با سلام به اعضای گرامی
بهتون پیشنهاد میکنم حتما رمان نسل سوخته رو بخونید،از نظر بنده این رمان بسیار جذاب و آموزنده هست...
انشاءالله بعد از پایان این رمان ، رمان زیبا و آموزنده ی «یادت باشد»را در کانال گذاشته میشود...
ممنون از همراهیتون💕
@shahadat_kh313
استاد پناهیان :
تا می توانید عکس "آقـــا" را در فضای مجازی منتشر کنید ..
تا بدست همه عالم برسد.
انسان های پاک طینت گاهی با دیدن چهره اولیاءالله منقلب میشوند...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahadat_kh313
استاد پناهیاڹ.mp3
2.18M
#کلیپ #صوتی #استاد_پناهیاڹ
📛شنیـدے میگڹ
غـذا از سـرِ سیـرے بخورے سَم میشـہ؟!
❌از سر سیرے عبادت ڪردڹ باعث عُجب میشہ
💔آیا حاڸ تمنـا در عبادات ما هست؟
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahadat_kh313
💌 #پیامکی_از_بهشت
رفیق ... اگر دو چیز را رعایت بڪنی ، خدا شهادت را نصیبت می ڪند . ☺️
« یڪی پر تلاش باش و دوم مخلص ! »👌
این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت می ڪند . ♥️✌️
#سردار_شهید_حسن_باقری
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ @shahadat_kh313
📌نماز #عشـق
قبول نمی شود
مگر با وضــویـے
ازخــون ...
#عاشقان_شهادت
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahadat_kh313
🔴
آیا قورباغه آبپز شدهایم؟!
بیبیسی فارسی😏 گزارشی را با عنوان «آیا زنان مجرد شادتر از زنان متاهل هستند؟» منتشر کرده
و در آن با استناد به پژوهشی!😂 که نه #عنوانش نه #مرجعش و نه #محققانش مشخص هستند، سعی کرده است تا تجرد زنان را عاملی برای خوشبختی بیان کند.😏
در میانههای این گزارش ، طلاق را نیز عاملی برای ادامه زندگی بهتر قلمداد کرده و ...
چندی پیش هم این رسانه کپشنی برای یکی از ویدئوهای خود منتشر کرده بود که چرا "ازدواج سفید" در ایران محبوبتر میشود و چرا #جمهوری_اسلامی از آن میترسد؟😏
شاید اینها تنها یک گزارش و مطلب باشند
اما در کنار سایر تولیدات رسانهای که در دامنه #جنگ_رسانهای علیه کشور قلمداد میشود، حکایت از برنامه مشخص جهت ایجاد تغییرات اساسی در #فرهنگ جامعه ایران دارد.
تغییرات فرهنگی و اساسا استراتژیهای #جنگ_نرم خزنده، آرام و تدریجی رخ میدهند.
یکی از سوالات مهم #سواد_رسانه_ای این است که از یک پیام چه ارزشها، سبک زندگی و عقایدی را برای من ایجاد یا در من از بین میبرد.
🔷شاید درباره قورباغه آبپز شنیده باشید.
عصبهای پای قورباغه بسیار حساس هستند وقتی در آب با دمای صد درجه یک قورباغه را بیندازیم یک دفعه بیرون میپرد چون خیلی داغ است،
اما وقتی یک قورباغه را در آب خنک بیندازی و کم کم آب جوش بیاید، قورباغه با اینکه گرمش است و میخواهد بیرون بپرد
اما دیگه توانی برای بیرون پریدن ندارد چون همزمان، بیرمق شده است و...
کاری که اینگونه تولیدات رسانهای با فرهنگ میکنند دقیقا همینگونه است.☝️
به قدری آرام رخ میدهد که اصلا متوجهش نمیشویم و این یعنی فاجعه.♨️
✍#معصومه_نصیری (مدرس سواد رسانهای)
#اندڪےبصیرت
@shahadat_kh313
May 11
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت108:رتبه
اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد ...
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ... علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ...
امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر ٣ تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ...
آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ...
کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد ... و من چاره ای نداشتم جز اینکه ... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ...
زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه های تهران ... سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم ... آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه ای رقم می خورد ...
نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت ٧ شب ... زنگ در رو زدم ... محو درس و کتاب که می شدم ... گذر زمان رو نمی فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ...
_سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی می میرم ...
برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه ای برای گفتن داشت ...
@shahadat_kh313