کوچک و بزرگی را کنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است.
اعمال خود را حاضر میبینند و پروردگار به هیچکس ستم نمیکند»»
صفحات را که ورق می زدم وقتی عملی بسیار ارزشمند بود آن عمل درست در بالای صفحه نوشته شده بود.
در یکی از صفحات به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود:
کمک به یک خانواده فقیر.
شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود ولی راستش را بخواهید هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم، اما آنجا با جزئیات کامل بود .
یعنی دوست داشتم بدیگران کمک کنم اما توان مالی نداشتم که کمک کنم. آن خانواده را میشناختم در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند، خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم.
برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم و شرح حال آن خانواده را گفتم.
اما آنها اعتنایی نکردند.حتی یکی از آنها به من گفت:بچه این کارها به تو نیامده این کار بزرگترهاست!
آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم، وقتی این برخورد را با من داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم.
اما عجیب بود که در نامه عمل من کمک به خانواده فقیر ثبت شده بود.
به جوان پشت میز گفتم:
من که کاری نتوانستم بکنم برای این خانواده.
او گفت: نیت این کار را داشتی و در این راه تلاش کردی اما به نتیجه نرسیدی. برای همین حرکتی که کردی در نامه اعمالت ثبت شده.
بعدها حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه صفحه ۵۹۳ را دیدم.
خداوند میفرماید:
🗞 وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند یا نتواند انجام دهد آن را یک کار و یک نیک برای او حساب میکنم.
البته فکر و نیت کار خوب در بیشتر صفحات ثبت شده بود.
هر جایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم برای اجرای آن قدم برداشته بودم در نامه عمل من ثبت شده بود.
🍃ولی خدا را شکر که نیتهای گناه و نادرست ثبت نمیشود.
در صفحات بعدی و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده یعنی نیت های خوب من ثبت شده اما با اشتباهات و گناهانی که هیچ منفعتی برای من نداشت از بین رفته بودند..
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
⛅️#داستانظهور☀️
🦋#قسمتبیستم🦋
🏳 #پیشبهسویکوفه🏳
🕯آیا تاکنون نام «سیّدحَسَنی» را شنیدهای؟
✍او از فرزندان امام حسن(ع) است که در «خراسان» قیام میکند و مردم را به یاری امام زمان دعوت میکند.
سیّدحسنی شنیده است که کوفه در تصرّف سُفیانی است برای همین با لشکر خود به سمت کوفه حرکت کرده تا سفیانی را شکست دهد و کوفه را آزاد کند.
او پرچمهایی به رنگ سیاه برای لشکر خود انتخاب میکند و با دوازده هزار نفر به سمت کوفه به پیش میتازد.
وقتی این خبر به سفیانی میرسد از کوفه بیرون میرود و این شهر به تصرّف سیّدحسنی در میآید.
فرار سفیانی از کوفه، یک تاکتیک نظامی است؛ زیرا هدف اصلی او جنگ با امام زمان است، برای همین او میخواهد قوای خود را برای آن جنگ اصلی نگاه دارد.
هنوز به کوفه نرسیدهایم که خبر فتح کوفه به دست سیّدحسنی به ما میرسد.
حالا دیگر لشکر حق به راحتی میتواند وارد این شهر شود.
خیلی دلم میخواهد مسجد کوفه را ببینم.
لحظه شماری میکنم تا هر چه زودتر وارد کوفه شویم؛ امّا لشکر متوقّف میشود.
به راستی چه خبر است؟
امام دستور دادهاند که لشکر، همینجا بیرون کوفه متوقف شود.
آن طرف را نگاه کن!
سیّدحسنی با یاران خود به سمت ما میآیند. او خدمت امام میرسد و عرض سلام و ادب میکند.
او به مولای خود، اعتقاد محکمی دارد؛ امّا برای اینکه یقین یاران او زیادتر شود، خطاب به امام میگوید: «اگر شما مهدی آل محمّد هستید، نشانههای امامت را به ما نشان بدهید».
شاید بگویی نشانههای امامت دیگر چیست؟
منظور سیّدحسنی، عصای موسی(ع) و انگشتر و عمامه پیامبر اسلام است.
امام زمان تمام آنچه را سیّدحسنی تقاضا کرده است به او نشان میدهد.
سیّدحسنی فریاد میزند : اللّه أکبر، اللّه أکبر.
همه نگاه میکنند، او پیشانی امام را میبوسد.
و بعد چنین میگوید: «ای فرزند رسول خدا! من میخواهم با شما بیعت کنم».
سیّدحسنی با امام بیعت کرده و پیمان یاری میبندد. وقتی یاران او این صحنه را میبینند، آنها نیز با امام بیعت میکنند.
دیگر وقت آن رسیده است که امام وارد شهر کوفه شود.
یاران امام در مسجد کوفه مستقر شده و در جای جای این مسجد خیمه به پا میکنند.
امشب اوّلین شبی است که لشکریان امام به مسجد کوفه آمدهاند، آنها تا صبح مشغول راز و نیاز با خدای مهربان میشوند.
آیا میدانی خواندن نماز مستحبی در این مسجد به اندازه ثواب یک عُمره (سفر زیارتی خانه خدا) است.
چند روز میگذرد...
خبردار میشویم که امام همراه با گروهی از یاران خود به سمت بیابانهای اطراف کوفه میروند. پس ما نیز همراه آنان میرویم تا ببینیم چه خبر است.
بعد از مدّتی راه پیمایی، امام در وسط بیابان میایستد و به یاران خود دستور میدهد تا در زمین گودالی بکَنند.
بعد از مدتّی، همه متوجّه چیز عجیبی میشوند. نگاه کن، دوازده هزار سلاح، آن هم در دل خاک!
آری، اینها اسلحههایی است که خدا برای امام و یاران او آماده کرده است.
امام به یاران خود دستور میدهد تا این اسلحهها را به شهر کوفه ببرند و در میان لشکریان تقسیم کنند.
یاران همه اسلحهها را برداشته و به سوی کوفه باز میگردند.
#ادامهدارد
📚کتاب داستان ظهور/مهدی خدامیان آرانی(برگرفته از روایات صحیح السند)
💚یاحسین💚
#ظهور_نزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
⚘🌸̸🍃•.⚘.•´ 🍃🌸
✦࿐჻ᭂ🎀჻ᭂ࿐✦
@shahcharagh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
⛅️#داستانظهور☀️
🦋#قسمتبیستویکم🦋
🏳 #توبه_سفیانی🏳
✍در این مدتی که امام در کوفه بودند، هفتاد هزار نفر به لشکر او پیوستهاند.
هدف اصلی امام برقراری عدالت و امنیت است و برای همین امام تصمیم میگیرد تا به جنگ سفیانی برود.
این خبر به سفیانی میرسد.
سفیانی به فکر فرو میرود...
او به یاد سیصد هزار نفری میافتد که در سرزمین «بَیْدا» به دل زمین فرو رفتند. او میترسد که خودش هم به چنین سرنوشتی دچار شود.
اکنون، سفیانی تصمیم میگیرد توبه کند و جان خویش را نجات دهد.
به راستی آیا امام توبه او را میپذیرد؟
نگاه کن!
این سفیانی است که از لشکر خود جدا شده و تنهایِ تنها به سوی امام میآید.
چون او تنها آمده و سلاحی همراه خود ندارد، یاران به او اجازه میدهند تا نزدیک شود.
سفیانی نزد امام میرود و با او گفتگو میکند...
من بیصبرانه منتظر میمانم ببینم نتیجه چه میشود.
آیا امام او را میپذیرد؟!
هیچ کس فراموش نمیکند که سفیانی جنایتهای زیادی کرده است و هزاران نفر از شیعیان را به شهادت رسانده است.
آیا درست میبینم؟
این سفیانی است که با امام بیعت میکند!
امام توبه سفیانی را پذیرفته است.
جان به فدای تو ای امامِ مهربانیها!
تو آن قدر مهربانی که سفیانی را که قاتلِ هزاران نفر است را نیز میبخشی!
پس چرا عدّهای به دروغ مرا از شمشیر تو ترساندهاند؟
برای چه من این سخنان دروغ را باور کردهام؟
چرا؟
اکنون سفیانی که با امام بیعت کرده است، به سوی لشکر خود باز میگردد.
وقتی سفیانی به لشکر خود میرسد، سربازانش به او میگویند :
ــ جناب فرمانده!
سرانجام کار شما چه شد؟
ــ من تسلیم شدم و با امام بیعت کردم.
ــ چه کار اشتباهی کردید و ذلّت را برای خود خریدید.
ــ منظور شما چیست؟
ــ شما فرمانده لشکری بزرگ بودید و ما همه گوش به فرمان تو بودیم؛ امّا اکنون سربازی بیش نیستی که باید از فرمانده خود اطاعت کنی!
آری! سربازان سفیانی از نقطه ضعف او باخبرند و میدانند که او تشنه قدرت است. آنها این گونه با احساسات او بازی میکنند.
سفیانی ساعتی به فکر فرو میرود و متأسفانه، سخنان آنان کار خودش را میکند و سرانجام سفیانی را از تصمیم خود پشیمان میکند.
او اکنون بیعت خود را با امام میشکند و تصمیم میگیرد تا به شهر کوفه یورش ببرد و با امام بجنگد.
#ادامهدارد
📚کتاب داستان ظهور/مهدی خدامیان آرانی(برگرفته از روایات صحیح السند)
💚یاحسین💚
#ظهور_نزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
⚘🌸̸🍃•.⚘.•´ 🍃🌸
✦࿐჻ᭂ🎀჻ᭂ࿐✦
@shahcharagh
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتهفتم💕
✍خیلی ناراحت بودم،ای کاش کسی بود که میتوانستم گناهانم را گردن او بیاندازم و اعمال خوبش را بگیرم.
اما هرچی میگذشت بدتر میشد..
جوان پشت میز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی ریا بدهد پیش خدا هیچ ارزشی ندارد. اعمال خالصت را نشان بده تا کارت سریع حل شود.
همانطور که با ناراحتی کتاب اعمال را ورق می زدم ناگهان دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده:
🔅نجات یک انسان
خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست.
به خودم افتخار کردم وگفتم: خدا راشکر این کار را واقعاً خالصانه برای خدا انجام دادم.
ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای شنا کردن اطراف سد زاینده رود رفته بودیم.
رودخانه پر از آب بود.
ناگهان صدای جیغ و داد یک زن و مرد همه را میخکوب کرد.
یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا میزد.
من شنا و غریق نجات بودم.
آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدن آنها گفتند اینجا نزدیک سد است و خطرناکه...
اما یک لحظه با خودم گفتم: فقط برای خدا و پریدم توی آب.
خدا را شکر که توانستم این بچه را نجات بدهم .او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم.
پدر و مادرش از من تشکر کردند و شماره تماس و آدرس من را گرفتند.
این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود.خوشحال بودم که لااقل یه کار خوب با نیت الهی پیدا کردم.
اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شدن است!!
با ناراحتی گفتم:مگر نگفتی فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشد حفظ میشود؟؟ من این کار را فقط برای خدا انجام دادم،پس چرا دارد پاک میشود؟؟
جوان لبخندی زد و گفت: درست میگویی اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟
یکباره فیلم آن لحظات را دیدم.. نیت درونی من مشغول صحبت بود! من با خودم می گفتم: خیلی کار مهمی کردم.. اگر جای پدر و مادر این بچه بودم به همه خبر می دادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت.
اگر من جای مسئولین استان بودم یک هدیه حسابی تهیه میکردم و مراسم ویژه می گرفتم اصلا باید خبرنگاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه کنند..
خلاصه فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد، روزنامهها با من مصاحبه کردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند.
جوان پشت میز گفت: اول برای رضای خدا کار کردی اما بعد خرابش کردی! آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت را هم گرفتی درسته؟
گفتم راست می گویی.. همه اینها درست است.
بعد با حسرت عظیمی گفتم: چه کار کنم دستم خیلی خالیه!
جوان پشت میز گفت:خیلی ها کارهایشان را برای خدا انجام میدهند اما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنند. بعضی ها کارهای خالصانه را در همان دنیا نابود میکنند!
حسابی به مشکل خورده بودم.. اعمال خوبم به خاطر شوخی ها و صحبت های پشت سر مردم و غیبتها نابود میشد و اعمال زشت من باقی می ماند.
البته وقتایی که یک کار خالصانه انجام داده بودم همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشد،چرا که در قرآن آمده بود:
📖ان الحسنات یذهبن السیئات..
🖌کارهای نیک گناهان را پاک میکند.
زیارت های اهل بیت در نامه عمل من بسیار تاثیر مثبت داشت.البته زیارت های با معرفتی که با گناه آلوده نشده بود.
اما خیلی سخت بود!
هر روزِ ما دقیق بررسی و حسابرسی میشد کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار می گرفت.
به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم اواسط دهه هشتاد!
یکدفعه جوان پشت میز گفت: به دستور آقا اباعبدالله الحسین ۵ سال از اعمال شما را بخشیدیم و این ۵ سال بدون حساب طی می شود.
با تعجب پرسیدم یعنی چی؟
گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند.
نمیدانید چقدر خوشحال شدم.۵ سال بدون حساب و کتاب!!
گفتم: علت این دستور آقا برای چه بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند..
#اللهمالرزقنیشفاعةالحسینیومالورود
#وثبتلیقدمصدقعندکمعالحسینواصحابالحسین
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتهشتم💕
✍من بهت زده از بخشش پنج سال از گناهانم با شفاعت سیدالشهداء بودم که یادم آمد، بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به کربلا رفته بودم.
در یکی از این سفرها پیرمرد کر و لالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت:
میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟
خیلی دوست داشتم تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم.
پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا گم نشود.تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپری شد.
حضور قلب من کم رنگ شده بود
هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمیگشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.
روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید معلول است و متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه میگویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی کمتر است...
خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم.
با خودم گفتم:عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد...
یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم کرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و بإذنالله گناهان ۵ ساله شما را بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم.
صدها برگ در کتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم.
در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت.
ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.
یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان برود و برگردد؟
گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.
صدای خس خس پای من بر روی برف از دور شنیده میشد. اواخر قبرستان که رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم...
یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.
فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند!
می خواستم برگردم اما با خودم گفتم اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند.
برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.
تا این که بالای قبر رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.
تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.
من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.
پیرمرد رد پایم را در داخل برگرفت و دنبال من آمد.
وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت .
حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم!
نمی دانید چه حالی بودم وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم.
از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد.
وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و گرمای سوزان آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم تحمل نداشت.
همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت.
سپس به آن جوان گفت:
من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد و ترساند.
من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.
جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که دارد قرآن میخواند چرا برنگشتی؟
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...
خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت های مستحبی مثل نمازشب را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دو سال نمازی که با خلوص خوانده بودم...دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...!
اما از اینجا هم نگذریم که پیرمرد مؤمن سید بدجور سوء استفاده کرد...
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتنهم💕
✍از زرنگی پیرمرد که دوسال از عباداتم را مفت و بخاطر یک آزار ناخواسته مال خود کرده بود بُهت زده بودم که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:
🗞حرمت مومن از خانه کعبه بالاتر است.
در لابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم،کسی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم و همدیگر را سرکار می گذاشتیم.
یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و بدجوری ضایعش کردم.
موقع خداحافظی از او عذرخواهی کردم او هم چیزی نگفت.
روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم دوباره به او زنگ زدم و گفتم:
فلانی به تو خیلی بد کردم تو را یک بار بعد ضایع کردم بعد در مورد عمل جراحی گفتم تا گفت: حلال کردم،انشاءلله که سالم برمیگردی.
آن روز در نامه عمل همان ماجرا را دیدم.
جوان پشت میز گفت:
این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد، اگر رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی.
مگر شوخی است آبروی یک مومن را بردن !!
می خواستم همانجا زارزار گریه کنم.برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم. برای یک غیبت بیمورد بهترین اعمال خوب من محو میشد...
چقدر حساب خدا دقیق است،چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم...
در این زمان جوان پشت میز گفت:
شخصی اینجاست که ۴ سال منتظر شماست، این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود اما معطل شماست.
با تعجب گفتم:از کی حرف میزنی؟
ناگهان یکی از پیرمردهای مسجد مان را دیدم که در مقابل هم و در کنار همان جوان ایستاد.
خیلی ابراز ارادت کردوگفت:کجایی مومن،چند ساله منتظر تو هستم.
بعد از کمی صحبت پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودید تهمتی را در جمع به شما زدم،برای همین آمدم که حلالم کنید.
آن صحنه برایم یادآوری شد که مشغول فعالیت در مسجد بودم،کارهای فرهنگی بسیج و...
این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند و پشت سر من حرف می زدند که واقعیت نداشت.
به من تهمت بدی زد و نیت ما را زیر سوال برد...
آدم خوبی بود، اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود.
به جوان پشت میز گفتم:
درسته ایشان آدم خوبی بوده اما من همینطوری از ایشان نمی گذرم ،دست من خالیست هرچه می توانی ازش بگیر.
تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم:
📖"هر کسی در روز جزا برای خودش گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد."
جوان هم رو به من کرد و گفت:این بنده خدا یک #وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید.
یک حسینیه را در شهرستان شما خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند.
اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از اومی گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی.
با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟؟خیلی خوبه.
بنده خدا پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما چارهای نداشتیم.
ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی.
تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان یک چنین خیراتی را از دست می دهد پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت..
ما که به راحتی پشت سر افراد جامعه و دوستان و آشنایان خود هر چه می خواهیم می گوییم...
باز جوانِ پشت میز به عظمت آبروی مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند:
📖کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مردمِ با ایمان رواج یابد برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است.
امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه میفرمایند:
🗞 هرکس آنچه را درباره مومنی ببیند یا بشنود برای دیگران بازگو کند از مصادیق این آیه است.
ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه میکردم.
یکی آمد و دو سال نمازهای من را برد. دیگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت.
بعدی....
بعدی.....
بلاتشبیه شبیه یک گوسفند که هیچ اراده ای ندارد و فقط نگاه می کند من هم نگاه میکردم. چون هیچ گونه دفاعی در مقابل دیگران نمی شد کرد.
در دنیا انسان در دادگاه از خود دفاع میکند و خود را تا حدودی از اتهامات تبرئه میکند
اما اینجا مگر میشود چیزی گفت؟ حتی آنچه در فکر انسان بوده برای همه نمایان است چه برسد به اعمال...
در دنیا شنیده بودم که اینجا مو را از ماست میکشند، اما این مو کجا و آن ماست کجا....
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتدهم💕
✍در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این ضربالمثل بود آش نخورده و دهن سوخته!
شخصی در میان جمع غیبت کرده یا تهمت زده و من هم که غیبت را شنیده بودم در گناه او شریک شده بودم!...
چقدر گناهانی را دیدم که هیچ لذتی برایم نداشت و فقط برایم گناه ایجاد کرد! خیلی سخت بود خیلی...
حساب و کتاب خودش به دقت ادامه داشت اما زمانی که نقایص کارهایم را میدیدم، گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد حرارتی که نزدیک بود و تمام بدنم را بسوزاند!
همه جای بدنم می سوخت به جز صورت و سینه و کف دست هایم!
برای من جای تعجب بود چرا این سمت بدنم نمیسوزد.. جواب سوالم را بلافاصله فهمیدم.
از نوجوانی در جلسات فرهنگی مسجد حضور داشتم.
پدرم به من توصیه میکرد که وقتی برای آقا امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا و اهل بیت علیه السلام اشک میریزی ، قدر این اشک را بدان و به سینه و صورت خود بکش من نیز وقتی در مجالس اهل بیت گریه میکردند اشک خود را به صورت و سینه می کشیدم.
حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدن نمیسوزد
نکته دیگری که در آن وادی شاهد بودم به اَشکال توبه به درگاه الهی بود و دقت کردم که برخی از گناهانم در کتاب اعمالم نیست.
آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم... و یاد آیهای افتادم ، بعد از اینکه انسان از گناه توبه کند و گناه گذشته را اصلاح کند، گناهانی که قبلاً مرتکب شده بود کاملا از اعمالش حذف شده و تبدیل به ثواب میگردد...
آنجا متوجه شدم حتی اگر کسی حق الناس به گردنش است،اما از طلبکار خود بی اطلاع است با دادن رد مظالم و دعا و عبادت برای او ، حق الناسش برطرف میشود.
اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند... اگر یک بچه از ما طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد باید در آن وادی صبر کنیم تا عجل معینش برسد و از دنیا رفته و به آن دنیا بیاید و حلال کند ...
از ابتدای جوانی به حقالناس بیت المال بسیار اهمیت می دادم.
لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی مشغول نشوم و یا اگر در طی روز کار شخصی یا تلفن شخصی داشتم، کمی بیشتر اضافه کاری بدون حقوق انجام میدادم.
با خودم میگفتم حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است.
این موارد را در نامه عمل می دیدم..
جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر باوجود مسئولیتی که داشتی بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی و اینبار با یکنفر و دونفر کارت راه نمیافتاد ...
اتفاقا در همانجا کسانی را میدیدم که شدیداً گرفتار هستند گرفتار رضایت تمام مردم،گرفتار بیتالمال! اتفاقاً یکی از معممین سرشناس که در نظام مسئولیتهای مهم داشت را دیدم که اوضاعش چنان خراب بود که بحالش گریستم...
اون و هممسلکهایش در غُل و زنجیر در آتشی بسیار سوزان گرفتار بودند ، آتش بدن آنها را میسوزاند و دوباره ازنو گوشت تازه میآورد و دوباره میسوخت و این چرخه استمرار داشت...
وقتی آنها را نظاره میکردم گرمای حریق سوزانشان را احساس میکردم که گرمای بسیار سوزانی بود
آنها بجز حقالناس ، حق دین و لباسی که با آن ظلم و خیانت کرده بودند را هم باید جبران میکردند که امکان آن نبود...
از همه مهمتر آنها با اسلام و به نام خداوند، مردم را فریب داده بودند و مردم را از خداوند و دین مأیوس کرده بودند و میدیدم مردم نادانی که بخاطر ظلم و اغفال اینان ، همه تقصیرها را پای خدا و دین نوشته بودند و از دین خارج و مُرتد شده بودند ، اینها باید گناه ارتداد آنها را نیز بدوش میکشیدند که بسیار خوفناک بود...
این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت.
من به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من وفات کردن ببینم یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند را نیز بشناسم.
میتوانستم اراده کنم و در چند جای مختلف حضور داشته باشم و آنجا را درک کنم یا اگر کسی را میدیدم لازم به صحبت نبود به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد و انگار من در وجود او بودم و او در وجود من.
چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمامی مردم کشور حتی آنهایی که بعدها به دنیا می آیند حلالیت می طلبیدند و خدا و دین و پیامبر و...و..... را راضی میکردند !!
چون در لباس دین در حکومت اسلامی به اسم خدا و معصومین جلب اطمینان کرده و خیانت کرده بودند .
اوضاع آنها بدجور بد بود ...
اما در یکی از صفحات این کتاب قطور یک مطلبی برای من نوشته شده بود که خیلی وحشت کردم!...
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتیازدهم💕
✍یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت:
اینها باشد اینجا تا سربازهایی که بعد می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند.
کتابهای خوبی بود،یک سال روی تاقچه بود.
سربازهایی که شیفت شب داشتند یا ساعات بیکاری استفاده میکردند.
بعد از مدتی من از آن واحد مکان دیگری منتقل شدم،همراه با وسایل شخصی که بردم کتابها را هم بردم.
یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتابها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند.
لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده میشود.
جوان پشت میزش اشاره به ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود.
چون بدون اجازه آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمیآوردی، باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به مانند شما می آمدند حلالیت میطلبیدی.
خیلی ترسیدم! به خودم گفتم:من تازه نیت خیر داشتم و کتابها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم..خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!
درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم.
مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند.
اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت.
روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت.
وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر میکردند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند.
تورو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اینجا گرفتارم برای من کاری بکن.
تازه فهمیدم چرا انقدر بزرگان در مورد بیت المال حساس هستند!
راست می گویند که مرگ خبر نمیکند.
🗞در سیره پیامبر مهربانیها است:
روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت کرد و همان دم شهید شد.
اصحاب گفتند: بهشت بر تو گوارا باد.
خبر به پیامبر رسید.ایشان فرمودند:
من با شما هم عقیده نیستم زیرا لباسهایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد.
در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت:من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم.
حضرت فرمودند: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش🔥 در پای تو قرار میگیرد.
در میان روزهایی که بررسی اعمال انجام شد ما به باطن اعمال آگاه می شدیم.
یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم.
چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود!
بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه علت و معلول بود..
مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید.
نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند.
یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند.
روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم.
البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم.
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده
من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دوعدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم.
چادر ما چراغ نداشت متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند.
لذا همین طور که پوتین به پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خوابیده زدم.
یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت!
داد میزد:کی بود،چی شد!؟
وحشت کردم..سریع از چادر آمده بیرون و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته،بچهها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست.
لگد خیلی بدی زده بودم.بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش.
حاج آقا آمد بیرون و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟
گفتم:حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم ..خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم.
به حاج آقا گفتم: شرمنده من توی ماشین میخوابم شما بخوابید.
فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم، همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد.
من و حاج آقا هر طور بود او را کُشتیم.
حاجی گفت :چون من را نجات دادی....
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتدوازدهم💕
✍نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.
جوان پشت میز گفت: عقرب مامور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که دادی مرگ تو را به عقب انداخت.
لحظه مربوط به آن صدقه را پیش روی خودم بصورت یک مانیتور بسیار بزرگ از تمام جهات دیدم. همان روز خانم من زنگ زد و گفت: همسایه خیلی مشکل مالی دارد وچیزی برای خوردن ندارند.
اجازه میدهی از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟
من هم گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور. اما عیب ندارد هرچه می خواهی بردار.
جوان ادامه داد: صدقه مرگ تو را عقب انداخت.
اما آن روحانی که لگد خورد ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این لگد را میخورد ولی به نفرین ایشان پای توام شکست.
و به اهمیت صدقه و خیرخواهی مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند:
📖🖌کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق میکند تجارت (پرسودی)را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست.
البته این نکته را باید ذکر کنم به من گفته شد که: بطور کلی عبادت خداوند، صدقات، صلهرحم، نماز جماعت، و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهید جزو مدت عمر حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می شود.
بسیاری از ما انسان ها از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور میکنیم.
اگر انسان بداند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بر می دارد اثر آن را در آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید در بررسی و انجام اعمال خود تجدید نظر میکند.
آنجا مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود
مثلاً شخصی از من آدرس میخواست او را کامل راهنمایی کردم و او هم مرا دعا کرد و رفت.
نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عمل می دیدم ما در طی روز حوادثی را از سر می گذرانیم که میگوییم:
خوب شد این طور نشد ،نمیدانیم بخاطر دعای خیر افرادیست که مشکل از آنها برطرف کردیم.
این را هم بگویم که #صلوات واقعاً ذکر دعای معجزه گر است آنقدر خیرات و برکات در این دعا است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم.
یادم می آید که در دوران دبیرستان بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود چهره زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود ، یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت بعد از آن صبح بود من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم.
ناگهان این جوان وارد اتاق شد و کنارم نشست.وقتی نمازم تمام شد، گفت شما الان چه نمازی می خوندی؟
گفتم نماز شب قبل از نماز مستحب است این نماز را بخوانیم خیلی ثواب دارد.
گفت به من هم یاد میدهی؟ به او یاد داده و در کنارم مشغول نماز شد.
میدانستم از چیزی ترسیده...گفتم اگر مشکلی برات پیش آمده بگو من مثل برادرتم. گفت:
روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود و میخواست من را به خانه اش ببرد تا نیمه شب منتظر مانده بود و فرار کردم و پیش شما آمدم.
روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم و دیگه به سمت بچه های مسجد نیامد.
مدتی بعد از دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند خیلی درگیر مسائل گزینش شدند اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته هم بیشتر طول نکشید.
همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما در آن وادی به من گفتند:
زحمتی که برای رضای خدا برای آن جواب زیبا کشیدی باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود.
این پاداش دنیایی، پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است...
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتسیزدهم💕
✍حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید.
شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت:
کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد
خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است.
یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند.
یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود.
این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار میشوند.
و اینجا بود که کلام حضرت زهرا سلام الله علیها که سخن قرآن کریم است را درک کردم که می فرمودند:
بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند.
در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت.
سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک میفرستادم.
بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه بود.
آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد.
رفقای ما هم در جواب ما جوک میفرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه میفرستاد.
من هم در جواب برایش جوک می فرستادم. نمیدانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.
از شماره ثابت به او زنگ زدم.به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم.
از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم.
جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان میداد به من گفت:
نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکلساز است.
امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید:
نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است.
هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد.
به من گفت:اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی..
جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت:
اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب میاندازد...
یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی.
مربیان خواهر کار اردو را پیگیری میکنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید.
سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی میرفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم.
روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم.
روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم.
خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.
شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است.
در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم،جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیلهٔ آن زن، گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی.
برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد...
یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی میکردیم.
یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروی و با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل شوید.
اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت!
از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم.
هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخودآگاه می خندیدیم.
در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی میکردیم!
ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد همسر من یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی میکنید؟!
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتچهاردهم💕
✍از دیگر اتفاقاتی که در آن وادی مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد.
سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت
اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند.
اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند...
چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم.
بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت:
این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود...
باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود.
به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.
همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد!
بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد...
شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟
گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد...
پرسیدم:
حالا چه میشود؟ چه کار باید بکنید؟!
گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند.
من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم.
آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم.
پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم.
بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم.
مشکلی که در بیان حال و هوای آنجا سخت است، عدم وجود مکان و رنگ و لعاب مشابه در این دنیا است...
یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم !
مثلاً کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونهای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود.
از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند.
بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد.
درختان آنجا هر میوهای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان...
اما نه مثل دنیا که درختی مختص به یک میوه باشد ، یک درخت میوه های گوناگون و تزئین شده داشت که به محض اراده کردن ،به سمت ما خم میشد و نیازی به چیدن نبود .
بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود.
بوی عطر همه جا را گرفته بود .
صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید.
اصلا نمی شود آنجا را در دنیا توصیف کرد و حتی درصدی با باغها و چشمه های دنیوی غیاث کرد ، رنگ و آب چشمه در آنجا زنده و روح داشت .
به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه همینطور دیپه میشد و یک درخت نخل پر از خرما دیدم .
با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد.
دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را برداشتم و داخل دهان گذاشتم.
نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی میشود. اما نمیدانید آن خرما چقدر خوشمزه بود.
از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانهها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب.
اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه.
آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمیدانم چطور توصیفش کنم.
با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم
با پسر عمهام صحبت می کردم، او گفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات ائمه علیهمالسلام برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است...
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتپانزدهم💕
✍اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم.
یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته.
جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم.
بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.
همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟
گفتم:نخیر دستم را ول کن!
اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد.
یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را لایق خودش بود به مولا امیرالمومنین حیدرکرار صلواةاللهعلیه زد.
من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم .
چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند.
یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد.
چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم.
اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند:
شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین #ثواب_جانبازی_در_رکاب_مولا_علی در نامه عمل شما ثبت شده است.
در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود:
یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت که بچهها را جذب میکرد.
خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت.
این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد
من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.
به من گفته شد ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین و اینکه هنگام تصادف هم در راه خدا حرکت میکرد به مقام شهدا دست یافته بود.
اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود!
ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم.
هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود...
در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم.
اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت.
تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود!
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.
بدن من با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود.
خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم.
از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم.
یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمیشد.
پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد.
شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی!
هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد.پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد.
این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم:
چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد!
جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید.
من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.
خیلی خوشحال شدم و قبول کردم.حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟گفتم بله عالیه.
البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند..
اما بازم بد نبود.
همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم.
هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتشانزدهم💕
✍وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال رو داشتم.
یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص میکردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم.
با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم اما یکی از دوستان گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست خمس را به ایشان بده و رسیدش را بگیر.
در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم. مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد.
من از اواسط دهه ۷۰ مقلد رهبر مقام معظم انقلاب شدم، یادم هست آن سال خمس من به ۲۰ هزار تومان رسید.
وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد.
هفته بعد وقتی رسید همه را آورد.
با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله ...است!
گفتم:این رسید چیه! اشتباه شده من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم.
او هم گفت فرقی ندارد! با عصبانیت برخورد کردم و گفتم باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاورید من به شما تاکید کردم که خمس من میخواهم به دفتر ایشان برسد.
هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه.
از آن سال بعد هم خمسم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز میکردم.
یکی دو سال بعد خبر دار شدم پیر مرد روحانی از دنیا رفت بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را نیز همینجور جابجا کرده.
همین پیرمرد را دیدم اوضاع آشفته های داشت، در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود.
برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص باصطلاح روحانی داشتند.
پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم؟ انقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد.
من هم قبول نکردم. در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که می بینی این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی کسانی هستند که از دنیا رفته اند .حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده تا زمانی که آنها هم در برزخ وارد شده و به اینها بپیوندند.
دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت:
وای به حال افرادی که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را رعایت نکردند.
این را هم بدانیم اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشید، ۱۰ برابر آن، حسنه در نامه عمل ثبت میشود اما اگر به برزخ کشیده شود همان مقدار خواهد بود.
اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند حق الله است می گویند دست خداست و ان شاالله خداوند میگذرد.
حق الناس هم که مشخص است،.
اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن ًحساسیتی بین مردم دیده نمی شود!
گویی حق بدن را هم خداوند از قبل بخشیده!
اما در آن لحظات وانفسا موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق و در حق النفس خودم میشد.
در روزگار جوانی با رفقا و بچههای محل برای تفریح به باغ های اطراف شهر رفتیم، کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. از سیگار نفرت داشتم آن روز با وجود کراهت برای اینکه انگشتنما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم.
حالم بد شد سرفه کردم انگار تنگی نفس داشتم بعد از آن دیگر هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم.
این صحنه را به من نشان دادند و گفتند تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یک بار را کشیدی؟؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی!
انسان های مذهبی و خوبی را میدیدم که به حق النفس اهمیت نداده بودند و آنها به خاطر سیگار قلیان به بیماری و مرگ دچار شده بودند و در آن شرایط به خاطر ضرر زدن به بدن گرفتار بودند...
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتهفدهم💕
✍در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است.
وقتی هم که فرزندی متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود.
اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است.
خداوند در آیه ۴ سوره بلد میفرماید: به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم.
اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد.
و برای همین است که پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است .
از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال می شود، شاید هیچ باقیات و صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد.
از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران هدیه کنم.
به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم.
آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود.
ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید.
در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم.
از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هم هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را در زندگی خود دیده ام.
دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده.
حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ ناگهانی میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده...
چرا که امام صادق می فرماید: صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر میاندازد.
خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .ثانیه به ثانیه را حساب میکردند .
زمانهایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه...
خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم، می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم .
در آنجا برخی دوستان، همکاران و آشنایان را میدیدم، بدن مثالی و برزخی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!
میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان و همکارانم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند.
چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم
جوانی که پشت میز بود گفت:
برای بسیاری از همکاران و دوستانت ، در نامه عملشان اجر شهادت را نوشتهاند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند.
به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم ؟
او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با اولیالامر است ، یعنی اولیٰ ترین مردم به امور که همان #ولی_فقیه است.
پرچم اسلام به دست اوست.
همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم!
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊