#بدانیم!
_اگهامامزمانتونشناسیوبمیرے...
بهمرگجاهلیتمُردے...!🖐🏿💔
#بهخودمونبیایم!
@shahadat312
و نگاهانـے ڪـہ نگاهشـان بـہ ما اسـت!🤚🏽
چقدر حواسمون بـہ ڪارامون هست؟💔🙂
شـہدا نگاهاشان بـہ ماست🌱
@shahadat312
اونریشحزباللهیکہ
باهاشمیریمخزنیدخترای
مردمبزنہبہڪمرت !(: . .
#بدون_تعارف
@shahadat312
••🥀••
گفتمحاجیلباسپاسداریچهرنگیه؟!
سـبزیاخاکی؟!
خندیدوگفت :
اینلباسعادتشهیاخونیباشهیاگِلی...🙂💔
@shahadat312
مـٰاعشقتوراقـٰابڪردھایم؛
گذاشتہایمدرگوشہاےازقلبمـٰانシ.!♥️
#سَـرـدارـدِلھـٰا🚶🏽♂🖐🏽!••
@shahadat312
34291309586820.mp3
4.06M
همـہ بـا هم بخونیـم زیارت آل یـاسین🤚🏽💚
یـہ دعاے دلچسب😌☁️!
@shahadat312
اگہشماباآهنگاۍفلانخوانندهمیرینتوفاز..
ماباروضہهاۍاینامیریمتوڪُما..!(:🖤
@shahadat312
#طنر_گرافے
#طنز_انقلابے
همه فکر میکردن خیلے عبوس و خشنه!
در یکی از جلسات فرماندهان سپاه در تهران،
همه فرماندهان با لباس رسمے در آن شرکت کرده بودند...جلسه سنگینے بود
در تنفس بین جلسه
یک شلنگ آب در جلسه دیدیم، یکباره حاج قاسم با شلنگ داخل آمد و فرماندهان را با آب خیس کرد😁💦
@shahadat312
#طنر_گرافے
#طنز_انقلابے
نه به حضرت عباس علیه السلام
اسیر شده بود!
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!
- عباس
اهل کجایی؟!
- بندر عباس
اسم پدرت چیه؟!
- بهش میگن حاج عباس!
کجا اسیر شدی؟!
- دشت عباس!
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:
- نه به حضرت عباس (ع) !!
@shahadat312
#طنر_گرافے
#طنز_انقلابے
در به در دنبال آب مى گشتيم
جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم
تشنگى فشار آورده بود
«بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟»
يك تانكر بود
هجوم برديم طرفش
اما معلوم نبود چى توشه
روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه
گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين»
با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود
به روى خودم نياوردم ،
یه دلِ سير آب خوردم
بعد دستم رو گذاشتم روى دلم
نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف
بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن
پرسيدند «چى شد؟...»
هيچى نگفتم
دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»
يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار
پوتين بود...😆🤲🏻
@shahadat312
#طنر_گرافے
#طنز_انقلابے
یه رفیق داشتیم.
خیلی مذهبی بود
برای خودش یه قبر کنده بود هر شب میرفت کنار اون دعا میکرد.
یه شب که خیل رفته بود تو حس با چند تا از بچه ها رفتیم اونجا
و یه قابلمه برداشتیم.
اونجا یکی زدیم به قابلمه صدای طبل داد.
بعد یکی از بچه ها که تن صداش زیاد بود گفت
قراء
اونم خیلی تعجب کرد
برای بار دومم گفت قراء اون گفت چی بخونم؟
اون یکی هم گفت داداش خیلی گفتم جون جونم بخون.
هیچی دیگه افتاده بود با آر پی جی ما رو دنبال میکرد🤲🏻😂
@shahadat312