فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوادکوپتر با سرعت از پنجره طبقه دوم خانهای ویرانه وارد میشود...
پس از ورود یکهو سرعتش را کم میکند...
با ترس و لرز درون خانه را برانداز میکند...
غباری از روی زمین بلند میشود در میانه آن غبار آرام آرام ،مردی به چشم میخورد که روی مبل نشسته است... آرام ...محکم... خسته... استوار... خمیده... مطمئن... تشنه ...مقتدر... خشمگین... ترسناک... مهربان... پیر ...جوان...
باابهت...
لحظاتی چشم در چشم میشوند...
سکوت محض است ...
چهرهاش در میان چفیه پنهان است ...
هنوز نمیداند او کیست...
حتی تصورش را هم نمیکند که او او باشد...
اما او بود ...
چوب دستیاش را نشان میدهد...
نمیدانم چه میگوید ...
شاید میگوید: اگر مرد هستید بیایید تن به تن بجنگیم ...
چوب دستیاش را پرتاب میکند... وما رمیت اذ مارمیت...
فرماندهای که کنترل کوادکوپتر را دها متر آن طرفتر در دست دارد از ترس شمانش را میبندد و سرش را میچرخاند...
تانکها شلیک میکننند...
هنوز هوا روشن است ...
اما میترسند به سراغ او بروند...
امروز سالروز حمله به بیمارستان المعمدانی است...
تا فردا صبر میکنند...
صبح میشود...
گلولههای تانکشان هم نتوانسته او را بکشد ...
او" رویین تن" بود...
هیچ تیری از دشمن بر او اثر نداشت...
حتی این بار هم سنگهای سقف خانهشان به سرش خورده..
سنگهای یک خانه فلسطینی ...
یک خانه عربی اصیل...
یک خانه قدیمی ...
یک خانه به قدمت تاریخ...
و چشم اسفندیار او حب وطنش بود...
حب خانهشان... حب اهالی این خانه...
حب کودکانی که باید همانها به شهادت میرسید... و... رسید.
#دوبارهشیریبرزمینافتاد💔