مـآدرمـ نـــذرِ تـو رآ هر وقت هم زد، گریـــه کرد...🖤
#شهادت_جگر_گوشـه_ی_حُســین
#شهادت_حضرت_رقیه🖤
#سنگربہدوشان_سیدعلے💚
#نـحن_الغالبون✌️🏻
🥀وقتے دلـــ💔ــمـ از زمونهـ خستهـ میشهـ
میامـ تو #گلـــزار میشینم...(::
🍃یکـے یکـے رد میشمـ از کنارتون،
عکسِ شمارو میبینمــ(::
🍂از دردِ دورۍِ شما یـِ گوشهـ اۍ میشینمـ و زار میزنمــ(::
#هفته_دفاع_مقدس
#سنگربہدوشان_سیدعلے💚
#نـحن_الغالبون✌️🏻
🌿نام کتاب:
رفاقت به سبک تان💘ک
🌿ژانر: #دفاع_مقدس🌱 ، #طنز 😂
🌿نویسنده:داوود امیریان🌹
🌿انتشارات:دفتر ادبیات و هنر مقاومت✒️
🔺یک داستان از کتاب
📌جیره قاطر 🥟
بالای ارتفاعات بودیم. چند روز میشد که باران شرشر رو سرمان میریخت⛈ . راهها خراب و تدارکات نمیتوانست غذا بیاورد🥘.سه روز گرسنگی کشیدیم تا اینکه فکری به ذهنم رسید.🧠
_ بچهها فهمیدم. آن گونی نان که برای قاطر مان کنار گذاشتیم یادتان است؟
فریدون از جا پرید :«آخ جان! من رفتم بیاورم اش.»گفتم « صبر کن. نوری، تو برو چشمهای قاطر را با چیزی بگیر عمل جنایتکارانه تان را نبیند! » نوری خندید و دنبال فریدون رفت.🚶♂ چند دقیقه بعد فریدون و نوری با گونی نان برگشتند. تکههای کپکزده و خشک نان را ریختیم تو سفره و به ضرب و زوری چای شیرین شروع کردیم به خوردن. یکهو از لای نان یکی از بچهها مو درآمد. حالم بهم خورد.🤢 گفتم « بچهها میدانید این چیه؟ یک تار از سبیل قاطره! » بچهها خندیدند. چای از دهان و دماغ نوری زد بیرون.🤦🏻♀😄 فریدون گفت « بچهها اگر قاطر میفهمید که غذایش را میدزدیم نفری یک جفتک نثارمان میکرد و بعد قهر میکرد و از گردانمان میرفت! » خندیدیم و خوردیم. خیلی مزه داد!😂😂😂
#معرفی_کتاب 📚
#هفته_دفاع_مقدس🌱
#سنگربہدوشان_سیدعلے♥️
#نحن_الغالبون✌️🏻