eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.4هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
11هزار ویدیو
116 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
●•||•● حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «مشکل اقتصاد کشور نداشتن راهکار یا ندانستن راهکار نیست؛ راهکارها را کارشناسان میدانند. من میبینم از دولتی‌ها، از کسانی که در بخشهای دولتی هیچ مسئولیّتی ندارند امّا اقتصاددانند، از دانشگاهی‌ها، همه‌ چیزهای مشترکی را بیان میکنند. هم آن که در دولت است، هم آن که در مجلس است یا آن که در دانشگاه است، وقتی میخواهند راهکار ارائه بدهند، راهکارهای مشترکی را، چیزهای مشترکی را [بیان میکنند]. بنابراین راهکارها معلوم است. ما چه کم داریم؟ آنچه ما نیاز داریم، یک همّت و شجاعت و اهتمام جدّی و پیگیری است؛ این را ما لازم داریم.» ۹۹/۰۹/۰۴ ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
أخيرًا سأصبح عراقيًا بسبب حبك _🌱اخرازعشقت‌عراقی‌میشوم ــــــــــــــــــ🌿🌻🌿ــــــــــــــــ 🕊
درس‌‌امروز...... روزی‌سه‌بارتکرار‌کن👌 ـــــــــ🍁ــــــــ ✍:) ــــــــ🍂ــــــــ 🕊
•🦋• 🌱 ‹رویاهات روواقعی کن! توتنهاکسی هستی ک میتونی توموفقت خودت مؤثرباشی^^› ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 گدای واقعی راست می گفت,من کلا چند دست لباس داشتم...و3تاپیراهن نو تر که توی مهمونی ها میپوشیدم ...و سوئی شرتی که تنم بود,یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت...اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند... حرف های سعید عمیق من رو به فکر فرو برد...کمی این پا اون پا کردم و اعماق ذهنم...هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم اورد... _هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده... رو کرد سمت من _نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای,هر چند تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه ...تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت... دلم سوخت ...سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین...خیلی دوست داشتم بهش بگم _شما خریدی که من بپوشم؟حتی اگه لباسم پاره بشه...هر دفعه به زور و التماس مامان...من گدام که... صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد... _خانم,اینقد دست دست نداره...یکیش رو بده بره دیگه...عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی...اینقدر هم پرروئه که بیخیال نمیشه... صورتش سرخ شد...نیم نگاهی به پدرم انداخت...یه قدم رفت عقب... _تشکر خانم,به زحمت افتادید... تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت...از ما دور شد...اما من دیگه ارامش نداشتم...طوفانی عجیبی وجودم رو بهم ریخت... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔴 پینوڪیوهای دنیای سیاست...! _به جمع ما بپیوندید😉👇 ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
هرشب‌باپروفایل‌های‌خاص‌باماباشید🌱 ←•{موردپسندخاصها🙃}•→ ☃ ــــــــــــــ🧡🐡ـــــــــــــــ 🕊
🍄🌿💕 📌 ؛ متوجه‌بشه،چطور‌باخانوادش‌برخوردکنه. 🌿| هیچ‌جوره‌باهمسرخودتون،جلو خانواده‌‌وفرزندانتون‌باتندی‌وبدزبانی‌ حرف‌نزنیداین‌باعث‌میشه‌چه‌خانواده‌‌وچه‌فرزندان‌به‌خودشون‌جرئت‌بدن‌که‌اوناهم‌ میتونن‌باهمسرشما‌بدبرخوردکنند. 🍃|واین‌موضوع‌‌خوبی‌نیست،چراکه‌ باعث‌تنش‌درخانواده‌میشه‌،وبه‌مرور‌باعث‌میشه‌بی‌احترامی‌‌وبی‌حرمتی‌درخانواده‌جابیفته. خیلی‌دقت‌کنید‌درحرف‌زدن‌باخانم‌وبچه‌ _هاتون‌. -درکل‌باهمه،خوب‌برخوردکنید👌 ☕️ 🕊 ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
شب‌جمعه‌ست هوایت‌نکنم‌میمیرم [•یااباعبدالله•] 🌱♥️
🌿✨🌙❤️..... . .

می گفت:
کسے کہ دوست نداشتہ باشہ بیاد ڪربلا
مؤمن نیست!🤔
علامتـ مؤمن اینہ کہ
هرچند وقت یکبار دلش تنگ میشہ...😭
برای بین‌الحرمین دلش تنگ میشہ✨ 
میگه؛
نمیدونمـ برای چے!
ولے دلم میخواد برمـ ڪَربلا...😔
. 💔 🕊
🍂؛🌙 📿 یہ‌حدیث‌قدسی‌هسـت،ڪہ‌میگہ: دروغ‌میگه‌ڪسی،ڪہ‌گمان‌ڪنہ‌منو دوست‌داره،ولی"تمـام‌شب‌ومیخوابـہ..♡シ 📚سفینة البحـار ۸/۳۸۴ برگردیـم...💔 ـــــــــ.ـــــــــ🦋🖤🦋ــــــــ.ــــــــ 🌠 🌱
هدایت شده از دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم ِ الله النور✨
هدایت شده از دلم آسمون میخاد🔎📷
🕊اندر‌دل‌ما‌تویی‌نگارا؛ ▫️ما‌جز‌تو‌ندیده‌ایم‌یارا.. ▫️ ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
●•||•● پرسیدناهارچۍداریم‌مادر؟! مادرگفت‌باقالۍپلوباماهے ! باخنده‌روڪردبھ‌مادرش‌گفت "ماامروزاین‌ماهیارومیخوریم‌ ویھ‌روزی‌این‌ماهیامارو...💔" چندوقت‌بعد‌تو عملیات‌والفجر ۸ داخل‌اروندرود‌گم‌شد🌊 ودیگرمادرش‌لب‌بھ‌ماهےنزد ... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
🔸توروزجمعه‌سردار دلامونوشهیدکردن... بیاین‌امروزدعای‌فرج‌ روبه‌نیابت‌ازسرداربخونیم‌... ''بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم'' 👤الہے‌عظم‌البلاء...
{کمترازیکماه‌دیگر،یکسال‌میشودکه‌نفس‌ حقتان‌دیگرکنارمان‌نیس‌حاجی...}😞 بعدشماخیری‌ندیدجهانمان🌎🖤 _به‌جمع‌آسمونی‌مابپیوندید👇🙂 ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
اللهم‌عجل‌ولیک‌فرج🌱 🕊
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 دلم به تو گرم است... بلند شدم و سوئی شرتم رو دراوردم,بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش...اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود... _مادر جان یه لحظه صبر کنین... ایستاد...با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش... _بفرمایید...قابل شما رو نداره سرش رو انداخت پایین... _اما این نوئه پسرم,الان تن خودت بود... _مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ گریه اش گرفته بود...لبخند زدم و گرفتمش جلوتر... _ان شاالله تن پسرتون نو نمونه... اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک ... _پدرت می کشتت مهران چرخیدم سمت مادرم _مامان ,همین یه دست چادر مشکی رو با خودت اوردی؟ با تعجب بهم نگاه کرد _خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود...اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ...بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد? حالت نگاهش عوض شد... _قواره ای که خالت داد توی یه پلاستیک ته ساکه...اورده بودم معصومه برام بدوزه سریع از ته ساک درش اوردم...پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم گذاشتم لای پارچه و دویدم سمتش...10 دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم... سفره رو جمع کرده بودن...من فقط چند لقمه خورده بودم ...مادرم برام یه سامدویچ درست کرده بودکه توی راه بخورم...تا اومد بده دستم پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد و پرت کرد روی چمن ها... _تو کوفت بخور...ادمی که قدر پول رو نمیدونه بهتره از گرسنگی بمیره... و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که... _اگر به خاطر اصرار تو نبود اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم...لیاقتش همون لباس های کهنه است...محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم... چهره مادرم خیای ناراحت و گرفته بود...با غصه بهم نگاه می کرد...و سعید هم هی میرفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت... رفتم سمت مادرم و اروم در گوشش گفتم _نگران من نباش...می دونستم این اتفاق ها می افته ...پوستم کلفت تر از این حرف هاست... و سوار ماشین شدم...و اون سوئی شرت واعا اخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد...واقعا سر حرفش موند... گاهی دلم می لرزید...اما این چیزا و این حرف ها من رو نمی ترسوند ...دلم گرم بود به خدایی که..._"و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند,خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داداه است"...