#سیره_شهدا 🌸🍃
محسن همیشه میگفت ،
غرق دنیا شده را جام شهادت ندهند !!
محسن چیزی زیباتر از دنیا را دید ،
شهادت ، خدا و زیبایی را دیده بود که حاضر شد ،
دنیا را رها کند و برود...
#شهیدمحسن_حججی
📕 سرمشق
@shahadat_arezoomee
ما#شهادت داده ایم که شهادت زیباست💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
🌷پنج شنبه است
🌹 #شهدا رویاد کنیم...
🌺با #ذکریک #صلوات و یک #فاتحه...
برای در گذشتگان
🌷 شاید همه دلتنگیم ؛ بهر #پدرباشد
💐که نیست یااینکه دل دیوانه وار دلتنگ
♥️ #مادرمیشود. #روحشان قرین #رحمت_الهی
❤️تمام اسیران خاک
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@shahadat_arezoomee🌹
🍀🌹🌺🌷☘🍀🌹🌺🌷☘
رمان_طعم_سیب
#قسمت50
سکوتو شکستم و گفتم:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟؟
-میدونی پارسال روز تولدم وقتی کیکو میخواستم فوت کنم چه آرزویی کردم؟؟
-چه آرزویی؟؟؟
-آرزو کردم که مال هم باشیم...
-چه آرزوی قشنگی...
-میدونی امروز چه آرزویی کردم؟؟
-چه آرزویی؟؟
-آرزو کردم که مال هم بمونیم...
علی یکم نگاهم کرد و بعد لبخندی زد ولی از حالت چهره ی من نگران شد...
علی_مشکلی پیش اومده؟؟؟
-اون روز که جواب تلفن هانیه رو نمیدادم زنگ زد خونمون بعد از اینکه بهش گفتم دور منو خط بکش با لحن تنفر انگیزی گفت من روتو خط میکشم...
یک دفعه ماشین ترمز زد!!!
من_چی شد!!!؟؟
علی رفت یه گوشه پارک کرد و بعد سرشو گذاشت روی فرمون...
من_علی جان چی شد؟؟
تکیه داد به صندلی و منو نگاه کرد دستمو گرفت و گفت:
-هیچ مشکلی پیش نمیاد ذهنتو درگیر نکن...
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-امیدوارم...
نگاهم کرد...
علی_زهرا؟؟؟
-بله؟؟؟
-هرمشکلی پیش اومد...اینو بدون که من تا ابد دوست دارم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-قلبم داره از شدت ترس میترکه...هانیه چند وقته پیداش نیست من میترسم...
دستمو گرفت و گفت:
-توکل به خدا...
بعد هم راه افتادیم به طرف خونه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
@Shahadat_arezoomee
#هانیه😒این دختره داره آتیش میسوزونه...
یعنی چیکار میکنه؟؟؟چطوری میخواد روی زهرا رو خط بکشه؟؟؟🤔😱
رمان_طعم_سیب
#قسمت51
صبح حدود ساعت شش از خواب پا شدم گوشیم رو برداشتم یک تماس بی پاسخ باز هم شماره ی ناشناس بود...
+باید خطمو عوض کنم!
دستو صورتمو شستم مامان خواب بود باباهم رفته بود سرکار...ظرف داخل آشپز خونه نشون میداد که تازه از خونه رفته بیرون...
صبحانه آماده کردم و بعد از میل کردن سریع آماده شدم و بدون اینکه مامان رو از خواب بلند کنم از خونه رفتم بیرون...
علی هم این موقع ها تقریبا میره سرکار پس بیداره...
گوشیمو از جیبم آوردم بیرون و شماره ی علی رو گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم...
علی_سلام خانم سحر خیز.
من_سلام عزیزم خوبی؟
-ممنونم.
-سرکار نرفتی؟
-تو راهم دارم میرم...داری میری دانشگاه؟؟
-آره تازه از خونه اومدم بیرون.
-مواظب خودت باش.
-چشم فعلا کاری نداری؟
-نه برو خدا پشت و پناهت.
-خداحافظ.
گوشیو قطع کردم و رفتم توی ایستگاه حدود ده دقیقه بعد اتوبوس اومد...
چهار پنج روزی هست که هانیه رو ندیدم ولی امروز مطمئنم که میبینمش...
امیدوارم که به خیر بگذره...
چیزی نگذشت که رسیدم جلوی دانشگاه...
کیفمو محکم گرفتم دستم چادرمو کشیدم جلو تر و سریع رفتم داخل...
داخل سالن که رسیدم زنگ زدم به نیلوفر تا ببینم که رسیده دانشگاه یانه که خداروشکر رسیده بود...
قدم هامو می شمردم تا رسیدم جلوی کلاس نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل...
لبخندی زدم و به بچه ها سلام کردم محدثه...نیلوفر...سپیده...اما هانیه کنارشون نبود...
سرمو بلند کردم و دور تا دور کلاس رو نگاه کردم دیدم یه گوشه ی کلاس هانیه نشسته و سرش به کار خودشه...
جوری که انگار حواس خودشو پرت کرده بود که مثلا متوجه اومدن من نشده...
نیلوفر نگاهی به من کرد و گفت:
-چیزی شده؟
-نه.
-هانیه!!!
-نه بیخیال نیلو...امیدوارم مشکلی پیش نیاد...
بعد از دقایقی استاد اومد سرکلاس...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@Shahadat_arezoomee
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان_طعم_سیب
#قسمت52
بعد از مدتی که استاد داشت درس میداد نیلوفر رو به من کردو گفت:
-قضیه رو به علی گفتی؟؟
-آره گفتم.
-چی گفت.
-هیچی.
-هیچی؟؟؟؟؟؟؟!!!
-گفت نگران نباش...ناراحت شد...
-میخوای چی کار کنی؟
-چی کار میتونم کنم؟؟؟
نیلوفر سکوت غم انگیزی کرد نگاهش کردم و گفتم:
-باید با هانیه حرف بزنم!
-دیوونه شدی؟
-باید ببینم مشکلش دقیقا چیه میخواد چیکار کنه!!!؟
-زهرا!!!!!!!!!
استاد نگاهی بهمون کردو و گفت:
-خانم باقری شما که حرف میزنین معلومه بلدین بیایین اینجا بقیشو درس بدین...
من_استاد...
-بفرمایین لطفا...
نیلوفر_استاد تازه عروسه اذیتش نکنید...
یهو کل کلاس شلوغ شد!!!
+تازه عروس؟؟
+مباررررکه.
+نگفته بودی!!!
+کی عروس شدی!!!
+کی هست این آقای خوشبخت...
استاد داد زد ساکت!
استادی بود که همه ی ما ازش حساب میبردیم...
استاد_مبارک باشه خانم باقری پس بخاطر همینه که کلا امروز حواستون پرته!!!
-نه استاد...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-به پای هم پیر شین...
-ممنونم!
نگاهی به هانیه کردم که با تنفر به من خیره شده بود...
نفس عمیقی کشیدم و نشستم سر جای خودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کلاس تموم شده بود و با نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل هامون شدیم که راه بفتیم سمت خونه!
کلاس تقریبا خالی شده بود هانیه از ته کلاس اومد سمت ما با یه نیش خند و خیلی متکبرانه گفت:
-مبارکه باشه زهرا جون!به پای هم پیر شین...
نگاهی کردم و جوابی ندادم همینجور که داشتم نگاهش می کردم یواش دم گوشم گفت:
-البته اگر به پای هم بمونین...
بعد هم خندیدو رفت...
نگاهی به نیلوفر کردم اونم با اخم و نگران نگاهم کرد...
نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@Shahadat_arezoomee
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
یـــــــــــک #تلنـــــــــــگر
●اُمُّل بودن جسارت میخواد...
✔اینکه وسط یه عده بی نماز، #نماز بخونی!!
✔اینکه وسط یه عده بی حجاب تو گرمای تابستون #حجاب داشته باشی!!.
✔اینکه حد و حدود #محرم و نامحرم و رعایت کنی!!
✔اينکه تو فاطميه مشکى بپوشى و مردم عروسى بگيرن!!
✔اينکه به جاى آهنگ و ترانه ، #قرآن گوش کنى!!
✘ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره #آخر_الزمان است،
✔به خودت افتخار کن،
⇦تو خاصی..
⇦تو فرزند زهرايى..
⇦تو #شيعه على هستى..
⇦تو منتظر فرجى..
⇦تو گريه کن حسينى.. ✘نه اُمُّل
▽بگذار تمام دنیا بد وبیراهه بگویند!
⇦به خودت...
⇦به محاسنت..
⇦به چادرت...
⇦به عزاداریت... به سیاه بودنت... می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه س.
↭باافتخار قدم بزن خواهر!
↭با افتخار قدم بزن برادر.
@shahadat_arezoomee
ما#شهادت داده ایم که شهادت زیباست💝
رقیه حقانی، دانشجوی کارشناسی ارشد مکاترونیک در شهر تورنتو #ایتالیا ست، اما چیزی که او را از بقیه دانشجویان ایرانی در غرب متمایز کرده ، تعهدی است که با چادری بودن خود حتی در خارج از کشور دارد.
ایشان در مصاحبه ای در مورد برخی فعالیت هایش در خارج از کشور گفت:
بوردهای دانشگاه خیلی غیرمربوط به فضای دانشگاهی است. با مسئول آن صحبت کردم میخواهم تعدادی از مطالب و تصاویر رهیافتگان یا مطالبی درباره امام حسین(ع) را روی برد نصب کنم. در ورودی خوابگاه هم تابلوهایی است که بچهها هرچه دوست دارند نصب میکنند. قصد دارم این مطالب را آنجا هم بگذارم تا نگاهها را به اسلام جذب کنم. متأسفانه آنها حتی یکبار هم قرآن نخواندهاند در حالیکه مسلمانان کمی درباره تورات و انجیل میدانند. ما حضرت موسی و مسیح را قبول داریم ولی آنها چون قرآن نخواندهاند حضرت محمد(ص) را قبول ندارند برای همین دوست دارم جرقههایی در ذهن آنها ایجاد کنم
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨در نشر این ویدئو کوشا باشین
🎥 ببینید | با سکوت خود در خطای دیگران شریک می شویم
🔺 ممنون که منِ نماینده مجلس رای مخفی میدم و شما هیچی نمی گید..
از ماست که بر ماست...
🔰با ما همراه باشید👇
@shahadat_arezoomee
⭕️ژیان زد به عابر پیاده، طرف خودشو بلند کرد جلوی یه BMW زد زمین گفت این زده به من
الان حکایت عربستان هم همینه؛ یمن زده با خاک یکسانش کرده میگه ایران زده
👈این که بدتر شد احمقا
🔻حداقل میتونید پاسخ یمن رو بدید، ولی ایران رو دقیقا میخواید چکار کنید
حاج فیدل
پ،ن:اگر آمریکا بعد از سرنگونی پهپادش،
اگر انگلیس بعد از توقیف نفتکشش،
تونستند غلطی کنند، سعودی هم میتونه
@shahadat_arezoomee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نماهنگ خیلی #قشنگه.
من کم حجمشو گذاشتم برای شما
و اکنون چهل سالگی انقلاب
ان شاءالله در #گام_دوم_انقلاب دست مفسدین رو از انقلاب کوتاه میکنیم و مردم طعم شیرین عدالت رو میچشن.
#ولایت_فقیه #حزب_الله
#اقتدار_ایران #مقاومت
#دفاع_از_ارزش_ها #شهادت #رهبری #دولت_انقلابی
#مدافعان_حرم #همه_پاسداریم
@shahadat_arezoomee
رمان_طعم_سیب
#قسمت53
کیفمو گذاشتم و سریع دوویدم دنبال هانیه...
نیلوفر صدام زد:
-زهرا!!!!!
بدون جواب به نیلوفر رفتم دنبالش...
من_هانیه؟هانیه...هانیه یه لحظه وایستا کارت دارم...
فایده نداشت رسیدم بهش دستمو گذاشتم روی شونش و کشیدمش سمت خودم...
برگشت طرفم ابروهاشو انداخت بالا یه نگاه از سر تا پا بهم انداخت پوز خندی زد و گفت:
-میشنوم؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بغضمو قورت دادم و گفتم:
-معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟
-باید بگم؟؟؟
-هانیه ما باهم دوستیم...
-دوست بودیم...
-هانیه این کارا چیه آخه چرا اینجوری میکنی...منظورت از حرفات چیه هانیه...نگرانم میکنی...
لبشو گزید بغضی کرد و گفت:
-نگران نباش...زهرا ما میتونستیم خیلی دوستای خوبی بمونیم ولی عشق آدمو کور میکنه...جوری که دیگه نمیفهمه طرف مقابلش کیه و چه بلایی میخواد سرش بیاره...
اشک توی چشمام حلقه زد ترسیدم از حرفش...
من_یعنی چی...؟؟؟بلا؟؟؟چه بلایی...چی میگی...
-زندگی بین منو تو باید یکی رو انتخاب کنه...
-هانیه تو دیوونه ای!
-بهت پیشنهاد میکنم دورو ور یه دیوونه نباشی!!!
بعد هم محکم نگاهشو ازم گرفت و رفت...
خشک شده بودم سر جام و به رفتنش نگاه میکردم نیلوفر اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم و تکونم داد...
نیلو_زهرا!!!!چی گفت؟؟؟چت شد یهو...
زدم زیر گریه...نیلوفر بغلم کرد...
بعد از چند دقیقه دید آروم نمیشم با گوشیم زنگ زد علی و اونم تا نیم ساعت بعد اومد دنبالم و منو برد خونه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahadat_arezoomee
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
به راستــــــــــے ڪه درد عاشقی تدبیر ها دارد...😌❤️
در دلم بود ڪهـ بے دوستـ نباشم هرگز...چهـ توان ڪرد ڪهـ سعی من و دل باطل بود...😕
رمان_طعم_سیب
#قسمت55
لپ تاپمو زدم زیر بغلم کتابامو گذاشتم توی کیفم...چادرمو سرم کردم وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت دارم پس نیاز به عجله ی زیادی نیست!
راه افتادم به طرف ایستگاه اتوبوس...
زیاد معطل نشدم که اتوبوس رسید...
سوار شدم و مدتی بعد رسیدم دانشگاه...پله هارو تند تند پشت سرهم گذاشتم و رسیدم به سالن سرعتم رو بیشتر کردم...
تا رسیدم به کلاس از سرعتم کم کردم سرکی کشیدم خوشبختانه هنوز استاد نرسیده بود...
سریع داخل شدم بچه ها با تعجب نگاهم میکردن...
من_سلام.
سپیده_سلام چرا انقدر قرمز شدی!؟
-از بس که دوویدم گفتم الان استاد سرکلاسه!
-نیلو_پروژت آمادست؟
-آره دیروز تا صبح بیدار بودم!!
-خب خداروشکر آماده شده!
به دورو برم نگاه کردم هانیه سرکلاس نبود!!!
من_بچه ها!!!!؟
با تعجب خیره شده بودم یه گوشه!
سپیده_بله!
نیلو_چی شده؟!
من_پس هانیه کوش؟!
نیلو_اوووو چمیدونم توام تا میای دنبال اونی!
برگشتم طرف نیلو و گفتم:
-نیلو این به نظرت عجیب نیست که روز تحویل پروژه هانیه ای که هر روز اولین نفر می رسید دانشگاه الان نباشه!!!
استاد اومد سرکلاس!
نیلو_بیخیال زهرا فکرای عجیب میکنیا!حساس نباش انقدر...
ده دقیقه از کلاس گذشت که یه نفر وارد کلاس شد!!!
+این کیه!
+وای خدای من هانیه!
+چطور ممکنه امروز انقدر دیر بیاد اونم بعد از استاد!!!!
هانیه_استاد اجازه هست!
استاد_تا این موقع کجا بودی خانم نعمتی!؟
-شرمنده استاد کار واجبی برام پیش اومده بود!
-کار واجب تر از روز تحویل پروژه؟؟
هانیه سرشو انداخت پایین دلم براش سوخت!
استاد_بفرمایین داخل!
با حالت عجیبی وارد کلاس شد...!
مثل همیشه نبود...
انگار میخواست کار بزرگی انجام بده و همش توی فکر بود...!
نگران شدم...
به علی پیام دادم...
+سلام عزیزم ساعت دو بیا دنبالم جلوی دانشگاع منتظرتم.
بعد از ده دقیقه علی جواب داد...
+سلام خانم چشم.
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahadat_arezoomee
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
🚫دوستان کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده اشکال شرعی داره🚫
رمان_طعم_سیب
#قسمت54
گوشیم زنگ خورد...پشت خط نیلوفر...
من_بله؟؟؟
-سلام عزیزم خوبی؟؟؟
-خوبم تو خوبی؟
-دیشب هر چی زنگ زدم جواب ندادی خواستم ببینم حالت بهتره؟؟
-خداروشکر.توخوبی؟
-منم خوبم.زهرا؟
-بله؟؟
-بهم نمیگی هانیه چی گفت؟؟داری نگرانم میکنی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-حرف های همیشگی...
-بیخیال ولش کن.مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم.
-قربونت برم.
-خدانکنه میبینمت.فعلا
-فعلا.
تلفن رو قطع کردم رفتم آبی به سرو صورتم زدم باید خودمو مشغول آماده کردن پروژه میکردم...
اسمم از پروژه ی هانیه خط خورده +وای خدای من چه موقعیم رابطه ها خراب شد!!بهتره زودتر کارمو شروع کنم!
لپ تاپ و کتابامو برداشتم و رفتم حیاط مشغول شدم...
گوشیم زنگ خورد پشت خط علی...
من_سلام.
علی_سلام خانمی.
-خوبی؟
-خوبم شما خوبی؟؟؟
-ممنون چه خبر؟
-سلامتی چیکار میکنی؟؟
-مشغول پروژه ام...هعی!باید از اول شروع کنم فردا وقت تحویلشه!
-پس برو مزاحمت نمیشم.
-مراحمی.
-برو بعدا زنگ میزنم.
-باشه عزیزم.
-فعلا.
تلفن رو قطع کردم ولی نمیتونستم تمرکز کنم...
اینکه تهدید شدم و توی این شک موندم که آیا بلایی سرم میاد یا نه منو میکشه...حرفای هانیه مغزمو میخوره...میترسم...توکل میکنم خدا ولی میترسم...
+زندگی باید بین منو تو یکی رو انتخاب کنه...
+من روتو خط میکشم...
حالا تقریبا یک هفته میشه که منو علی نامزدیم...
اما اصلا دلم طاقت یه ضربه ی دوباره رو نداره...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahadat_arezoomee
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
#یاحسین
آنان که عمری با نان و
خرمای علی سیر شدند
گوشه ی گودال
همگی شیر شدند
#دوخط_روضه
✨بسم رب الحسین
✨ بحق الحسین
✨ اشف صدر الحسین
✨ بظهور الحجة...
#سلام_امام_مهربانم❤
سلام دوستان🌹صبحه زیباتون بخیر وامیدوارم هفته ی خوبی را شروع کرده باشید 🌸
✨ امام صادق عليه السلام:
🍃الفُحشُ و البَذاءُ و السَّلاطَةُ مِن النِّفاقِ؛🍃
🔸دشـنـامـگويى و بـد زبانى و دريـدگـى از (نشانه هاى) نفاق است.💢
📚(بحار الأنوار، ج 79، ص 113،)
#این_صاحبنا
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
•┈••✾🍃🏴🌸🏴🍃✾••┈•
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
#شهیدانه🌹
✨خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجده ای خوشایند است
چه دیده است در آن سوی پرده هستی
کسی که روی لبش وقت مرگ لبخند است
به سن و سال ، به نام و نشان نگاه مکن
شناسنامه ی سرباز نقش سربند است
زبان مشترک نسل های ما عشق است
ببین سلاح پدر روی دوش فرزند است
ز جاهلان سخن ناشناس بی مقدار
بپرس قیمت خون عزیزشان چند است ؟!
مدافعان حرم پای جانفشانی شان
بدان که چیزی اگر خورده اند ، سوگند است
خوشا به حال شهیدان 🌷که سربلند شدند
که مرگِ غیر شهادت🌷 ز خویش شرمنده است
🍃🌹
@shahadat_arezoomee
#شهیدانه🌹
دِلَمٖرٖفٰاقَتیٖ میخٰواهَد
کِهٖ سَربَندِ یٰا زَهرٰایمٖ بِبَݩدَد•❥•
کِهٖ دِلمٖرٰاحُسیݩی ڪُنَد•
کِهٖ خٰاڪیٖ بٰاشَد°•○
دلمٖ رفٰاقتیٖ میخٰواهَد•❥•
کِهٖشـَ℘ـیدم ڪُنَدツ🕊
🍃🌹
@shahadat_arezoomee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_دانلود
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
🌹شهادتت مبارک
🍃🌹
@shahadat_arezoomee