eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.4هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
11هزار ویدیو
116 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا🖤🦋✨ ا🦋✨ ا✨ 🧕🏻 میپوشمش ‌‌فقط‌بہ‌عشق‌فاطمہ ( س )♥️ 🦋 🖤🦋 🌼🖤🦋
•• «در‌شگفتم‌ از‌کسی ‌که‌ میتواند‌استغفارکند وناامید‌است» و ناامیدی ‌ازچنین‌ خدایی این‌ چنین‌ مهربان ‌و‌غفورچگونه‌ ممکن ‌است باور ‌نمیڪنم!! 🖇 «حکـمت۸۷💛» «نهـج‌البلاغـه✨» دلم‌آسمون‌میخاد🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 نبرد اون شب بعد از نماز وتر،رفتم سجده... _خدایا...اگه کل هدف از خلقت من این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش،به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره...خدایا تو میدونی من دربرابر این مرد ضعیفم...نه توانایی ش رو دارم نه قدرت کلامش رو...من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم در حالی که می ترسم ضعف و ناتوانیم به قیمت شکست حریم اهل بیت تمام بشه...ترجیح میدم الان و درجا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه واله)نباشم... و سه روز پشت سر هم روزه گرفتم... •(حسبنا الله و نعم الوکیل و نعم المولی و نعم الامیر و لا حول و لا قوة الی بالله العلی العظیم)•… نیم ساعت به زمان همیشگی...بین خواب و بیداری...این جملات توی گوشم پیچید... بلند شدم و نشستم...قلبم آرام بود...و این،آغاز نبرد ما بود... با اینکه شاگرد اول بودم اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم...تمام وقتی رو که از مدرسه بر می گشتم،حتی توی راه رفت و آمد،کتاب رو جلوتر می خوندم... با مقوای نازک،کارت های کوچیک درست کردم...و توی رفت و آمد اونها رو می خوندم... هر مبحثی رو که میدیدم،توی کتاب دیگه هم درموردش مطالعه می کردم...تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از کتاب درسی بود... کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش،ردیف و گروهش،عدد اتمی و جرمی حفظ کرده بودم... توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر*...میتونستم توی۳۰ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم... هر سوالی که می داد،در کمترین زمان ممکن اولین دستی که برای حلش بلند میشد،مال من بود...علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو... من مخ ریاضی بودم به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود...ذهنی تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم‌... بعد از نوشتن سوال هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود،من جواب آخرش رو می گفتم...وصدای تشویق بچه ها بلند میشد... کم کم داشت عصبی میشد...رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند...هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه،من به خودم بیشتر سخت میگرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر میشد... بار ها از در کلاس که وارد میشد،من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها درس جلسه قبل رو تکرار میکردم،تمرین حل میکردم و جواب سوال ها رو می دادم... توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در... _مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه...همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم،دفتر اومدن...خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه...گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد میگیرم...تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی...قیافه اش دیدنی بود...داشت چشم هاش از حدقه در می اومد... خبر به بچه های پایه اول که رسید صدای درخواست اون ها هم بلند شد... درگیریش با من علنی شده بود...فقط بچه ها فکر میکردن رقابت شیمیه...بعضی ها هم می گفتن _تدریس تو بهتره...داره از حسادت میترکه... کار به آوردن سوال های المپیاد کشیده بود...سوال ها رو که می نوشت،اکثرا قلم ها رو همون موقع می گذاشت زمین...اما اون روز با همه روز ها فرق داشت... _این سوال سال*المپیادکشور*... با پوز خند خاصی بهم نگاه کرد... _جز سخت ترین سوال ها بوده...میگن عده کمی تونستن حلش کنن... نگاه های بچه ها چرخید سمت من...و نگاه من بدون اینکه پلک بزنم،به تخته گره خورده بود... _خدایا...این یکی دیگه خیلی سخته...به دادم برس... _آقا چرا سوالی میارید که خودتونم نمی تونین حل کنین؟...گند میزنید به روحیه ما... و بچه ها باهاش هم صدا شدن...هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی میگفت...و من همچنان به تخته زل زده بودم...فرامرز از پشت زد به شونه ام و صداش رو بلند کرد... _مهران بیخیال شو...عمرا اگر این سوال برای سن ما باشه...المپیاد دانشجو ها یا بالاتر بوده... بین سر و صدای بچه ها،یهو یه نکته توی سرم جرقه زد... _آقا اصلا غیر اورانیوم،عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن...عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشی تولید میشن...مطمئنید عنصر هایی توی گزینه هاست درسته؟... _میگم احتمالا طراح سوال موقع طرح این،مست بوده و عقلش رفته بوده تعطیلات...آقا یه زبون به برگه اش میزدید،میدیدی مزه شراب میده یا نه؟... جملاتی که با حرف اشکان،شرترین بچه کلاس کامل شد... _شایدم اونی که پای تخته نوشته دیشب زیادی خورده باشه... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ا🌼✨🖤 ا✨🖤سلام آقا جان ا🖤این همه دوری را چ کنم؟.... ⁦♥️⁩20:00⁦♥️ 🌿 🌸🌿
••🦋•• به کوی توهرجاکه پامیگذارم ، همان جادل خویش جامی‌گذارم ، مبادابرانی که باصدامید ؛ قدم درحریم شمامی‌گذارم🕊' دلم‌آسمون‌میخاد🌱
•🕊• امام صادق‹؏›: وقتے یڪ چیزِدنیایے رادوست داری، زیاددرذهنت،ازآن یادنڪن،ویرانت می‌کند . .(: ‌〖کافی/۶/‌۴۵۹‌✨〗 ـــــــــــــ🦋💙ــــــــــــــ 👌🏻 🌿 🌧
'بسم الرب الحسن🌿'
[🔗💚]
مَن ‌عاشقانه هاۍ خودم‌ را ، ‌دوشَنبه‌ ها ؛ با‹یاحَسَن›‌به‌ فاطمه ‌تقدیم ‌می‌کنم !🌿 ^^ ⌈دلم‌آسمون‌میخاد🌱⌋
.. رفیق ‌اونیه ‌که ‌مارو بھ "اباعبدالله‌«؏»" برسونه‌ بقیه‌ش‌ دیگه‌ بازیه...! ‌ +ازاین ‌دست ‌رفیقاحتماًتوزندگی هامون ‌‌باشه(:☕️
💛🍎🌿 💬•|امام باقر(عیلہ سلام): موقعۍ ڪہ خواستۍ سیب بخورۍ، اول آن را استشمام ڪن، سپس بخور; زیرا این ڪار هر ناراحتۍ ڪہ بر روحت عارض شده، آرام مۍ ڪند. ڪانال‌دلم‌آسمونُ‌میخآد
امام علے' اجابت دعوت اذانگو ؛ سبب افزایش روزی میشود! 👌🏻
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 و همه زدن زیر خنده...برای اولین بار،سرکلاس با حرف هایی که خودش میزد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد،مسخره اش کردن...جذبه و هیبتش شکست...کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن... از این که خلق و خوی مسخزه کردن بین بچه ها رایج شده بود و قبح شراب خوردن ریخته بود،ناراحت بودم...اما این اولین قدم در شکست اون بود... به زحمت خودش رو کنترل کرد... _نه من که طبیعی بودم...ولی راست میگید،شاید طراحش خورده بوده... و اشکان ول کن نبود... _احتمالا اولش حسابی خورده...پشت سر هم حسابی...خورده...آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه، به شکر خوردن می اندازنش… _آره احتمالا تو هم اونجا بودی داشتی کنار طرف شکر می خوردی...تا یه چی میشه اونجا اینطوری…اینجا اینطوری…تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی؟… کنترل اوضاع حسابی داشت از دستش خارج میشد... دوبار با خودکار زد روی میز... _بسه دیگه…ساکت…تا مودبانه ازتون میخام،حواستون جمع باشه... و بعد رو کرد به من و خندید... _تو هم مخی هستی ها…اشتباهی ایران به دنیا اومدی…باید*به دنیا می اومدی… محکم زل زدم توی چشماش… _شما رو نمی دونم…ولی من از نسل اون ایرانی هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی*زد و همه دنیا گفتن فقط بزرگترین مهندس های امریکایی می تونن اون فاجعه رو مهار کنن،یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن…ایرانی اگه ایرانی باشه،یه موی کارگر بی سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه…برده،روحش آزاد و جسمش در بند...اما ما مثل احمق ها درگیر بردگی ذهنی شدیم…برده فکری،دیر یا زود خودش با دست خودش به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده… کلاس یه لحظه کپ کرد…اون مهران آرام و مؤدب که حرمت بد اخلاق ترین دبیر ها رو حفظ می کرد،جلوی اون ایستاده… سکوت کلاس شکست…صدای سوت و تشویق بچه ها بلند شد و ورق برگشت… از اون به بعد،هر بار که حرفی میزد،چشم بچه ها بر می گشت روی من…تایید میکنم یا رد می کنم یا سکوت می کنم…و سکوت به معنای اینکه رد شد اما دلیلی نمی بینم حرفی بزنم…جای ما با هم عوض شده بود…و من هم صادقانه اکر نقدی که میکرد صحیح بود،می پذیرفتم…و اگر در مورد موضوعی اطلاعاتم کم بود،با صراحت می گفتم... _باید در موردش تحقیق کنم… توی راهرو بهم رسیدیم…با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم…صدام کرد… _از همون روز اول ازت خوشم نیومد،ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینجوری بخورم…فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبر چینی باشه… خندیدم‌… _که بعدش بچه مذهبی کلاس بشه خبر چین و جاسوس،لو بره و همه بهش پشت کنن؟… خنده ش کور شد… _خیلی دت کم گرفته بودمت… مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم… _می دونی؟…زمان انقلاب و جنگ،امثال تو رو میکشتن… دستش رو مثل تفنگ آورد کنار سرم… _بنگ…یه گلوله می زدن بین مخش…هنوزم هستن…فقط یهو سر به نیست میشن…میشن جوان ناکام… و زد تخت سینه ام… _جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون میکنه…یا ه زور گیر،چاقو چاقو شون میکنه…حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمیکنه… ناخورآگاه بلند از ته دل خندیدم… _اشکال نداره…شهدا با رجعت بر میگردن…حتی اگه روی سنگ شون نوشته باشه جوان ناکام…خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره‌…برو اینا رو به یکی بگو که بترسه… هر کی یه روز داغ میبینه…فرق مرده و شهید هم همینه…مرده محتاج دعاست،شهید دعا میکنه… و راهم رو کشیدم رفتم سمت دفتر… بعد از مدرسه،توی راه برگشت به خونه،تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر میکردم…و اینکه اکه رفتنی بشم،احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومده…و اگه بعد من،بازم سر کسی بیاد چی؟‌… به محض رسیدن،سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد…و زنگ زدم به دایی محمد…و همه چیز رو تعریف کردم… _شما تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم…خلاصه اگه روزی اتفاقی افتاد…همه اش رو نوشتم،تاریخ زدم و امضا کردم…توی یه پاکت،توی کتابخونه سومی،عقایدش به سازمان مجاهدین و…می خوره…اگه فراتر از این حد باشه،لازم میشه… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌼🖤 🖤 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا 20:00 🌸📿🌿✨⁦♥️⁩
|🌿🍄| 📌 ؛ ارتباطِ خوبے باهمسرش داشته باشه(: 🌱|این که باهم ارتباط خوبی داشته باشیدبه این معنانیست که همیشه ودر همه مواردباهمدیگه موافق باشیدوتفاهم داشتن برای شماهمیشگی باشه👌🏻 🌱|بسیاری از زوج‌هادیدگاه‌ها،نظرات و سیستم‌های عقیدتی متفاوتی نسبت به همدیگه دارن وتوی برخی مواردکاملا متضادهم هستن! یک رازموفقیت درزندگی پذیرفتن واحترام گذاشتن به نظرمخالف شریک زندگی هستش😁 این باعث می‌شود دوطرف بدونن ک اگر دو نظرکاملامخالف باهم دارن قرارنیست یکی ازاونها الزامادرست باشه! 🌿 🕊
•🕊• روزاۍ قشنگم میرسه هر سر بالایے ؛ يه سرازيرۍ هم داره ˘˘🚎🦋 ـــــــــــــ🐣💛ــــــــــــــ 👌🏻 🌿 🌧
-‏السَّلامُ‌عَليكَ‌يٰانَبضَ‌الحَيٰاة -'💚'-
❲ أَیُهَا‌العَزیـ‌ــز . . ؛ مرا‌اُمید‌وصال‌تـُو‌زندھ‌‌مے‌دارد ، وَگـرنھ ‌هـَر‌دممـ ؛ ‌از‌ هِجـر‌ تـُوست‌ بیمـِ ‌هلاڪ! ❳ -'🌱' ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
.. 🕊 بایدبه خودمان بقبولانیم که دراین زمان به دنیاآمدہ ایم وشیعه هم به دنیاآمدہ ایم که مؤثردرتحقق ظهورمولاباشیم ؛ واین همراہ باتحمل مشکلات،مصائب، سختے ها،غربت هاو دورۍ هاست وجزبا فداشدن محقق نمے شود. -شهیدمحمودرضابیضایۍ🌿 دلم‌آسمون‌میخآد🌱
امام صاد‌ق: فضيلت اوّل وقت خواندن نمازبرتاخیردرآن براى مؤمن، ازاموال وفرزندش بیشتر است. 👌🏻