eitaa logo
منتـ💚ـظران،ظهورنزدیکه🚩
9.3هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
31 فایل
بسم رب المهدی💚 السلام علیک یااباصالح المهدی💞 درخدمتـ👇🏻ــم ازسومین حرم اهل بیت علیه السلام(شاهچراغ) eitaa.com/khadam_mahdi_karbalaye ✍️سهیم شدن درثواب جهاد باحمایت ازکانال 6037997315875865 تبلیغات👇🏼 http://eitaa.com/joinchat/476184766C9d92be78b3
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🌸 🛡 از کجا قیام می‌کند؟⁉️ 🌸امام سجاد علیه السلام فرمودند: ✨ سپس سفیانی ملعون از وادی یابِس قیام می‌کند. ✨ [وادی یابس یعنی | در شام] 📙 کتاب غیبت، طوسی، ح۴۳۷ ♦️ نکته: 🔹منظور از شام، تنها کشور سوریه فعلی نیست❌، ☝🏻بلکه شام قدیم بسیار پهناورتر از سوریه فعلی بوده! 🔸 در جلد اول کتاب "معجم البلدان" آمده که این کشور «پنج منطقه» را در بر می‌گرفته که عبارتند از: 🔻دمشق، 🔻 حمص، 🔻 قنّسرین، 🔻 فلسطین و 🔻 اردن. ⭕ بنابراین سفیانی از هر یک از این مناطق خروج کند، خروج از شام بر آن صدق می‌کند. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 📰 در روایات متعددی به کشتار شیعیان توسط او اشاره شده! 🌼امام باقر علیه السلام فرمودند: ✨ «خشم و کینه او تنها متوجه شیعیان بوده و تنها بر کشتن آنها حریص است...»✨ 🔹 برای کشتار شیعیان و پیشگیری از نشر فرهنگ شیعی قیام خود را آغاز می‌کند؛ ⚔️ 🔸به عراق که از مراکز مهم شیعه و در آینده مرکز حکومت جهانی امام مهدی است حمله می‌کند!🗡️ 🌺 امام باقر علیه السلام فرمودند: ✨ سفیانی سپاهی ۷۰ هزار نفری را به سوی کوفه می‌فرستد... در این حال [که لشکر سفیانی در حال قتل و غارت کوفیان است] پرچم هایی از خراسان حرکت می‌کنند و به سرعت منازل را می‌گذرانند، در میان ایشان برخی از اصحاب قائم علیه السلام نیز حضور دارند.✨ 📗الغیبه، نعمانی، باب۱۸، ح۳ 📗الغیبه، نعمانی، باب۱۴، ح۶۷ 🦋___🍃🌸🍃____🦋____🍃🌸🍃___🦋 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور درایتا✨🌹 👇👇 @shahcharagh ____🍃🌸🍃____
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * من هم مثل هر تازه عروسی ،در حالی که خیالاتی را در سر می پروراندم خوشحال نیز بودم و ناگفته نماند که احساس غرور هم می کردم که با چنین مردی ازدواج کرده ام🙂 آن روز از فسا به روستا برگشتیم .آنچنان گرم صحبت بودیم که زمان از دستمان در رفته بود .به روستا که رسیدیم ،سفره مختصری عصر همان روز پهن کردند و جشن مختصری گرفتیم. آن روزهای باشکوه و خوش هیچ گاه از یادم نمی رود.چند روزی با همین حال و هوای نامزدی روزگار گذراندیم که یک روز در خانه ما آمد و بی مقدمه گفت:«می خوام برم جبهه» تعجب کردم .چیزی شبیه بهت یا همان هراس لعنتی. _آقا مرتضی .ما تازه با هم وصلت کردیم .یه مدت بخونید .بعد هر کجا خواستید برید من حرفی ندارم. رو کرد به من ،درست به چشمهایم زل زده بود و انگار با خنده اش بخواهد گلی بچیند . دست آخر گفت:«خودت میدونی که جبهه بیشتر به من احتیاج داره تا....» ♥️یک ، دو ، سه _شهید _یک ، دو ، سه _شهید عمو پشت میکروفن بر سکوی جایگاه می گفت و پا به پای بچه ها عرق می ریخت .«شهید»مثل نارنجکی در فضا منفجر مشد و دوباره پروانه می زدند . یک...کف دست راست به نوک پوتین چپ دو ..کف دست چپ به نوک پوتین راست سه ...که می گفتیم ،چند صد نفر ایستاده با هم از کمربند خم می بشوند و تو فکر کنی در نماز جماعت به رکوع رفته آمد .یکدفعه «شهید» مثل نارنجکی بترکد و یک لشکر بسیجی برجهند از جا .....!!!و تا بیست بار طنین «یک ، دو ، سه ، شهید» بپیچد در میدان صبحگاه .بچه ها را دو سه دور دوانده باشند و در جا زده باشیم و آنجور که مرتضی روی سکو ، زیر سقف پلیتی،درجا زده بود و بعد صلواتمان بلند شده باشد یعنی که جان مادرت دست بردار عمو!! جایت خالیست حاج قاسم ~💔~ 🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃 ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇 @shahcharagh ____🍃🌸🍃____
🌼 🚫کپی بدون ذکر نویسنده حرام و حق الناس است🚫 محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... نویسندگان🖊 💙و