eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.4هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
11هزار ویدیو
116 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃هنوز هم هایی هستند که مرام و معرفتشان🌴 زمینه ای شد برای 💪 زمان شدنشان.‍ ‍ . 🍃آن ها که معتقدند کار خیر را خوب است ببیند .همان هایی که ثابت کردند اگر برای خـ❤ـدا باشی، خریدارت می شود. . مثل که اقتدا به (ع) کرد و برای دفاع🌺 از راهی شد. . 🍃مدافـــــعی که به سبب دعای خیر مادرش ، ها 😞شد..همان ســـــرداری که نامش بر سردرِ دلـها خودنمایی می کند و داغ شهادتـ🕊ـش ، داغترین خبر های جهان شد. . 🍃خوش به حالت، دوشادوش فرمانده راهی بزم شدی. . 🍃 پاداش راهی که انتخاب کردی، مُهر شهـــــادتی بود که بر شناسنامه ات زده شد😔 . 🍃چقدر خاطر را می خواستی که مانند پسرش 😓و همچون مادرش بال و پر سوختـه😭 در آغوشش آرام گرفتی. . 🍃مشتاق بودی اماچه کسی می دانست روی دست هزاران عاشـ💚ـق ، دوراهی 😞 نصیبت می شود و پس از آن به زیارت و می روی. . 🍃 به کشورت برگشتی و میزبانت شد😓 . 🍃منتظـــر خوبی بودی که با بغــضِ 😭 بر پیکر مطهرت خوانده شد و پس از آن در (ع)آرام گرفتی. . 🍃چه زیبا -بخـیر شدی .شاید هم از دعای پـــدری بود که این روزها عده ای کوردل دلـ💔ـش را به درد آورده بود.. . 🍂راستی عجب دارد تازه که باقی روزهای زندگی اش را به یاد دوماه با توبودن ،با و آه دل باید سپری کند.😭 . ✍به قلم . 💔به مناسبت دل تنگی هایمان برای . 📅تاریخ تولد: ۱۳۷۱/۴/۳۰ . 📆تاریخ شهادت:۱۳۹۸/۱۰/۱۳ . 📇تاریخ انتشار: ۱۳۹۸/۱۱/۲۰ . ❣محل شهادت: عراق . 🥀محل دفن: شبستان حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🍂قلم در دست میگیرم تا بنویسم از تو...✍ . تویی که حضورت، . زندگی را به لحظه ها تزریق میکرد...! . 🍂دست بوسِ بودی و سجده گاهت، خاکِ پای بی بی سه ساله ای که برخلاف سن کمش، گره های بزرگ باز میکند.🍃 . 🍂التماس های در گوش زمان مانده، آن روزها که پیاده به سمت حضرت عشق میرفتی. . 🍂با تو جمله ے_گر دخترکی پیش پدر ناز کند_مجسم شده است.🕊 تا بوده، تو، سر به دیوار میگذاشتی و زار میزدی، چند صباحیست دیوار هیئت به عکس تو تکیه کرده...!! . 🍂کتیبه ها با ذکر حسینت زار میزنند😭 رفتنت توان از جانها گرفته...! . 🍂چه که علیِ سه ساله رابه یاد تو به آغوش میکشد، چه رفقایت که سر به دیوار گذاشته و به گوشه ای خیره میشوند...!😞 . 🍂انگار موروثی است. روزی مادری بین در و دیوار و حالا هم پسری میان شعله ها...😭 و چه خزان شده! . 🍂جسمی سوخته... تنی ... امان از دلِ زینب💔😭 . 🍂ماهرچه شد، ز تنت جمع کرده ایم وای بر دلمان، چقدر کم شدی امید💔 . بوی دنیا نمیداد که اگر میداد انتخاب مادر نمیشدی با پروازی ویژه به وقت ... . 🍂پروازت سوزِ بهمن را با قلب مادرت شرمنده کرد... با این خبر موهای مادر شد؛ حواست هست؟😔 . 🍂از همان روز که رفتی، زمستان آمد بعد تو و چه فرقی دارند؟! راستی امید، امیدی به دل هایمان هست؟😔 به زندگیهایمان؟ . 🍂با این اوضاع، آرزوی میکنیم خنده دار نیست؟ . کن... امیدواریم به اجابتش😔 . "ولاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتا بَل اَحیاءُ عِندَرَبِهِم یُرزَقون"⚘ . 🍂اینچنین است که حضورت حس میشود...😍 . ✍نویسنده: . به مناسبت شهادت . 📅تاریخ تولد :۱۳۶۸/۱۰/۲ . 📅تاریخ شهادت: ۱۳۹۷/۱۱/۲۴ . 📇تاریخ انتشار :۱۳۹۸/۱۱/۲۳ . ❣محل شهادت: زهدان . 🥀محل دفن: گلزارشهدا اصفهان . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
و هو الشهید♥ ✍️ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁