eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ می خواستم این شب آخری زهرمارمون نشه . هوس کردم یکم شیطنت کنم . شیدا داشت بیرون رو نگاه می کرد از پنجره . یه سقلمه زدم به بازوش و بلند گفتم . -: شیدا این آقا بنظرت آشنا نیست ؟ ... شیدا پشت سر محمد نشسته بود و راحت می تونست نیم رخ علی رو ببینه . با حرف من به خودش اومد . ابروهاشو کشید تو هم و با حرکت سرش سوال کرد که کدوم آقا ؟ ... منم که شیطنتم گل کرده بود گفتم . -: آقای خواننده ؟ ... میشه چراغو روشن کنید ؟ ... محمد یه لبخند زد و دست برد سمت سقف ماشین . ماشین که روشن شد به علی اشاره کردم و به شیدا نگاه کردم . چشماشو ریز کرد و به علی خیره شد . رو به علی گفتم . -: برنگردیدا ... خندید و سرشو تکون داد . به شیدا نگاه کردم . اوه اوه . انالیز کرده بود و شناخته بود انگاری . چشماش شده بود اندازه قابلمه . خیلی خنده دار شده بود قیافه اش . شیده با خنده پرسید شیده -: کیه مگه عاطی ؟ ... ترسیدم شیدا سکته رو بزنه . دیگه دست خودم نبود بلند بلند خندیدم . از اون خنده خوشگالم . محمد و علی به هم نگاه کردن و خندیدن . یه لحظه با محمد چشم تو چشم شدیم از تو آیینه . چشمام در حین خنده پر شد و سریع نگاهمو ازش گرفتم . به شیده نگاه کردم و بلند گفتم -: معرفی می کنم ... سید علی حسینی ... دوست آقای خواننده ... فقط قیافه هاشون دیدنی بود . علی برگشت عقب و گفت علی -: خوشوقتم .بهتره از خیر حال و چهره شیده بگذرم . یه مدت گذشت و بعد من و علی و محمد بلند خندیدیم . به خاطر قیافه های اون دوتا . باالخره رسیدیم و پیاده شدن . نگاه های علی و شیده و شیدا به هم گره خورد . بعدش ترکیدن . داشتم با لذت به اونا نگاه می کردم که محمد اومد طرفم و دوباره گلها رو گرفت مقابلم . این بار ازش گرفتم . -: ممنون ... معذرت می خوام ... عصبی بودم ... دلم واسشون تنگ می شه ... محمد -: خیلی دوستشون داری؟ ... -: خیلی بیشتر از خیلی ... تنها دوستامن ... سرش رو انداخت پایین . محمد -: متاسفم ... -: مهم نیست ... خودم قبول کردم .... محمد -: ممنون ... همه راه افتادیم سمت سالن . شیده گوشیشو در آورد و گفت که جلوی در ورودی هستیم . رفتیم داخل . همه جلوی در با اسپند ایستاده بودن و نقل می ریختن روی سرو صورتمون . سرم رو اوردم باال . مردم به ما که تبریک می بردن بعد دهنشون باز می موند . می دونستم پشت سرمون چه خبره °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ فامیالی من و محمد و مرتضی و چند تا از دوستای من که انقدر گفتن که روم نشد دعوت نکنمشون . از تونلی که درست کرده بودن رد شدیم . متفرق شدن . مامان محمد اومد طرفم و با لذت پیشونیمو بوسید . مامان -: سالن که امشب مال ماست ... برید تو جایگاه عروس و داماد بشینید ... رفتیم و نشستیم . با لذت به مهمونا خیره شدم . دخترایی که نگاهشون مات مونده بود رو علی . وااای خدا داشتم ذوقمرگ می شدم . دلم می خواست بلند بلند قهقهه بزنم . واااای مخصوصا ژیال که معلوم بود هزار تا نقشه ریخته برا تور کردن علی واسه دوستی . دوستای خودمم که داشتن می ترکیدن از حسودی خدایا می دونم خیلی خبیث شدم ولی دمت گررررم .... خیلی حال دادی بهم امشب ... خیلی باحالی ... در حال همین مناجاتهای عارفانه بودم که ژیال با دوربین اومد سمتون . بلند به همه گفت ژیال -: هر کی می خواد عکس بگیره بدوعه ... تقریبا همه اومدن . من سریع به شیدا چشمک زدم و اونم ماجرا رو گرفت . محمد نگران نگام کرد . شیدا دوربین خوشگل 22 مگاپیکسلیم رو که بهش داده بودم اورد . دوربین ژیال رو از دستش با عذرخواهی گرفت و گذاشت روی میز مقابل ما . شیدا –: هر کسی می خواد عکسا رو بگیره با این دوربین لطفا ... خواهشا دوربین دیگه درنیارین ... خخخخ نقشه های ژیال نقش بر آب شد . وای خدا مردم از خوشی ... :(((( شیدا خودش شد عکاس و شروع کرد کارش رو . مهمونای زیادی نداشتیم ولی اونقدر دوتایی و سه تایی و تکی و غیره و ذلک عکس انداختن باهامون که داشتم روانی می شدم . شام رو که اوردن مشتریهای من و محمد کم شد الحمدهلل . دیگه کسی نموند که بخواد عکس بگیره . مرتضی با هزار تا ادب و احترام دوربینم رو از شیدا گرفت و اومد سمت ما . مرتضی -: خب اقا محمد نوبت عکس دوستانه اس .... علی هم اومد جلو و دست محمد رو کشید تابلند شه . محمد دست علی رو اروم پس زد و از جاش تکون نخورد . علی -: واا ... پاشو دیگه ... محمد با بی حوصلگی جواب داد . محمد –: بچه ها تورو خدا بیخیال شین شما دیگه چرا ؟ ... مرتضی -: عاطفه خانم شما یه چیزی بهش بگین .... وااای خدایا این دوتا پاک خل شدن . .. اینا که میدونن همه چی نقشه اس چرا اینطوری می کنن ؟ ... به مرتضی نگاه کردم . داشت چشم و ابرو باال می انداخت . از حرکاتش خنده ام گرفته بود اقا مرتضی ایشاال عکس هاتون رو بذارین واسه عروسی اصلیه آقای خواننده و ناهید خانم ... رنگ از روی علی و مرتضی پرید . وااا اینا چشونه ؟ ... ادامه دادم . -: ایشاال به زودی ... با شنیدن صدایی درست از پشت سرم پریدم هوا . -: با منم عکس نمیندازی محمد ؟... تازه دلیل حرکات مرتضی رو فهمیدم .بد سوتی داده بودیم . برگشتم . خدااایاااا ... اینا تا امشب منو سکته ندن اروم نمی گیرن . دهنم اندازه غار باز مونده بود . چقد شک اخه باید بهم وارد بشه ؟.... -: خانم رادمهر ... اصال انتظار نداشتم شما رو جای عروس پسر داییم ببینم... این اینجا چیکار می کرد؟ ... -: سالم اقای موحد ... پسر دایی؟؟؟ لبخند خوشگلی تحویلم داد. -: بله .. معرفی می کنم ... بنده امین موحد هستم و ایشون محمد نصر پسر داییه بنده ... به محمد نگاه کردم . نگران بود و همینطور علی و مرتضی . تازه یاد سوتی ام افتادم . نکنه شنیده باشه؟ ... نه اگه شنیده بود یه چیز می گفت یا می پرسید ... امین-: اقا مرتضی مثل اینکه شماها زودتر نوبت عکس گرفته بودین ... اول شما بندازین بعد من ... محمد ناچارا بلند شد . منم بلند شدم برم پیش شیدا و شیده که امین روبروم ایستاد . امین-: نمیگم چرا اینکارو کردی چون حق انتخاب داری ... خودت واسه زندگیت تصمیم می گیری ... حق بازخواستتم ندارم چون بهت نگفته بودم که تو دلم داره یه حسایی نسبت بهت به وجود میاد .... ولی االن که ازدواج کردی باید جلو احساسمو بگیرم .. فقط می خواستم بدونی ... و ازت تشکر می کنم که زود با کسی که بهش عالقه مند بودی ازدواج کردی چون االن میتونم جلوی پیشرفت حسمو بگیرم ... اگه سال بعد با محمد ازدواج می کردی دیگه نمی تونستم عالقم بهت رو از بین ببرم ... خوشبخت باشی ...با نهایت غم نگاهش می کردم . حدس می زدم یه چیزیش باشه . خیره شد بهم و منم خیره به اون . بدون اینکه متوجه باشم . چشمام پر شد. امین-: خوشبخت بشی ... خواستم ترک کنم اون محیطو تا گریه نکنم. با محمد چشم تو چشم شدم . داشت من و امین رو نگاه می کرد . با بی تفاوتی نگاهشو برگردوند سمت دوستاش °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ مهمونی تموم شد و وقت خداحافظی رسید . یه سری همونجا باهامون خداحافظی کردن و بقیه تا دم در خونه باهامون اومدن . برای راه انداختنمون . جلو در که رسیدیم بابا چمدونام رو اورده بود پایین و جلوی در بود . علی و مرتضی وسایالم رو گذاشتن پشت پرشیای محمد و بقیه هم دیگه داخل نرفتن و همون دم در ایستادن. من و محمد تک تک با همه خداحافظی کردیم . قبل رسیدین به عزیزترین کسام دویدم باال و اخرین نگاه رو به خونه و اتاقم انداختم . خونه ای که هیچوقت دیگه نمیتونستم مثل سابق توش پا بذارم . چقدر دلم تنگ می شد . اخه یکی نیس بگه نمیری بمیری که؟ ... برگشتم پایین . با گریه خودم رو انداختم بغل مامانم . بعدش بابام . همه.گریه می کردن . مامانم شیدا وشیده مادربزرگام خودم و ... توی بغل بابا گم شده بودم و همش سر و صورتم رو می بوسید . اتنا اروم چادرم روکشید . نگاهش کردم . اتنا -: ابجی من خیلی دلم برات تنگ میشه ... کاش اقا محمد تو این شهر بود... بدون تو خیلی تنها می شم ... نشستم رو زانوهام و محکم بغلش کردم . خجالت رو گذاشته بودم کنار و بلند بلند دوتایی هق هق می کردیم . بعد دوباره و سه باره با همشون خداحافظی کردم و نشستم تو ماشین . مجبور بودم جلو بشینم . جلوی اونهمه ادم که نمیشد برم عقب . کمی بعد محمد هم اومد و بعدش علی و مرتضی ... یا حسین اینام می خوان با ما بیان ؟ ... محمد ماشینو روشن کرد و از نور چراغ ماشینها و دوده اسپند فاصله گرفتیم . دیگه هیچ یار و یاوری جز خدا نداشتم . پس باید محکم باشم ازین به بعد . مثل کوه . پس اشک هام رو پاک کردم . هنوز زیاد دور نشده بودیم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد . بازش کردم . شیده بود نوشته بود شیده -: عاطی مواظب خودت باش ...لبخند تلخی زدم . دوباره نوشت . شیده-: راستی گفتم مواظب خودت باش میگم نزنن بال مال سرت بیارن اون سه تا پسر؟ ... قلبم شروع کرد به تند زدن . راست می گفت خب . نوشتم... -: خاک بر سرم چرا زودتر نگفتی ؟... جواب داد. شیده -: شوخی کردم ... بد به دلت راه نده ... یه ایت الکرسی بخون توکل به خدا ... سریع شروع کردم به خوندن آیت الکرسی و از استرس زیاد تصمیم گرفتم خودم رو به خواب بزنم . خب خلم دیگه ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو بستم . صدا از کسی بلند نمی شد و این محیط رو برام ترسناکتر می کرد . حدودا ساعت دو شب بود و خواب به چشمای من نمی اومد . داشتم به دنیای ناشناخته ای سفر می کردم . بدون همنشینی . فقط خدا بود و خدا . توکل به خودش ... کل راه صدای نفس ها قاطی شده بود و نمی تونستم صدای نفسهای محمد رو ببلعم . تموم راه شهرمون تا تهران رو چشم از هم باز نکردم ولی یک ثانیه هم نخوابیدم تا اینکه باالخره با متوقف شدن ماشین چشمام رو باز کردم . علی -: آقا محمد ... دست گلت درد نکنه ... خسته نباشی ... محمد در حالی که کمربندش رو باز می کرد گفت . محمد -: خواهش داداش ... زحمت دادیم حسابی ... به اطراف نگاه کردم . چقدر عاشق این کوچه و این خونه بودم . همه پیاده شدیم . دوباره پسرها چمدون هام رو بردن باال و و منم لطف کردم خودم رو حمل کردم . علی -: مرتضی جان .. من می رسونمت ... ماشینم تو پارکینگه محمده ... کلی ازشون تشکر کردم . محمد رفت پائین دوباره و مرتضی هم پشت سرش . جلوی در ایستاده بودم . علی ازم خداحافظی کرد . استرس گرفته بودم . حال بدی داشتم . دیگه تنها بودم . علی جلوی پله ها که رسید مکث کرد و برگشت طرفم . اومد جلعلی -: خانم رادمهر ... محمد پسر خوبیه ... من بابت این کارش ناراحتم ولی دیگه کاریه که شده ... فقط ... اگه مشکلی پیش اومد یا از چیزی ناراحت و اذیت شدین رو کمک من حساب کنید ... لبخند زدم . علی -: باشه ؟ ... -: باشه .. ممنون ... خیلی اروم شدم . استرس هام خوابید . اونقدرهام تنها نبودم . علی -: بدون کوچکترین رودربایستی ؟ ... دوباره خندیدم . -: بی رو در واسی ... اینو که گفتم دوباره یه لبخند تحویلم داد و خداحافظی کرد و رفت . چمدونام رو کشیدم تو که محمد اومد . دوتاش رو گرفت دستش و جلوتر رفت . با چه عشقی وجب به وجب خونه اش رو نگاه می کردم . اخی یادش بخیر بخیر دفعه اولی که پام رو گذاشتم تو این خونه . اون دفعه با ارزوی محمد . این دفعه با خود محمد °•| @shahadat_kh313 |•°
یا مهدی: متن کامل نامه‌ی شهید که 15 روز قبل شهادت خطاب به رهبر معظم انقلاب نوشته است👇 سلام آقاجان🌹 امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد☝️ اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید،خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند،شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند...هر چند که دکتر ها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند...❗️ من نگران مسائل خطرناک تر هستم...من میترسم از چیزی نماند😔.آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند:اگر و ترک شود،خداوند دعاهارا نمی شنود و بلا نازل میکند😞 من خواستم جلوی بلا را بگیرم... اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام.بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند میگفتند به تو چه ربطی داشت⁉️مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آنشب اگر من جلو نمیرفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت😓 ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید. یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت : پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بنندازی😒❗️ من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند،ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید⁉️ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز است☝️ آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند😔.مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه است؟👌 یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند⁉️یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟؟😭 رهبرم! جان من و هزاران چون من فدای غربتت💔.بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید. آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمیشینیم☝️ و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمیگذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد. 🌷بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی. شهید امر به معروف علی خلیلی🌹 @shshadat_kh313
پسر باس اینجوری باشه👇👇 نیمه های شب بود داشت با موتورش میرفت خونه🏍 تو راه میبینه چند تا پسر دارن به دوتا دختر اذیت میکنن😱 و میخوان به زور سوار ماشینشون کنن🚗 نمیتونه این صحنه رو تحمل کنه میره جلو بهشون تذکر میده❌ جر و بحث شروع میشه و دعواشون میشه 😑😱 همه دیگرو کتک میزنن یهو یکی از اون پسرا با قمه میزنه به شاهرگش و فرار میکنن😔😱😱😱 این اقا پسر بیست و چندساله و طلبه ما زمین میوفته😞 لباس سفیده یقه بستش😍 غرق خون میشه😢 چند ساعتی اونجا میوفته تا چند نفر میان پیداش میکنن و میبرنش بیمارستان اما هیچ بیمارستانی پذیرش نمیکنه 😏و میگن اگه تا نیم ساعت دیگه بستری نشه کارش تمومه😱😱 بالاخره یه بیمارستان قبول میکنه😰 یه پیرمرد به این اقا پسر قصه ما میگه حالا خوب شد اخه به تو چه ربطی داشت😤😒 پسر قصه با نیمه جون میگه حاج اقا اخه فکردم دختر شماست.....😇🙃 این گل پسر بعد از گذشت چند سال بخاطر عفونت ریه هاش شهید میشه😌💓 این اقا پسر باغیرت کسی نبود جز شهید علی خلیلی✌️👋 📎خواهرم چنتا اینجوری جوون بدیم تا تو حجابتو رعایت کنی؟ 🍃💟 @shshadat_kh313
سخنان منتشر نشده رهبر انقلاب گردآورنده و تنظیم : مصطفی غفاری ناشر : انتشارات انقلاب اسلامی تعداد صفحات : ۶۴۰ چاپ : چهاردهم درباره کتاب 👇👇👇
📖 شامل برخی سخنان منتشرنشده‌ی رهبر انقلاب است؛ از جمله در طلیعه‌ی کتاب که دیدگاهی کلان به موقعیت نظام اسلامی در برابر نظام سلطه عرضه می‌کند. همچنین روایت‌هایی از برخی سخنان و کنش‌های ایشان را در بر می‌گیرد که دیگران آن‌ها را بیان نموده‌اند؛ از جمله حجت‌الاسلام حمید پارسانیا شرحی از جلسه‌ی صمیمانه و گفت‌وگوهای صریح تعدادی از فضلای حوزه‌ی علمیه با رهبر انقلاب در اواخر تیرماه ۸۸ را ارائه نموده است. آقای حسن رحیم‌پور ازغدی، خطبه‌ی ۲۰ شهریور ۸۸ آیت‌الله خامنه‌ای در نماز جمعه‌ی تهران را که به دسته‌بندی مخالفان سیاسی و روش برخورد با آن‌ها مطابق سیره‌ی اهل‌بیت علیهم‌السلام اختصاص داشته، تحلیل کرده است. علاوه بر این دو مصاحبه، کتاب حاوی بخشی از خاطرات منتشرنشده‌ی دکتر علی آقامحمدی است که همراه با گروهی از دوستانش -که همگی مورد اعتماد مهندس موسوی بوده‌اند- در دو مقطع از سال ۸۸ به رایزنی برای رفع ابهامات و حل مناقشات پرداخته است؛ روندی که هم مورد توافق ارکان نظام مانند رهبر انقلاب و شورای نگهبان و هم مورد حمایت کسانی همچون مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی بوده است. آقایان محسنی اژه‌ای و سیدمهدی خاموشی نیز که گفت‌وگوهایی نزدیک و فشرده در چند برهه از سال ۸۸ با نامزدهای انتخابات داشتند، مذاکرات خود را در این کتاب تشریح نموده‌اند. روایت مذاکرات این دو تن که از دو موضع مختلف با سران معترض انجام شده، هم نشانگر زاویه‌ی دید آقایان موسوی و کروبی و هم نشانگر ریشه‌های تردیدها و تصمیم‌های ایشان است. یادداشتی بلند با عنوان «چرا؟» در ۱۶ بند به قلم آقای علیرضا شمیرانی، از دیگر مطالب این کتاب است. وی تلاش می‌کند تا با کنار هم قرار دادن سطور گفته و ناگفته‌ای از رخدادها و کنش - واکنش‌های سال ۸۸ که دربرگیرنده‌ی بیانات رهبر انقلاب در کنار اظهارات دیگرانی همچون مقامات مسئول کشور، برخی اعضای دفتر رهبری و چهره‌های سیاسی هوادار نامزدها است، مخاطب را با تبیینی استفهامی به تأمل درباره‌ی آنچه رخ داده، برانگیزد. بازخوانی زمینه‌ها و پیامدهای خطبه‌ی ۲۹ خرداد ۸۸ و روایت‌هایی از چند گفت‌وگوی رودرروی رهبر انقلاب اسلامی با برخی منتقدان عملکرد نظام در جریان فتنه‌ی ۸۸، بخش‌های دیگری از این کتاب به قلم آقایان مصطفی غفاری و حسین شهسواری است. بخش پیوست «فتنه تغلب» شامل پنج خرده‌روایت است که بیانات و مواضع رهبر انقلاب اسلامی درباره‌ی این موضوع را از یکم فروردین ۱۳۸۸ تاکنون تلخیص و تنظیم نموده و می‌تواند راهنمایی برای علاقه‌مندان به فهم دقیق‌تر منظومه‌ی فکری و عملکردی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره‌ی فتنه باشد. اما یکی از مهم‌ترین بخش‌های این کتاب، بازنشر متن کامل نشست رهبر معظم انقلاب با نمایندگان ستادهای انتخاباتی نامزدهای ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ است که این روزها برخی رسانه‌ها آن را -که احتمالاً از نسخه‌ی پیش‌نویس کتاب برداشت شده- منتشر نموده‌اند. این موضوع با واکنش دستپاچه‌ی رسانه‌های بیگانه و حامی فتنه مواجه شد. آن‌ها نه‌فقط به تفسیر بلکه به روایت متن و حاشیه‌ی آن به‌زعم خود پرداختند؛ درحالی‌که با فرض صحت، هیچ کدام نفی‌کننده‌ی آنچه از مضامین صریح این دیدار منتشر شده، نیست. @shahadat_kh313
مردی که دوبار میمیرد، و زنده میشود و در حین مرگ علم ازل تا ابد را دریافت میکند!! (ادامه..) مرور و بررسی کتاب آن سوی مرگ روایت کسانی که مرده اند، و زندگی پس از مرگ را دیده اند و سپس زنده شده اند!! صوت در بالا👆
ولی علت اینکه به شما بد قولی نکرده باشیم فقط استثنا الان رمان مردی در آیینه را میزاریم ممنون از همکاریتون
خب دوستان میخواستم درباره ی یک سری تغییراتی که در کانال ایجاد میشود توضیح بدم از این به بعد در دوشیفت صبح و عصر دو رمان متفاوت می‌ زاریم صبح ها عصرها
سلام دوستان عزیز🌸 ان شاءالله از امشب داستان تقدیم حضورتون میشه❤️ 💯داستانی که پیش رو دارید است ✍نویسنده: تمام داستانهایی که از ایشون نقل شده،واقعی میباشد🌹