eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ محمد توی همون حالت سرش رو انداخت ولی صدای نفساش هنوز اروم نشده بود . مرتضی هم به من خیره شده بود . دویدم تو اتاق و در رو بستم . زنگ زدم به علی . این دومین بار بود که بهش زنگ می زدم . علی -: الو ؟ ... -: سالم علی اقا خوبید ؟ ... علی -: سالم خواهری ؟ ... چطوری ؟ ... چه خبرا ؟ ... نفس عمیقی کشیدم . علی -: ابجی چیزی شده ؟ .. اتفاقی افتاده ؟ ... همه چیز رو براش تعریف کردم وبهش گفتم که دوست دارم برم . تمام مدت سکوت کرد و به حرفام گوش داد . حرفام که تموم باز چند ثانیه سکوت کرد . علی -: خواهری ؟ ... منتظر موندم حرفشو بزنه . علی -: به محمد بگو که دوستش داری ... خون تو رگهام یخ بست . -: نه ... نه ... اصال ... نمیتونم ... نه نمیشه ... نباید اینکارو بکنم ... علی -: باشه .. باشه ابجی اروم باش ... فقط یه پیشنهاد بود .. احساس می کنم یه مرگش هست ... -: نه علی اقا ... کاش می شد ... ولی می دونم فقط دارم خودم رو خورد می کنم ... علی -: بذار من االن زنگ بزنم چشه ؟ ... -: اخه می فهمه من خبر دادم ... علی -: نه خواهری ... نمی ذارم بفهمه ... خیالت راحت ... -: باشه هر جور صالح می دونید... علی -: خدافظ ... -: خدافظ ... امروز اصال درس نخونده بودم . خاک به سرم . 23- 23 روز دیگه امتحانام شروع می شد . کتابم رو باز کردم . نیم ساعت تموم مشغول ورق زدن بودم . اصال تمرکز نداشتم . خسته بودم از اینجا . از یه طرف هم دلم نمی خواست محمد رو از دست بدم . من فقط یکی دوماهه دیگه اینجا مهمون بودم . پس باید کاری می کردم که بهترین خاطراتم رو رقم بزنم . هر چند االنشم بهترین روزام رو داشتم . ولی دلم می خواستدیگه جنگ و دعوا راه نندازیم . کتاب رو بستم و بیرون رفتم . مرتضی روی مبل نشسته بود آرنجاش رو پاش بود و سرشم پائین بود . محمدم تو اشپزخونه بود . رفتم داخل اشپزخونه . سرش رو با دستاش گرفته بود و ارنجاش هم رو میز بود . ای من قربون اون حرص خوردن تو ... کاش می تونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم . ... کاش می شد بهت بگم نفسم به صدای نفس هات بسته است ... بعد اینکه از اینجا برم حتمی ترین بیماریم تنگی نفسه .... رفتم سر کابینتها و یه لیوان برداشتم و براش اب ریختم . گذاشتم مقابلش . سرش رو بلند نکرد . خم شدم و دم گوشش زمزمه کردم . -: اقای خواننده ؟ ..پاشو برو از دلش در بیار ... سرش رو گرفت باال و خیره شد تو چشمام . مرتضی بلند شد . مرتضی -: با اجازه ... رفت سمت در . نگاهم رو از مرتضی گرفتم و باز به محمد خیره شدم . بلند شد و تند از اشپزخونه زد بیرون . محمد -: مرتضی واستا ... از اشپزخونه می دیدمشون . مرتضی ایستاد ولی برنگشت . محمد رفت مقابلش ایستاد و محکم بغلش کرد . محمد -: ببخش مرتضی ... دست خودم نبود ... مرتضی هم دستاشو حلقه کرد دور محمد . سفره رو با خوشحالی انداختم و خووووشگل چیدمش . بچه ها همیشه می گفتن اگه فقط یه نفر تو خانواده ما سلیقه داشته باشه اون عاطفه اس . محمد از روز مهمونی دیگه فرش رو برنداشته بود . سرجاش بود و گاهی نمازامون رو روی اون می خوندیم . اخ گفتم نماز . عاشق نماز خوندن محمد بودم ... عاشقش بودم ینی ... دلم می رفت ... غش و ضعف می رفتم ... اصال هر چی بگم بازم کمه ... خالصه این دوروز هم به خوبی و خوشی گذشت و من مشغول درسم شدم . روز تعطیلیم بود و نشسته بودم پشت میزم و مشغول درس . شب بود و شام رو هم خورده بودیم . گاهی خودم غذا درست می کردم و گاهی محمد از بیرون می گرفت . طبق معمول با صدای محمد درس می خوندم . خسته شده بودم یکم . برای استراحتصدای اهنگ رو بردم باال و هندزفریمو محکم تر فرو کردم تو گوشم و با انگشتام فشار دادم . صدام رو گرفتم رو سرم . البته خودم صدای خودم رو نمی شنیدم . خیلی کیف می داد . موهام هم همش از زیر شالم سر می خورد می افتاد روی صورم و دماغمو قلقلک مداد . وسطای خوندن می خندیدم . اهنگ تموم شد . از ترس این که نکنه محمد بیاد خونه و صدام رو بشنوه اهنگ رو قطع کردم . خواستم برم بیرون سرک بکشم ببینم سوتی دادم و محمد شنیده یا نه؟ . واااای !!! بسم اهلل ... عین جن می مونه ... خاک تو سرم شد ... محمد رو تختم نشسته بود و با خنده بهم نگاه می کرد . وای بیچاره شدم . نشستم رو صندلیم و سرم رو انداختم پائین . خیلی خجالت می کشیدم . خیلی ضایع شدم . گند بزنی ای شانس ... داشتم خودم رو فحش می دادم که محمد بلند شد و اومد طرفم . دستشو راستشو گرفت جلوم . خیره شدم به دستش . یعنی چ
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ داشتم جون می دادم . اخه این چه کاراییه که تو میکنی پسر ؟ .. من رو می کشی آخر ... دستم به وضوح می لرزید . کشوندم و بلند شد . دستم رو ویبره بود . مطمعنا فهمیده بود که جونم واسش در میره . انگار الل شده بودم . دستم رو کشید و راه افتاد . منم دنبالش . دلم می خواست دستم رو بکشم بیرون . به دستامون خیره شده بودم و از دیدن اینکه دستام تو دستاش خیلی کوچولو دیده میشن قند تو دلم اب میشد . رفتیم داخل استدیو . من رو کشوند تو اون قسمت که می خوندن . خب نمی دونم اسمش چیه؟ . پشت میکروفنش نگهم داشت . میکروفن رو اورد پایینتر و قدش رو جلو دهن من تنظیم کرد . با تعجب داشتم نگاهش می کردم . دستش رو اورد و شالم رو از سرم کشید . یا حسین .. این پسره چشه ؟ ... دیگه واقعا داشتم از خجالت اب می شدم . دلیلش رو هم نمی دونستم . با دستام موهام رو که یه خورده اش ریخته بود رو صورتم رو کنار زدم و زدم باال . هدفون رو گذاشت رو سرم . رفت بیرون و در روبست . پشت شیشه روبروم ایستاد و هدفونش رو گذاشت رو گوشش . می دونستم وقتی حرف بزنم فقط محمد که هدفون رو گوششه صدامو کی شنوه . خب سه بارتو استدیو خونده بودم و می دونشستم چه خبره تقریبا ..اقای خواننده ؟ ... چیکار داری می کنی؟ .. داشت با کامپیوتر روبروش ور می رفت . صدام رو که شنید سرش رو اورد باال و نگاهم کرد . دست از کار کشید و صاف ایستاد . محمد-: برای من بخون ... خب اینو که خودمم می دونستم . -: اخه من بلد نیستم ... نمی تونم .. محمد لبخندی زد و گفت . محمد -: دروغ؟ ... -: به خدا دروغ نمی گم ... من نه نت سرم میشه نه سبک و لحن ... محمد-: چند بار خوندنتو شنیدم ... االنم راه فرار نداری ... باید بخونی ... پامو کوبیدم رو زمین . -: محمد ... یه خنده خوشگل تحویلم داد . قلبم ریخت . محمد -: چه عجب ... دوباره رفت تو کامپیوترش و چند ثانیه بعد سرش رو اورد باال . بهانه اوردم . -: من درس دارم نمی تونم ... صاف شد . محمد -: یکی از اهنگای خودمو پلی می کنم ... ای بابا این کوتاه بیا نیست . منم بدم نمی اومد ولی جلو محمد راحت نبودم . می ترسیدم خراب کنم . آهنگ پلی شد . محمد -: حفظی ؟ ... -: اره ... ولی یه دقه صبر کن .... اهنگ رو استپ کرد و منتظر نگاهم کرد °•| @shahadat_kh313 |•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
میرسد روزی که بر بام بقیع خنده کنان پرچم را میزنیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..☘☁️.... سیزده بدر واقعی ما این است که از خودمان بیرون بیاییم از خانه های تنگ و تاریک افکارخرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم... ✨ •.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.✿•.•.• |❉| @shahadat_kh313
⚘﷽⚘ قسمت بیست و دوم: خداحافظ توماس چراغ رو هم روشن نکردم ... فضای خونه از نور بیرون، اونقدر روشن بود که بتونم جلوی پام رو ببینم ... کتم رو پرت کردم یه گوشه و ... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوری روی تخت ولو شدم ... چقدر همه جا ساکت بود ... موبایلم رو از توی جیب شلوارم در آوردم ... برای چند لحظه به صفحه اش خیره شدم ... ساعت 10:26 شب ... بوق های آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش کرد ... چقدر خونه بدون آنجلا ساکت بود ... انگار یه چیز بزرگی کم داشت ... دقیقا از روزی که برگشتم ... و اون، با گذاشتن یه یادداشت ساده ... به زندگی چند ساله مون خاتمه داده بود ... "دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ... چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم می خواست برم بار ... یا حتی شده چند تا بطری از مغازه بخرم ... اما رئیس تهدیدم کرد اگر یه بار دیگه توی اون وضع پام رو بزارم توی اداره ... معلق میشم ... و دوباره باید برم پیش روان شناس پلیس ... برای من دومی از اولی هم وحشتناک تر بود ... یه ساعت دیگه هم توی همون وضع ... مغزم بیخیال نمی شد ... هنوز داشت روی تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار می کرد ... بدجور کلافه شده بودم ... - تو یه عوضی هستی توماس ... یه عوضی تمام عیار ... عوضی صفت پدرم بود ... کلمه ای که سال ها به جای کلمه پدر، ازش استفاده می کردم ... خودخواه ... مستبد ... خودرای ... دیکتاتور ... عوضی ... هیچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... همیشه واسش یه زیردست بودم ... زیردستی که چون کوچک تر و ضعیف تر بود، حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشت ... همیشه باید توی هر چیزی فقط اطاعت می کرد ... - بله قربان ... و این دو کلمه، تنها کلماتی بود که سال ها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج می شد ... بله قربان ... امشب، کوین این کلمه رو توی روی خودم بهم گفت ... عوضی ... حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هیچ وقت، هیچ کس جرات نکرد این رو توی صورتش بهش بگه ... اونقدر از اون بهتر بودم که آنجلا ... زمانی ولم کرد که پای یه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد ... باورم نمی شد ... دیگه کار از مرور حوادث اون روز و قتل کریس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت خاطرات کودکیم رو هم مرور می کرد ... موبایلم بی وقفه زنگ می زد ... صداش بدجور توی گوشم می پیچید ... و یکی پشت سر هم تکانم می داد ... چشم هام باز نمی شد ... این بار به جای سلول ... گوشه خیابون کنار سطل های آشغال افتاده بودم.. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ قسمت بیست و سوم: کارتن کارتن سخاوت صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود ... اون خیابون خواب هم اومده بود من رو بیدار کنه ... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه ... هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد ... یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد ... دوباره زد روی شونه ام ... - هی مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردی ... حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو ... به زحمت تکانی به خودم دادم ... سرم از درد تیر می کشید... چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشم های خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که می شناختم ... نداشته هاش رو با یه غریبه تقسیم کرده بود ... از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کتم نبود ... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ... - دنبالش نگرد ... خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم ... - دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ... کیف رو داد دستم ... - فقط زودتر از اینجا برو ... قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ... ازشون دور شدم ... نمی تونستم پیداش کنم ... اصلا یادم نمی اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حی می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ... چند خیابون پایین تر، سر و کله لوید پیدا شد ... - تلفنت رو که برنداشتی ... حدس زدم باز یه گندی زدی ... - چطوری پیدام کردی؟ ... رفت سمت سطل های بزرگ آشغال و یه تیکه پلاستیک برداشت ... - کاری نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن ... شانس آوردی خاموش نشده بود ... پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ قسمت بیست و چهارم: ضامن دار نظامی دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض کردم ... از اتاق که خارج شدم ... تلفنش رو قطع کرد ... - پزشکی قانونی بود ... خیلی وقته منتظره ... نگاهی به اطراف کرد ... - بد نیست به یه شرکت خدماتی زنگ بزنی ... خونه ات عین آشغال دونی شده ... تهوع آوره ... عجیب نیست نمی تونی شب ها اینجا بخوابی ... پزشکی قانونی ... از در که وارد شدیم ... به جای هر چیز دیگه ای ... اول از همه چشمم به جسدی افتاد که کارتر روش کار می کرد ... نصف سرش له شده بود ... - دوباره توی اتاق تشریح من بالا نیاری ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... با عصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد خیلی می گذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت ... رفت سمت میز کناری و پارچه رو کنار زد ... - هیچ اثری از مواد و الکل یا ماده دیگه ای توی بدنش نبود ... یه بچه 16 ساله کاملا سالم ... - اطلاعات قاتل چی؟ ... - روی لباس و وسائلش اثر انگشتی که قابل شناسایی باشه باقی نمونده ... قاتل حدودا 6 فوت قد داشته ... مرد بوده با جثه ای کمی بزرگ تر از مقتول ... راست دست ... و کاملا در استفاده از چاقو حرفه ای عمل کرده ... آلت قتاله احتمالا باید یه چاقوی ضامن دار نظامی باشه ... دقیق نمی تونم نوعش رو مشخص کنم چون خیلی با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دایره وار چرخونده ... می خواسته توی هر ضربه مطمئن بشه بیشترین میزان آسیب رو به قربانی وارد می کنه ... و خوب می دونسته باید چه کار کنه که اثری از خودش باقی نزاره ... از نوع ضربه و طریق عمل کردنش، بدون هیچ شکی ... این کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملا روی موقعیت تسلط داشته ... قاتل صد در صد یه آدم حرفه ایه ... و مطمئنم اولین باری هم نبوده که یه نفر رو کشته ... یه آدم غیر حرفه ای محاله بتونه با این آرامش و سرعت یه نفر رو اینطوری از پا در بیاره ... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته ... قاتل حرفه ای؟ ... اونم برای یه بچه 16 ساله؟ ... نمی تونستم چشم از چهره کریس بردارم ... چه اتفاقی باعث شد که با چنین آدمی طرف بشه؟ ... پارچه رو کشید روی صورت مقتول ... - توی صحنه جنایت به نظر می رسید شخص دیگه ای هم غیر از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسی جسد چیزی در این مورد متوجه شدی؟ ... فقط قاتل باهاش درگیر شده یا شخص سوم هم کمک کرده؟ ... با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ... - به نظرت من شبیه سایکک هام یا روی پشیونیم نوشته مدیومم؟ * ... این جنازه فقط در همین حد، حرف برای گفتن داشت ... پیدا کردن بقیه داستان کار خودته ... ولی شک ندارم قاتل هیچ نیازی به کمک نفر سوم نداشته ... اونم برای یه نفر توی سن و سال این بچه ... جنازه رو بردن سمت سردخونه ... قاتل حرفه ای ... چاقوی نظامی ... راست دست ... تنها مدرک های صحنه جرم ... چیزهایی که برای اثبات محکومیت یه نفر ... به هیچ درد نمی خورد ... تازه اگر می شد توی اطرافیان کریس کسی رو با این سه نشانه پیدا کرد ... * افرادی که ادعا می کنند می توانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده، آنها را ببینند و مستقیم با آن ها صحبت کنند •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•