دلم آسمون میخاد🔎📷
•|♥️😍|• 📌#بچه_شیعه_باس؛ مسئولیت پذیرباشه👌🏻😎 🌱مسئولیت پذیری یکی ازسادهترین ودر عین حال مهمترین راز
•🐣🌻•
📌#بچه_شیعه_باس ؛
به همسرش احترام بذاره😌🌱
•
.
🌿|اگه می خوایدزندگی مشترک خوبی داشته باشید ؛
به احساسات همسرتون اهمیت بدیدو هنگام تصمیم گیری درباره ی مسائل روزمره به نظرات همسرتون به اندازه ی کافی اهمیت بدیدوعقایداون روجدی بگیرید.
#سبڪ_زندگے_اسلامے☕️
#کانالدلمآسمونمیخآد🕊
دلم آسمون میخاد🔎📷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_بیست_و_دوم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها
✨﷽✨
#حبیبه_خدا
#قسمت_بیست_و_سوم
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
🖤 وصیت حضرت زهرا
⚫️ورقةابن عبدالله از حضرت فضّه پرسیدن که حضرت فاطمه هنگام شهادت چجوری بودن؟
خادم مادر سادات هم با چشم های اشکبار شروع کردن به توضیح دادن که حضرت بعد از پدرشون مرتب گریه میکردن. اونقدر این گریه ها ادامه داشت که مردم مدینه خواستن که یا شب گریه کنن یا روز.
به خاطر همین امیرالمؤمنین تو بقیع اتاقی به نام بیت الاحزان ساختن و حضرت روز ها میرفتن اونجا گریه میکردن.😔
روز ها میگذشتن و حضرت روز به روز بیمار تر میشدن.
روز شهادتشون مولا امیرالمؤمنین به بالین ایشون اومدن.😭
عبا و عمامه رو برداشتن و سر حضرت رو در آغوش گرفتن و با ناله صدا زدن:(یازهرا!) جوابی نشنیدن دوباره صدا زدن: یا بنت محمد المصطفی!
جوابی نیومد. برای بار سوم صدا زدن: یا ابنة من صلی بالملائکة في السماء باز هم مادر سادات خاموش بودن.😞
بالاخره امیرالمؤمنین گفتن:( یا فاطمه کلّمینی فانا ابن عمّک علی بن ابی طالب!)
این دفعه حضرت زهرا چشماشون رو باز کردن و به چهره همسر مظلومشون نگاه کردن و هر دو به شدت گریه کردن.😭
مولا پرسیدن:چرا گریه میکنی؟"۱"
حضرت گفتن:گریه ام برای آینده شماست."۲"
ای پسر عمویم! من دیگر بعد از ساعتی به پدرم می پیوندم. به تو دروغ نگفتم،خیانت نکردم،در هیچ امری تو را نافرمانی ننمودم.
مولا فرمود:تو بالاتر از این حرف ها هستی. امروز فراق تو مصیبت پیامبر را برای من تجدید میکند.
مولا دوباره گریه کردن و سر حضرت رو به سینه چسبوندن"۳"
▫️بعد حضرت زهرا وصیت هاشون رو بیان کردن:
۱. با دختر خواهرم اُمامه ازدواج کن که او به فرزندانم مثل من مهربان است.
۲. جناره ام را در میان تابوتی قرار ده تا [برجستگی های] جسدم دیده نشود.
۳. هیچ یک از ستمگرانی که بر من جفت کردند در نماز و تشییع من شرکت نکنند.
۴. مرا هنگام غسل برهنه نکن و از روی پیراهن آب بریز،زیرا بدن من پاک است و از حنوط باقیمانده پدرم مرا حنوط نما
۵.مرا شبانه دفن کن و قبرم را بپوشان و مخفیانه به خاک بسپار.... "۴"
▪️ مراسم دفن
🔸همونطور که تو تولد حضرت اختلاف هست،مدت عمر تاریخ شهادت و محل دفن ایشون هم دستخوش اختلاف هست....
🖋مرحوم کلینی معتقده وفات ایشون در هجده سالگی اتفاق افتاده و تنها هفتاد و پنج روز بعد از پیامبر زندگی کردن."۵"
🖋ابن عباس میگه: چون فاطمه از دنیا رفت اسماء بنت عمیس یقه چاک داد و هنگامی که حسنین باخبر شدند به همدیگر تسلیت میگفتند و صدا به "یا محمدا،یا احمدا" بلنده کرده و چون خبر به امیرالمؤمنین رسید آن حضرت بیهوش شد."۶"
مردم مدینه نیز به کنار خانه فاطمه آمدند و منتظر بودند تا در تشییع او شرکت کنند ولی ابوذر به دستور امیرالمؤمنین بیرون آمده و به مردم اعلام کرده تشییع حضرت امشب به تأخیر افتاد. بدین طریق جز عده معدودی همگی به خانه های خود بازگشتند.
🖋از امام صادق اومده که مولا طبق وصیت حضرت رو غسل و کفن کرد"۷" و پاسی از شب گذشته بود و با گروهی از بنی هاشم و صحابه خواص امیرالمؤمنین مادر سادات رو به خاک سپردن."۸" در این هنگام دستی از توی قبر پدیدار شد که شبیه دستای پیامبر بود و حضرت زهرا رو گرفت و ناپدید شد."۹"
▫️از امام صادق سؤال شد چرا حضرت زهرا شبانه دفن شدن؟
امام پاسخ دادن:(برای اینکه فاطمه خود به این عمل وصیت کرده بود،تا دو مرد اعرابی در نماز و تشییع او شرکت نکنند)"۱۰"
📌پی نوشتها:
📚 ۱.بحارالأنوار:ج۴۳،ص۱۷۴تا۱۷۸
📚 ۲. عوالم:ج۱۱،ص۴۹۴
📚 ۳. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۱۹۱
📚 ۴. شرح نهجالبلاغه،بحارالأنوار،جلاءالعیون،عوالم
📚 ۵. اصول کافی:ج۱،ص۴۵۸
📚۶. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۲۱۴
📚 ۷. اصول کافی:ج۱،ص۴۵۹
📚 ۸. شرح نهجالبلاغه،بحارالأنوار،جلاءالعیون،عوالم
📚 ۹. جلاءالعیون:ج۱،ص۲۲۰
📚 ۱۰. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۲۰۶
🌀ادامه دارد....
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
•🕊•
وقتی باخداحرف میزنی ؛
هیچ نفسے هدرنمیرود!
وقتی منتظرخداباشی ؛
هیچ لحظه ای تلف نمیشود!
به خودش اعتمادکن!^^
ـــــــــــــ🦋💙ــــــــــــــ
#نمازشبفراموشنشه👌🏻
#محاسبه_اعمال🌿
#باوضوبخوابید🌧
دلم آسمون میخاد🔎📷
دلم لحظه ای بیقرار حرم شد
کبوتر شد و رهسپار حرم شد
وضویی به صحن منور گرفت و
مسیر دلم بر مدار حرم شد ...🕊
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
#دمےباشهدا🕊
هرکدام ازشمایڪ شهیدرادوست خود بگیردوسیره ی عملی وسبڪ زندگے اورا بڪارببندید ؛
ببینیدچطوررنگ وبوی شهدارا به خود میگیریدوخدابه شماعنایت میکند.
شهیدحاج قاسم سلیمانے🥀
دلمآسمونمیخاد🌱
امام صادق:
خداوندازهرکس یڪ نمازویایڪ کارنیڪ قبول کند ؛
عذابش نمی نماید!
#نمازتسردنشهمؤمن🌿
ا🦋✨
ا✨
#تلنگر_🌸
ناخواسته وقـفـــــــ.....ــــــعـام ميشی اگه
به بهانــــــه:
- ✘ گـرمـــا🔥
- ✘خوشتیپ بودن🎖
-✘ آزادی💎
✘دل پاکی📿
-✘با کلاسی🕶
-✘ دنبال مد رفتن...
-و........
✘چوب حراج بزنے به پاكے و نجابتت ✘
آره خواهرم "وقف عام" خواهے شد
و كاش ميدونستے... از پسر مهندس و خوشتيپ همسايه گرفته تا رفتگر و بقال محله و پیر و جوون...... همـه بدون هیچ هزیـنه ای بیننده ی این سینمای که از وجودت ساختی میشن🎥
خواهرم حتی برای استفاده از کم ارزش ترین کالاها باید هزینـه💶 پرداخت کرد ولی حواست نیست همه دارن از زیبایی که خدا بهت داده استفاده میکنن بدون هیچ بهایی...💴
کاش بدونی ...
کاش بدونی حجاب تورو محدود نمیکنـه⛓
حجاب ازت حفاظت میکنـــه 🥋
آخـه
حيـــــــف تو نیست...
ڪانالدلمآسمونُمیخاد
🖤
🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا🖤🦋✨
ا🦋✨
ا✨
#چادرانہ🧕🏻
میپوشمش
فقطبہعشقفاطمہ ( س )♥️
🦋
🖤🦋
🌼🖤🦋
#دلمآسمونُمیخآد
••
«درشگفتم ازکسی که میتوانداستغفارکند وناامیداست»
و ناامیدی ازچنین خدایی این چنین مهربان وغفورچگونه ممکن است باور نمیڪنم!!
#بهآغوشخداپناهندهبشیم🖇
«حکـمت۸۷💛»
«نهـجالبلاغـه✨»
دلمآسمونمیخاد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_چهارم دبیر شیمی اون روز ه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_پنجم
نبرد
اون شب بعد از نماز وتر،رفتم سجده...
_خدایا...اگه کل هدف از خلقت من این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش،به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره...خدایا تو میدونی من دربرابر این مرد ضعیفم...نه توانایی ش رو دارم نه قدرت کلامش رو...من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم در حالی که می ترسم ضعف و ناتوانیم به قیمت شکست حریم اهل بیت تمام بشه...ترجیح میدم الان و درجا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه واله)نباشم...
و سه روز پشت سر هم روزه گرفتم...
•(حسبنا الله و نعم الوکیل و نعم المولی و نعم الامیر و لا حول و لا قوة الی بالله العلی العظیم)•…
نیم ساعت به زمان همیشگی...بین خواب و بیداری...این جملات توی گوشم پیچید...
بلند شدم و نشستم...قلبم آرام بود...و این،آغاز نبرد ما بود...
با اینکه شاگرد اول بودم اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم...تمام وقتی رو که از مدرسه بر می گشتم،حتی توی راه رفت و آمد،کتاب رو جلوتر می خوندم...
با مقوای نازک،کارت های کوچیک درست کردم...و توی رفت و آمد اونها رو می خوندم...
هر مبحثی رو که میدیدم،توی کتاب دیگه هم درموردش مطالعه می کردم...تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از کتاب درسی بود...
کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش،ردیف و گروهش،عدد اتمی و جرمی حفظ کرده بودم...
توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر*...میتونستم توی۳۰ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم...
هر سوالی که می داد،در کمترین زمان ممکن اولین دستی که برای حلش بلند میشد،مال من بود...علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو...
من مخ ریاضی بودم به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود...ذهنی تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم...
بعد از نوشتن سوال هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود،من جواب آخرش رو می گفتم...وصدای تشویق بچه ها بلند میشد...
کم کم داشت عصبی میشد...رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند...هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه،من به خودم بیشتر سخت میگرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر میشد...
بار ها از در کلاس که وارد میشد،من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها درس جلسه قبل رو تکرار میکردم،تمرین حل میکردم و جواب سوال ها رو می دادم...
توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در...
_مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه...همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم،دفتر اومدن...خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه...گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد میگیرم...تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی...قیافه اش دیدنی بود...داشت چشم هاش از حدقه در می اومد...
خبر به بچه های پایه اول که رسید صدای درخواست اون ها هم بلند شد...
درگیریش با من علنی شده بود...فقط بچه ها فکر میکردن رقابت شیمیه...بعضی ها هم می گفتن
_تدریس تو بهتره...داره از حسادت میترکه...
کار به آوردن سوال های المپیاد کشیده بود...سوال ها رو که می نوشت،اکثرا قلم ها رو همون موقع می گذاشت زمین...اما اون روز با همه روز ها فرق داشت...
_این سوال سال*المپیادکشور*...
با پوز خند خاصی بهم نگاه کرد...
_جز سخت ترین سوال ها بوده...میگن عده کمی تونستن حلش کنن...
نگاه های بچه ها چرخید سمت من...و نگاه من بدون اینکه پلک بزنم،به تخته گره خورده بود...
_خدایا...این یکی دیگه خیلی سخته...به دادم برس...
_آقا چرا سوالی میارید که خودتونم نمی تونین حل کنین؟...گند میزنید به روحیه ما...
و بچه ها باهاش هم صدا شدن...هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی میگفت...و من همچنان به تخته زل زده بودم...فرامرز از پشت زد به شونه ام و صداش رو بلند کرد...
_مهران بیخیال شو...عمرا اگر این سوال برای سن ما باشه...المپیاد دانشجو ها یا بالاتر بوده...
بین سر و صدای بچه ها،یهو یه نکته توی سرم جرقه زد...
_آقا اصلا غیر اورانیوم،عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن...عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشی تولید میشن...مطمئنید عنصر هایی توی گزینه هاست درسته؟...
_میگم احتمالا طراح سوال موقع طرح این،مست بوده و عقلش رفته بوده تعطیلات...آقا یه زبون به برگه اش میزدید،میدیدی مزه شراب میده یا نه؟...
جملاتی که با حرف اشکان،شرترین بچه کلاس کامل شد...
_شایدم اونی که پای تخته نوشته دیشب زیادی خورده باشه...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ا🌼✨🖤
ا✨🖤سلام آقا جان
ا🖤این همه دوری را چ کنم؟....
♥️20:00♥️
🌿
🌸🌿
#دلمآسمونُمیخآد
••🦋••
به کوی توهرجاکه پامیگذارم ،
همان جادل خویش جامیگذارم ،
مبادابرانی که باصدامید ؛
قدم درحریم شمامیگذارم🕊'
دلمآسمونمیخاد🌱
•🕊•
امام صادق‹؏›:
وقتے یڪ چیزِدنیایے رادوست داری،
زیاددرذهنت،ازآن یادنڪن،ویرانت میکند . .(:
〖کافی/۶/۴۵۹✨〗
ـــــــــــــ🦋💙ــــــــــــــ
#نمازشبفراموشنشه👌🏻
#محاسبه_اعمال🌿
#باوضوبخوابید🌧
دلم آسمون میخاد🔎📷
[🔗💚]
مَن عاشقانه هاۍ خودم را ،
دوشَنبه ها ؛
با‹یاحَسَن›به فاطمه
تقدیم میکنم !🌿
#دوشنبههاۍامامحسنے^^
⌈دلمآسمونمیخاد🌱⌋
دلم آسمون میخاد🔎📷
🌱'
..
رفیق اونیه که مارو
بھ "اباعبدالله«؏»"
برسونه بقیهش دیگه بازیه...!
+ازاین دست رفیقاحتماًتوزندگی هامون باشه(:☕️
💛🍎🌿
💬•|امام باقر(عیلہ سلام):
موقعۍ ڪہ خواستۍ سیب بخورۍ،
اول آن را استشمام ڪن،
سپس بخور;
زیرا این ڪار هر ناراحتۍ ڪہ بر روحت عارض شده،
آرام مۍ ڪند.
#طب_اسلامی
ڪانالدلمآسمونُمیخآد
امام علے'
اجابت دعوت اذانگو ؛
سبب افزایش روزی میشود!
#نمازتسردنشهمؤمن👌🏻
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_پنجم نبرد اون شب بعد از ن
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_ششم
و همه زدن زیر خنده...برای اولین بار،سرکلاس با حرف هایی که خودش میزد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد،مسخره اش کردن...جذبه و هیبتش شکست...کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن...
از این که خلق و خوی مسخزه کردن بین بچه ها رایج شده بود و قبح شراب خوردن ریخته بود،ناراحت بودم...اما این اولین قدم در شکست اون بود...
به زحمت خودش رو کنترل کرد...
_نه من که طبیعی بودم...ولی راست میگید،شاید طراحش خورده بوده...
و اشکان ول کن نبود...
_احتمالا اولش حسابی خورده...پشت سر هم حسابی...خورده...آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه، به شکر خوردن می اندازنش…
_آره احتمالا تو هم اونجا بودی داشتی کنار طرف شکر می خوردی...تا یه چی میشه اونجا اینطوری…اینجا اینطوری…تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی؟…
کنترل اوضاع حسابی داشت از دستش خارج میشد...
دوبار با خودکار زد روی میز...
_بسه دیگه…ساکت…تا مودبانه ازتون میخام،حواستون جمع باشه...
و بعد رو کرد به من و خندید...
_تو هم مخی هستی ها…اشتباهی ایران به دنیا اومدی…باید*به دنیا می اومدی…
محکم زل زدم توی چشماش…
_شما رو نمی دونم…ولی من از نسل اون ایرانی هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی*زد و همه دنیا گفتن فقط بزرگترین مهندس های امریکایی می تونن اون فاجعه رو مهار کنن،یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن…ایرانی اگه ایرانی باشه،یه موی کارگر بی سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه…برده،روحش آزاد و جسمش در بند...اما ما مثل احمق ها درگیر بردگی ذهنی شدیم…برده فکری،دیر یا زود خودش با دست خودش به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده…
کلاس یه لحظه کپ کرد…اون مهران آرام و مؤدب که حرمت بد اخلاق ترین دبیر ها رو حفظ می کرد،جلوی اون ایستاده…
سکوت کلاس شکست…صدای سوت و تشویق بچه ها بلند شد و ورق برگشت…
از اون به بعد،هر بار که حرفی میزد،چشم بچه ها بر می گشت روی من…تایید میکنم یا رد می کنم یا سکوت می کنم…و سکوت به معنای اینکه رد شد اما دلیلی نمی بینم حرفی بزنم…جای ما با هم عوض شده بود…و من هم صادقانه اکر نقدی که میکرد صحیح بود،می پذیرفتم…و اگر در مورد موضوعی اطلاعاتم کم بود،با صراحت می گفتم...
_باید در موردش تحقیق کنم…
توی راهرو بهم رسیدیم…با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم…صدام کرد…
_از همون روز اول ازت خوشم نیومد،ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینجوری بخورم…فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبر چینی باشه…
خندیدم…
_که بعدش بچه مذهبی کلاس بشه خبر چین و جاسوس،لو بره و همه بهش پشت کنن؟…
خنده ش کور شد…
_خیلی دت کم گرفته بودمت…
مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم…
_می دونی؟…زمان انقلاب و جنگ،امثال تو رو میکشتن…
دستش رو مثل تفنگ آورد کنار سرم…
_بنگ…یه گلوله می زدن بین مخش…هنوزم هستن…فقط یهو سر به نیست میشن…میشن جوان ناکام…
و زد تخت سینه ام…
_جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون میکنه…یا ه زور گیر،چاقو چاقو شون میکنه…حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمیکنه…
ناخورآگاه بلند از ته دل خندیدم…
_اشکال نداره…شهدا با رجعت بر میگردن…حتی اگه روی سنگ شون نوشته باشه جوان ناکام…خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره…برو اینا رو به یکی بگو که بترسه…
هر کی یه روز داغ میبینه…فرق مرده و شهید هم همینه…مرده محتاج دعاست،شهید دعا میکنه…
و راهم رو کشیدم رفتم سمت دفتر…
بعد از مدرسه،توی راه برگشت به خونه،تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر میکردم…و اینکه اکه رفتنی بشم،احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومده…و اگه بعد من،بازم سر کسی بیاد چی؟…
به محض رسیدن،سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد…و زنگ زدم به دایی محمد…و همه چیز رو تعریف کردم…
_شما تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم…خلاصه اگه روزی اتفاقی افتاد…همه اش رو نوشتم،تاریخ زدم و امضا کردم…توی یه پاکت،توی کتابخونه سومی،عقایدش به سازمان مجاهدین و…می خوره…اگه فراتر از این حد باشه،لازم میشه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃