eitaa logo
۰﴿پِلاكِ۳۱۳ــــ﴾۰
193 دنبال‌کننده
369 عکس
67 ویدیو
3 فایل
بسم رب الحسین علیه السلام عشق یعنی استخوان و یك پلاك سالها تنهای تنها زیر خاك .... ✅مرگ تاجرانه... در مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام ، شهادت یعنی برگ برنده..🌱🌷 منتظر نظرات و کتب پیشنهادی شما هستیم... @ia_zahra_j12
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از وصیت نامه شهید محسن حججی به فرزندش🥀🌱 علی جان ! بابا جامعه خیلی روز به روز سخت تر می‌شود...🍃 https://eitaa.com/shahadat31312
ماجرای به دنیا آمدن دختر شهید برونسی 🥀 از زبان همسرش🌱 یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم . ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت : می خوای چه کار کنی ؟ گفت : می خوام بچم خونه خودمون به دنیا بیاد ، شما برین اون جا ، منم می رم دنبال قابله. یکی از زن های روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت ، رفت دنبال قابله. رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و « خدا ، خدا » می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید ، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانم قابله اومدن. خانم سنگین و موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه ، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن . قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟ یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه ، اسم خیلی خوبیه. قابله ، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد . گفت: بفرمایین ، اگه نخورین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون ، نمی خورم. مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم ، لب به هیچی نزد. کمی بعد خدا حافظی کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت رسید نزدیک سه . همه مان نگران عبدالحسین بودیم ، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که ؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه ، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه. مادرم رفت توی حیاط . مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش . صداش را می شنیدم : خاله جان ! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری ؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی بیفته. تا بیاید تو ، مادرم یکریز پرخاش کرد . بالاخره توی اتاق ، عبدالحسین بهش گفت : قابله که دیگه اومد خاله ، به من چه کار داشتین ؟ دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم . زود آمد کنار رختخواب بچه. قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یک هو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد . همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی ؟ چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرام تر شد ، گفتم: خانم قابله می خواست که ما اسمش رو فاطمه بگذاریم. با صدای غم آلودی گفت : منم همین کارو می خواستم بکنم ، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه ، اسمش رو فاطمه بگذارم . گفتم : راستی عبدالحسین ، ما چای ، میوه ، هر چی که آوردیم ، هیچی نخوردن. گفت : اونا چیزی نمی خواستن. بچه را گذاشت کنار من. حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد. بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت ، دور از چشم ما ها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) دارد، پیش خودم می گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم ، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره. پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می برد یمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم دنبال قابله . هر چه به عبدالحسین گفتیم برود دنبال او ، گفت : نمی خواد. گفتم : آخه قابله باید باشه. با ناراحتی جواب می داد : قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه رو ببرین حمام . آخرش هم نرفت. آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد ، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که ان شاء الله خوبه ؟ گفتم : آره ، برای چی ؟ گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونه مادرت ، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا. چشم هام گرد شده بود. گفتم : چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره. گفت: نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی ، نزدیک مادرت باشی بهتره . مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی. طولی نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل . صاحب خانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ، ناراحت شد . آمد پیش او ، گفت: این خونه که در بسته، از شما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی ، چرا می خوای بری؟ عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم. گفت : چه مزاحمتی ؟! برای ما که زحمتی نیست ، همین جا بمون، نمی خواد بری. قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم ، و رفتیم. https://eitaa.com/shahadat31312 ادامه 👇
فاطمه نه ماهه شده بود ، اما به یک بچه دو ، سه ساله می مانست . هر کس می دیدش ، می گفت: ما شاء الله ! این چقدر خوشگله. صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش را گرفت. پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟ سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی ، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، خیلی دوستش دارم. نمی دانم آن بچه چه سرّی داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه های آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش غسل داد و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدم های بزرگ، یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ هم گفته بود بنویسند: فاطمه ناکام برونسی . چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد. بعضی وقت ها ، مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها می پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، اینجا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن. یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: آقا برونسی چه کارها می کنه! کمی بعد خدا حافظی کردم و آمدم . از دستش خیلی عصبانی شده بودم. همه اش می گفتم: آخه این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه ؟! چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم : یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟! خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟ بهش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه. خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم. یک دفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته. سال ها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقت ها حدس می زدم که باید سرّی توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم. بالاخره سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست ؟ گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون. سرش را رو به پاین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد.توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشم هاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما. (یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها) کتاب خاک های نرم کوشک 🥀🌱 https://eitaa.com/shahadat31312
دوری غیر قابل تحمل...🥀🌱 https://eitaa.com/shahadat31312
اجازه گرفت این چند روز برای تبلیغ در مسیر گلزار ملبس شود... حتی خودش عمامه نداشت.... عمامه ای ازدوستش گرفت واما اولین تجربه ملبس شدنش مصادف شد با ردای زیبای شهادت چندروز قبل استاد ازش میپرسه علیرضا بچه نداری؟ میگه توراهی دارم اسمشو گذاشتم زینب🥀🍃 https://eitaa.com/shahadat31312
کتاب عارف ۱۲ ساله شهید رضا پناهی این کتاب ، نوشته‌ی سید حسین موسوی، مادرانه‌های نوجوان شهید رضا پناهی است که در سن کم و در نوجوانی به فیض شهادت نائل آمد. کتاب عارف ۱۲ ساله، روایتی از مادرانه‌های نوجوان شهید رضا پناهی است. مادری که روزی به حرم امام رضا (علیه السلام) رفت و از امام رضا فرزندی خواست تا در راه حق شهید شود. کمی بعد متوجه شد که باردار است. او فرزندش را از امام رضا گرفته بود و به همین دلیل هم نام رضا بر او نهاد. رضا در نوجوانی شهید شد. او با شهادتش مادرش را به آرزوش رساند و در بهشت خداوند جای گرفت. ﴿🔶روی قلبم حک گشته این کلام🔶﴾ ﴿🔶با ولایت تا شهادت والسلام🔶﴾ 🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌱 https://eitaa.com/shahadat31312 ۱۱
فرازی از وصیت نامه حاج قاسم:🥀 عزت دست خداست. و بدانید اگر گمنام ترین هم باشید ولی نیت شما، یاری مردم باشد می‌بینید خداوند چقدر با عزت و عظمت شما را در آغوش میگیرد ... شهید حاج قاسم سلیمانی 🌱 ‎‌‎┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ https://eitaa.com/shahadat31312
کلام شهدا🥀 به خانم ها بگویید حجاب همانند چتری است که انسان را در برابر بارانی از گناه حفظ می‌کند .؛! - شهید محمدهادی ذوالفقاری🌱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahadat31312
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند.🥀 اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است.🌱 و شهدا مانده اند... چه خوش ساعتی بودساعت شهادتشان🥀 شهیدان،زمان را چه ماهرانه!  به دست گرفتند. الهی الحقنی به الشهدا امین یارب العالمین شهید مرتضی آوینی🌱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahadat31312
5-agar-khoda-asheghet-beshe.mp3
1.14M
شهید حججی🥀 آرزو دارم خدا تو این سفر بهم نگاه کنه🌷 سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه🌱 اگه خدا عاشقت بشه... خوب تو رو خریداری می‌کنه🥀 https://eitaa.com/shahadat31312
2-ro-sefid.mp3
1.14M
شهید حججی🥀 من خیلی دلم میخواد تو این راه روسفید بشم... خیلی دلم میخواد یه بار قبل از ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شهید بشم یه بار بعد از ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🥀 . . . انشاءالله که بتونم به این آرزو برسم🌱 https://eitaa.com/shahadat31312
سیره شهدا 🌱 سلام بر اون فرماندهی که نیمه شب برای سرکشی وارد پادگان شد و سربازی رو دید که سر پست خوابش برده. پتو رو‌ روی سرباز انداخت و تا آخر پست خودش جای سرباز، نگهبانی داد. با اون درجه نظامی و مقامی که داشت... شهید احمد کاظمی🥀 https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلام شهدا🌱 شهدا خیلی انسان های تیزهوش و با ذکاوتی هستند... ذکاوت این است که چگونه من بین دنیا و آخرت ابدی، بتوانم برنده آخرت ابدی بشوم. حاج قاسم 🥀 https://eitaa.com/shahadat31312
یاران شتاب کنید...🥀 شهید مرتضی آوینی 🌱 https://eitaa.com/shahadat31312
حاج قاسم🥀🕊 اگر تعلقات خود را زیر پا گذاشتیم می‌توانیم مانند شهدا به این مملکت خدمت کنیم ولی اگر با تعلقات شخصی و فردی بخواهیم کاری کنیم این کار به جایی نخواهد رسید... باید خالصانه کار کرد...🌱 https://eitaa.com/shahadat31312
گاهـی ... فاصله ما و شهدا یه خمپاره است ؛🌱 یه سیم خاردارِ به اسمِ نَفْس ! از این ها که بگذریم ، می رسیم ...🥀🕊 https://eitaa.com/shahadat31312
سیره شهدا🌱 یه بار اومد پیشم گفت:جایی برای کار سراغ نداری ؟ گفتم: اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد. نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه یا نه یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛ اولین سوالش این بود : موقع نماز میزاره برم نماز بخونم یا نه؟ شهید محسن حججی🥀🕊 https://eitaa.com/shahadat31312