"ازش یاد گرفتم"
هر وقت می ریم روستامون واسش حتما وقت می ذارم نوروز که رفته بودیم کلی باهاش بودم، رفتیم کنار گندم زار نشستیم ازش پرسیدم محمدجواد خدارو دوست داری؟
قاطعانه جواب داد آره مگه میشه خدارو دوست نداشت
از خدا گله نداری؟
نه! بدجنسیم گل کرده بود مگه میشه تو با این شرایطت بابات رفته مامانت ولت کرده هنوز بازم؟
گفتش همین که مامانم سالی یک بار میاد پیشم خیلی خوبه تازه داداشی و آبجیمم رو می بینم (خواهر برادر ناتنی کوچکترش)
باز دوباره: محمد جواد خدارو دوست داری؟
قاطعانه تر از قبل جواب داد:
آره مگه میشه آدم خالقشو دوست نداشته باشه خدا تو قلب منه همیشه به یادمه!
هر کار کردم بغضم نشکنه نشد ..
فقط 10 سال داشت ...
@shahadat_kh313
#دلنوشته
سلام شیطون بزرگه!
حالت چطوره؟
مطمئنا خوب نیستی بیشتر عصبانی هستی و احتمالا ترسیدی نه؟
حقته! خوب چرا انقد فضولی می کنی! چرا انقد تو کار دیگران سرک می کشی؟
بابا به ما چکار داری؟ دست از سر کچل ما بردار.چی می خوای از جون ما؟ چه سوالیه خوب می دونم که چی می خوای ازمون، زور می گی دیگه، مام که نمی ریم زیر بار زور ولی نمی دونم چرا نمی خوای اینو بفهمی؟ مگه مارو نشناختی هنوز؟ مگه نمی بینی این ملت صاحب داره؟ تا صاحبش هست نمی تونی دخالت بی مورد کنی. موندم که چرا یه کم عبرت نمی گیری، از ما یادگیر که چقد تورو قشنگ می شناسیم اصلا بت اعتماد نمی کنیم.
راستی می دونی یکی از پیامایی که امروز ملتمون واست فرستاد چی بود؟
آمریکا! ریز می بینیمت. برو کنار بذار باد بیاد!
اهل فحش و لعن و نفرین نیستم ولی تو این مورد خیلی پایه ام.
اصلا کیف میده خیلی با حاله:
آمریکا! مستکبر، مداخله گر، پررو، کوچولو، بزرگ (توی شیطنت و شرارت و زور گویی) الهی بمیری! ناکام بری از این دنیا!
جمله تاریخی امام هم یه مزه ی دیگه داره:
"آمریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه"
@shahadat_kh313
#معجزه_ای_از_شهید
👇
- اسمم سارا است. پدر و مادرم رو از بچگی ندیدم. برای همین ازکسی نشنیدم چرا اسمم رو گذاشتن سارا. ما سه تا خواهر بودیم؛ مریم، سارا، زهرا به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر. مادرم سن کمی داشت بخاطر شرایط خاصش مجبور شده بود با پدرم که شاید حدود 50سال اختلاف سنی داشت، ازدواج کنه. بعد از به دنیا اومدن خواهر کوچیکم مثل اینکه نتونستن از ما نگهداری کنن. پدر و مادرم از هم جدا شده و من و خواهرام راهی پرورشگاه می شیم. بعد از مدتی خواهر کوچیکترم رو یه خانواده به فرزندی قبول میکنه و میبرنش. یه مدت بعد هم یه خانمی ما رو به فرزندخواندگی می پذیره. حدودا 5 ساله بودم.
اینکه تو این سالها به ما چی گذشت و چه بلاهایی سرمون اومد بماند که گفتنش فقط ما رو از (شهید) محمدحسین (محمدخانی) دور می کنه. اینارو گفتم که یه بیوگرافی مختصر ازم بدونید.
از بچگی اسممو عوض کردم و گذاشتن زیبا. سارا رو دوست نداشتم. من رو یاد خانواده ای مینداخت که رهام کرده بودن. همیشه باید توضیح می دادم چرا اسم شناسنامم چیز دیگه ایه. چرا اسم مادرم با اسم مادر شناسنامم فرق داره. چرا اسم نامادریم با اسم خواهرم یکیه. همیشه فکر می کردم همه بلاهایی که سرم اومده بخاطر اسممه. سرتونو درد نیارم. از یه جایی مجبور شدیم با خواهرم تنها زندگی کنیم. همه چیز رو دوش خودمون بود. کار می کردیم ولی حقمون رو نمی دادن. زندگی کردن با اون شرایط خیلی سخت بود. خیلی جاها دروغ گفتم که بتونم راحت زندگی کنم. خیلی جاها سادگی می کردیم و گول خیلی آدمها رو می خوردیم. دوتا دختر جوون تنها، آدمی نبود نفهمه و واسه خودش فکر و خیال نکنه. برای من هم خیلی چیزا عقده شده بود. رویه زندگیم رو جوری چیدم که به چیزایی که دوست داشتم، برسم. درسم نیمه تموم مونده بود. پول نداشتم تمومش کنم. مجبور بودم هرجا هرکاری بهم میدن برم. آزاد زندگی می کردم. دوستای خوب داشتم ولی زیاد دور و برشون نمی رفتم. دنبال تفریح بودم.
درسم رو که تموم کردم و توی بیمارستان مشغول شدم درآمدم خوب شد. افتادم دنبال خوشگذرونی. مهمونی، گردش، مسافرت. برام فرقی نمیکرد پسر باشه یا دختر. پایهام بود و خوش بودم، باهاش میرفتم. نماز و روزه که تعطیل شده بود. اسبسواری و کوهنوردی میرفتم با گروه. مختلط بودن. ظاهر خوبی نداشتم. شما به آخرش فکر کن. به اینکه در این شرایط چه اتفاقایی آدم رو تهدید میکنه. از یه جایی دیگه کم آورده بودم. برای همین به اولین خواستگاری که با شرایطم کنار اومد جواب مثبت دادم. ازدواج کردم و رفتم به تهران.
یه روز یکی از دوستام گفت رونمایی از یه کتابه بیا اونجا همو ببینیم. تو جلسه تمام حواسم پیش دوستم بود. اصلا به شهید و اینکه کیه فکر نمی کردم. آخر مجلس کتاب «عمار حلب» رو خریدم و رفتم.
یه شب از سر بیخوابی رفتم سراغش. اسمشو که دیدم برام جالب بود. گفتم شبیه اسم پسرمه. مجرد که بودم یه اتفاق بدی برام افتاد. از قضا ایام محرم بود. از خدا خواستم اگه مشکلم حل بشه و یه روزی پسر داشتم اسمشو حسین میذارم. چون پسرم ایام تولد حضرت محمد به دنیا اومد اسمشو محمدحسین گذاشتم.
شروع کردم به خوندن. هر چی میخوندم بیشتر دوستش داشتم. همیشه پدر یا برادر خیالیام رو شبیه محمدحسین میدیدم. همیشه واسه خودم یه بابا لنگدراز مهربون داشتم. الان اونو تو محمدحسین میدیدم. تو خونه همش برای همسرم از محمدحسین میگفتم. از خوبیاش. حسودیش میشد گاهی. بهش میگفتم شهید شده چرا بهش حسودی می کنی؟ مثل یه سریال دیدنی شده بود برام. هر شب نیمه شب باید می خوندمش. خدا گواهه با کلمه به کلمه این کتاب اشک ریختم. بهخاطر شرایط مالی خاصی که داشتیم مجبور شدیم تو یه نقطه دور افتاده تو تهران خونه بگیریم. روزا تا دیر وقت با پسرم که فقط چندماه داشت تنها سپری میکردم. محمدحسین همه تنهایی منو پر کرد. به خدا باهاش حرف میزدم. الانم همینطور. تو اتاقم چندتا از عکساشو چسبوندم. تو اتاق پسرم هم همینطور. حس میکردم داره منو میبینه. میخواستم خودمو براش لوس کنم. کاری کنم که دوست داره.
یکبار رفتم تو بازار و یک پرچم یا حسین شهید خریدم. زدم تو خونه. چند تا مهر خریدم که مراسم زیارت عاشورا برپا کنم. یه روز با خودم گفتم تو که داری اینکارا رو میکنی چرا ظاهرت شبیه این کارا نیست؟ رفتم چند تا کتاب گرفتم درباره حجاب. تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی حجابم کامل باشه و دیگه بدون حجاب نباشم. همه جا محمدحسینو میدیدم. یه جوری شده بودم که کتاب محمدحسین همیشه تو کیفم بود با اینکه خونده بودمش. الانم هنوز روی میزمه. هر روز بهش نگاه میکنم. هر روز بهش سلام میکنم. باهاش حرف میزنم. منو خوب میفهمه. امسال شبهای قدر هر شب سر خاک محمدحسین بودم. بهش التماس کردم برام دعا کنه. هیچ چیز مادی نمی خوام. فقط راه درست رو نشونم بده. دیدین یه نفر که دوست داره شبیه یکی باشه بهش بگی شبیه اونی خوشحال میشه؟ همیشه به محمدحسین میگم ببین
پسر منم اسمش محمدحسینه. بهش میگم منم زیبام. خواب محمدحسین رو میبینم. دارم باهاش زندگی میکنم.
محمدحسین همه چیزم شده؛ پدرم مادرم و برادرم. دیگه جای بابا لنگدراز رو برام پر کرده. بخدا نماز صبحها بیدارم میکنه. هر وقت گره ای توکارم پیش میاد میگم: ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده... دیدین میگن قدم یکی خوبه؟ قدم محمدحسین برای ما خوب بود. من ازش خواستم آخرتمو درست کنه دنیام خودش درست شد. سه ماه پشت سر هم مشهد امام رضا قسمتم شد. هرسه بار با محمدحسین زیارت کردم. اتفاقی تو راه مشهد با یه خانم آشنا شدم. باهاش هم صحبت شدم. از مدرسه شون برام گفت. پیشنهاد داد برم اونجا درس بخونم. اتفاقا مهدکودکم داره که پسرم پیشم باشه. مدرسه علمیه حضرت زهرا(س). تازه فهمیدم چقدر داغونم. چقدر عقبم. چقدر وقت هدر داده ام. به کسی نگفتم میخوام برم مدرسه علمیه. مسخره ام میکنن. فقط همسرم می دونه.
همسرم الان دیگه محمدحسین رو دوست داره. قول داده هروقت دلم تنگ شد منو ببره سرخاکش. کتاب محمدحسین جاهاییش که خیلی حالمو عوض کرده و به رفتارم جهت داده رو هایلایت کردم.
آنچه خواندید را یکی از خوانندگان کتاب عمار حلب در اختیار ما قرار داده است... کتاب عمار حلب را محمدعلی جعفری درباره شهید مدافع حرم، محمدحسین محمدخانی
@shahadat_kh313
حکایت شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی از زبان خواهر، مادر و همسرش خیلی شنیدنی و درسآموز. “حاج عمار” لقبش بود در جبهه ها و در موردش حاج قاسم سلیمانی می گفت : «عمار برای من مثل «همت» است.