روایات متعددی در اهمیت و فضیلت شب و روز نیمه شعبان وجود دارد. بخشی از فضیلتهای این شب در ذیل آمده است:
گشایش درهای خشنودی، بخشش، روزی و نیکی در شب نیمه شعبان.تقسیم روزی و ثبت شدن زمان مرگ انسان.بخشیدن همه انسانها غیر از مشرک، قمارباز، فرد قطع رحم کرده، شراب خوار و فردی که بر انجام گناه اصرار میورزد.برترین شبها پس از شب قدر.
تاریخ دقیق نیمه شعبان سال ۹۹
💠@shahadat_kh313💠
اسامی دیگر نیمه شعبان
1.نیمه شعبان شب دعا
در ایران به نیمه شعبان شب دعا نیز میگویند
2. نیمه شعبان لیلة منتصف شعبان در عربستان
صک معرّب چک فارسی و مترادف برات است.
3.نیمه شعبان شب رهایی در آسیای جنوب
در آسیای جنوبی به شب نیمه شعبان، شب رهایی گفته میشود
4. نیمه شعبان ، برات و برات کاندیلی در ترکیه
برات به معنای حواله، سند و نوشتهای که به کسی دهند تا به استناد آن، پول یا هر چیز دیگر را از دیگری بگیرد.
به حواله معنوی نیز برات میگویند و از آنجا که در شب نیمه شعبان خداوند برات (سند) آزادی از جهنم را به بندگان خود میبخشد به این شب، شب برات گفته میشود.
در ترکیه به این شب، برات کاندیلی گفته میشود.
5. نیمه شعبان ، شب برات در هند
مسلمانان هند بر این باورند که خدا آیندهٔ تمام مردان را با احتساب تمام اعمال گذشته آنها در شب برات (نیمهٔ شعبان) رقم میزند.
در واقع شب برات به معنی شب بخشش یا روز کفاره است.
تاریخ دقیق نیمه شعبان سال ۹۹
💠@shahadat_kh313💠
اهل سنت چه دیدگاهی درباره نیمه شعبان دارند ؟
پانزدهم شعبان تنها برای شیعیان اهمیت ندارد بلکه برای اهل سنت به ویژه طریقتهای تصوف آن نیز جایگاه خاصی دارد. روایات متعددی از پیامبر(ص) و صحابه درباره اهمیت عبادت در این شب و مشخص شدن روزی و مقدرات انسان در آن وجود دارد.
برخی از علمای اهل سنت در صحت این روایات تردید داشته و وجود فضیلت برای شب نیمه شعبان را رد میکنند این در حالی است که ابن تیمیه، نظریه پرداز سلفیه، نیز نتوانسته فضیلت این شب را نادیده بگیرد اما اجتماع مسلمانان در مسجد برای احیا و خواندن نماز صد رکعتی این شب را بدعت دانسته است.
بر همین اساس علمای سلفی قرن چهاردهم و پانزدهم هجری نظیر تهانوی، یوسف قرضاوی و محمد صالح منجد شب زنده داری و برگزاری مراسم شب برات را عملی بیاساس و بدعت میدانند.
اهل سنتِ معتقد به فضیلت نیمه شعبان، به شب زندهداری و انجام امور عبادی نظیر خواندن قرآن، برپایی نمازهای مستحبی، دعا و روزه داری در روز نیمه شعبان اهتمام میورزند. این شب نزد آنان نیز به شب برات معروف است.
خواندن صد رکعت نماز یا همان صلوة الخیر که در آن هزار بار سوره توحید خوانده میشود از جمله اعمال عبادی مشترک میان شیعه و اهل سنت است. مراسم شب برات در برخی از مناطق اسلامی نظیر شبه قاره هند با زیارت قبور، دادن غذا و صدقه به نیازمندان همراه است.
برگزاری مراسم نیمه شعبان فقط مختص به ایران نیست. از دیگر کشورهایی که چنین مراسمی آن هم به شکل وسیع برپا میکنند، میتوان به کشورهای عراق،لبنان، مصر، بحرین، یمن و آذربایجان اشاره کرد.
همچنین کشورهایی مانند افغانستان، هند، پاکستان، امارات متحده
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
اهل سنت چه دیدگاهی درباره نیمه شعبان دارند ؟ پانزدهم شعبان تنها برای شیعیان اهمیت ندارد بلکه برای ا
#ادامه
تونس و مراکش که در آنها شیعیان در اقلیتند نیز مراسم وسیعی به همین مناسبت برگزار میشود.
حقیقت امر این است که آنچه که بیش از همه برگزاری مراسم نیمه شعبان را آسانتر میکند، اعتقاد برخی از فرقههای مهم به حجت بن حسن و ظهور اوست.
💠@shahadat_kh313💠
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_هفتادوششم ❣
محمد
عاطفه -: تو رو روتو کن اونور ...
خندیدم .
-: چرا ؟ ...
عاطفه -: من اینطوری نمی تونم تمرکز کنم ...
سر تکون دادم . . اهنگ رو پلی کردم و پشتمو بهش کردم . ضرب اهنگ رو طبق عادتم
با پام روی زمین می رفتم . صدام پخش شد و صداش زیر صدام . واضح نبود . اروم
می خوند . چشمامو بستم تا صداشو تشخیص بدم . مصرع به مصرع صداش بلند تر
می شد و لرزشش کمتر . هنگ کرده بودم . صداش واقعا خوب بود . لحظه به لحظه
صداش قوی تر می شد . وسطای اهنگ بود که بهت زده چرخیدم طرفش . همینگه
نگاهش به چشمام افتاد سریع چشماشو بست . آهنگ تموم شد و آهنگ بعدی پلی
شد . سریع حمله کردم طرف کامپیوتر و زدم صداش ضبط شه . واقعا عالی می خوند .
گاهی با صدای خودش می خوند و بعضی جاهاشو صداش رو کلفت می کرد تا به
صدای من برسه . آهنگ سوم پلی شد . واقعا توی شوک بودم . چشماشو باز کرد و بهم
خیره شد و خوند . می گفت هیچی از نت سردرنمیاره ولی همه رو درست می خوند .
بعضی جاها یکم فالژ می شد . همه سعیشو می کرد تا صداش رو شبیه من کنه . همه
تحریرهام رو مو به مو اجرا می کرد . همه اوج و فرود هام رو به زیبایی اجرایی می کرد
.لحنم رو درست مثل خودم از اب در می اورد . حتی ... حتی طرز ادا کردن کلماتم رو
درست مثل خودم اجرا می کرد . واقعا عالی بود . زبونم بند اومده بود . بعد از خوندن
خودم تا حالا ازخوندن هیچ کسی اینقدر به وجد نیومده بودم . خوندنشو شنیده بودم
و می دونستم صداش قشنگه ... حتی حرف زدن معمولیش ... ولی فکر نمی کردم
اینقدر خوب و بی نظیر بخونه . ایراد داشت ولی اینها واسه منه خواننده ایراد به
حساب می اومد نه برای کسی که فقط از روی گوش کردن اهنگ بتونه اینطور اجرا کنه
. اهنگ سوم هم تموم شد . گوشیو از رو گوشش برداشت و گذاشت روی میکروفون و
اومد بیرون . آهنگ بعدی که پلی می شد رو قطع کردم . هدفون رو از رو سرم سر دادم
و افتاد رو گردنم . جلوی در ایستاد .
عاطفه -: همینجوری واستادی داری نگاه می کنی ... نه دو تا فحش می دی نه لبخند
می زنی ادم بفهمه خوب خونده یا گند زده ؟ ..به خودم اومدم . خندیدیم به حرفش . با لحن مسخره ای گفتم .
-: افرین ... خیلی خوب بود ...
واقعا نمی دونستم چی بگم و چطور ازش تعریف کنم . مخم هنگ کرده بود . عین یه
کوه اتشفشان فوران کرد . چشماش گرد شد . خیلی عصبی به نظر می رسید .
عاطفه -: فحش می دادی از این تعریفت بهتر بود ...
-: چی ؟ ...
بلند گفت .
عاطفه -: گفتم این تعریفت از صد تا فحش برام بدتر بود ...
فقط نگاهش کردم . اصال نمی تونستم کاری کنم . قیافه اش خیلی بامزه شده بود .
لبخند زدم . داد زد .
عاطفه -: بی احساسه ... بی احساسه ...
دستاشو مشت کرده بود . رفت سمت در . پریدم و دستشو گرفتم . دستمو پس زد و
گفت .
عاطفه -: بی احساسه خیارشور ...
رفت بیرون و در رو کوبید . خودم رو پرت کردم رو صندلی . چند دقه همینطور به
مانیتور سیستم خیره شده بودم . دست بردم و صداش رو پلی کردم . و هدفون رو
گذاشتم روی گوشم . تمام مدت لبخند می زد . چقدر حال کردم وقتی سعی می کرد
صدای من رو تقلید کنه . یاد حرفش افتادم .
-: حالا چرا خیار شور؟ ...
بلند زدم زیر خنده . راست می گفت خب طفلک ... عین خیارشور ازش تعریف کردم .
ولی چیکار می کردم؟ ... حداقل یه عزیزم می ذاشتم تنگش ... اوه ... چه غلطا ... من
که نمی دونم چطوری باید از دخترا تعریف کرد . هر چی میگی عصبی تر می شن . :|
بلند شدم برم از دلش دربیارم که متوجه شدم شالش تمام مدت تو دستم بود . با
لبخند بهش نگاه کردم و گذاشتمش روی صندلی و رفتم سمت اتاقش . در زدم .
-: عاطفه خانووووم ؟ ...
از تو داد زد .
عاطفه -: بله ؟ ...
خندیدم .
-: در رو باز کن خب . ..چند ثانیه بعد در به روم باز شد . موباز بود . چقدرچهره اش عوض شده بود . نه . انگار
دیگه عصبی نبود و اروم شده بود .
-: می خواستم بگم خیلی عالی خوندی ... واقعا عالی بود ...
لبخند زد و گونه اش چال افتاد .
عاطفه -: ببخش که اون حرفو زدم ... نمی دونم چرا عصبانی شدم در حالی که تو
چیزی نگفتی ...
°•| @shahadat_kh313 |•°
ادامه #پارت_هفتادوششم
عاطفه -: نه بابا ... فک نکنم ... تو از کجا مطمعنی اصلا ؟ ...صدام رفت بالا .
-: چون خودمم یه پسرم و خودم همین دیشب خوندنت رو شنیدم ...
صدای اس ام اس گوشیم نذاشت حرفمو رو تموم کنم . سرش رو انداخت پائین .
نگاهی به گوشیم انداختم
-: شایانه ... اس زده میگه من در خدمتم ... بگم از کی بیاد؟ ...
عاطفه -: از همین فردا ...
بلند شد و رفت بیرون . فکرم به شدت مشغول بود . بلند شدم . در رو بستم و دوباره
صداش رو پلی کردم . با شایان هم سه شنبه ها و جمعه ها صبح ساعت ده تا یازده و
نیم قرار گذاشتم . عاطفه هم اون موقع ها کلاس نداشت . صدای عاطفه همینطور
پشت سر هم پلی می شد و من خودکار به دست ایراداشو یادداشت می کردم که در
باز شد . چرخیدم . علی بود . سریع صدای عاطفه رو قطع کردم .
علی اومد تو . لبخندی زد
علی -: صدای کی بود ؟ ...
یه چشم غره بهش رفتم .
-: زنم .. حرفی داری؟ ...
اومد طرفم و باهام دست داد .
علی -: اوه اوه زنت ؟ ... پیشرفت کردی ...
-: اره زنم ... چیه ؟ ... چرا همه تعجب می کنن ؟ ... مگه غیر اینه که عاطفه الان زن
منه ؟ ...
°•| @shahadat_kh313 |••
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_هفتادوهفتم ❣
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . همه روزای هفته رو ساعت هفت صبح تنظیم
شده بود . برای نماز صبح هم خودم به طور اتوماتیک! بیدار می شدم . عاطفه داشت
چایی دم می کرد . حواسش بهم نبود. یه لبخند زدم و سالم دادم . نمی دونم چرا یه
مدته همش نیشم بازه ؟ ... برگشت و جوابم رو داد . رفتم دستشویی ابی به سر و
صورتم زدم . اومدم بیرون . اوه چه سرعتی ؟ ... میز صبحانه رو چیده بود . حوله رو
انداختم رو دوشم و رفتم سر میز .
-: خوبی ؟ ... صبحت بخیر...
عاطفه -: خوبم ... صبح شما هم بخیر ...
مشغول شدم . عاطفه چای اورد و نشست روبروم . یه لقمه کره عسل گرفتم . خواستم
بخورم که وسط راه پشیمون شدم . لقمه رو گرفتم طرف عاطفه . با کمی مکث گرفت
ازم . خدایی زده بود به سرم . عاطفه لقمه رو فرو داد
عاطفه -: -: اقای خواننده ؟ ... من با ناهید صحبت کردم و قبول کرد که بیاد ...لقمه ام پرید گلوم . به سرفه افتادم . داشتم خفه می شدم . عاطفه سریع بلند شد و
اومد زد پشتم . یه کم از چاییو فرو دادم و راه گلوم بازشد . انگار داشت پشتم رو ناز
می کرد انقدر اروم زد . دوباره برگشت نشست سرجاش .
عاطفه -: ببین چقدرذوق زده شدی ...
جوابش رو ندادم . جوابی نداشتم .
-: حالا اینکه واسه اموزش بیاد اینجا رو میشه یه جوری توجیه کرد ولی من از دهنم
پرید گفتم اقا مازیار این کارو به عهده میگیره ... حالا میگم بنده خدا شاید نخواد ...
میشه شما باهاش صحبت کنی؟ ... هزینه رو هم که میگیره بپرس ... هزینه خانومتون
رو هم خودتون زحمت بکشید ...
خندید. خانومم؟ ...اصلا یه حال عجیبی داشتم . ازش سر در نمی اوردم . تصمیم
گرفتم بهش فکر نکنم .
-: باشه ... بعد صبحونه بهش زنگ میزنم ...
صبحونه رو که خوردیم به مازیار زنگ زدم و گفتم که واسه یه سری اموزشا لازمش دارم
. قطع که کردم برای عاطفه توضیح دادم حرفاشو .
-: گفت شایان سابقه تدریس داره و بهتر میتونه کمک کنه ... گفت که خودش با شایان
صحبت می کنه ...
نمی خواستم برم . پس پشت میز نشستم و گفتم .
-: اگه زحمتی نیست میشه دوتا نسکافه درست کنی باهم بخوریم ؟
عاطفه -: -: حتما
رفتم تو استدیوم . چند دقه بعد عاطفه با سینی اومد دم در .
-: اجازه هست ؟ ...
-: اختیار دارید ... خونه خودتونه ...
اومد داخل و روی یکی از مبلها نشست و سینی رو هم گذاشت رو یکی از میز ها .
عاطفه -: بفرمایید ...
-: دست شما درد نکنه ...
تکیه دادم به صندلی ای که روش نشسته بودم و نگاهش کردم . باز شال سرش بود . با
دقت داشت همه اتاقم رو تجزیه و تحلیل می کرد . سیستم رو روشن کردم و صداش
رو براش گذاشتم . اسپیکر ها رو هم روشن کردم . صداش که پخش شد سریع سرچرخوند طرفم . بهش لبخند زدم . یکم تو سکوت گوش دادیم . انصافی کلی حال کردم
. نسکافه ام رو برداشتم .
-: خیلی عالی بود . من اولین باری که پشت میکروفون خوندم کلی خراب کردم تا
بالاخره یه چیز خوب از اب در اومد . ولی تو خیلی خوب بودی ...
عاطفه -: خب ... من اولین بارم نبود ... چهارمین بارم بود ...
چشمام گرد شد .
-:چی؟ ... یعنی چی؟ ...
عاطفه -: من از اول راهنمایی تا اخر دبیرستان عضو گروه سرود مدرسمون بودم ... ازاین گروه
های معمولی نه ها ... حرفه ای کار می کردیم ... همیشه اول بودیم و برنده و کلی
جاها دعوتمون می کردن ... به خاطر همین هم سه بار رفتیم استدیو استادمون و تکی
خوندیم ...
-: واقعا ؟ ...
-: بله واقعا ...
بعد خودشو لوس کرد .
عاطفه -: تازشم استادمون همیشه از من تعریف می کرد ... خیلی از خوندن من
خوشش می اومد .. هر وقت دستش خالی می شد می گفت عاطفه بخون ...
فکم بی اختیار منقبض بود .
-: خانم بود دیگه ؟ ...
-: نه .. اقا بود ...
فنجون رو تو دستم فشار دادم .
-: جوون بود ؟ ...
عاطفه -: اره ... بیست و شش سالش بود ...
فنجون رو گذاشتم رو میز . بچه پررو عین خیالشم نمیاد جلو شوهرش داره این حرفا رو
میزنه ... من چمه حالا ؟ ...
-: تو جلوی یه پسر غریبه می خوندی و اون کیف می کرد ؟ ...
عاطفه -: نه ...من مساله اش رو پرسیدم گفتن اگه استاد شاگردیه عیبی نداره ...
فکم منقبض تر شد .
-: شاید از نظر تو استاد شاگردی بوده باشه ولی از نظر اون ...
.ادامه #پارت_هفتادوهشتم ❣
حداقل به خاطر عاطفه هم که شده باید انتخاب می کردم . حداقل اون رو از بازی خارج
می کردم . حالا یا با اومدن ناهید یا با بدون اومدنش . نباید بیشتر ازاین زندگی
عاطفه رو خراب می کردم . اصلا این چه غلطی بود که من کردم ؟ ... مثل بچه ادم می
رفتم ناهید رو بر می گردوندم دیگه ... اندازه جلبک هم مغز تو کله ام نیست ....
تا نزدیکی های صبح فقط تو استدیو رژه رفتم . به هیچ نتیجه ای هم نرسیدم . هیچی
. دیگه داشتم داشتم کلافه می شدم . این مسئله همه کار و زندگیم رو تحت الشعاع
قرار داده بود . چاره ای هم نبود . باید می ذاشتم زمان همه چیو حل کنه . شاید
برخورد با ناهید بتونه یه کمکایی بهم بکنه ... خدا میدونه فقط ... خدا میدونه ...
دستم رفت سمت شال عاطفه ..
°•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_هفتادونهم ❣
عاطفه
طبق عادت دیرینه ام همونطور که نشسته بودم رو تخت بالشم رو محکم بغل کردم .
بینی و دهنم رو فرو کردم توش .
رفتم تو فکر
نمیدونم دوست دارم ناهید زود برگرده با نه ... دیر برگرده ... نمیدونم ... صدای زنگ
در رشته افکارم رو پاره کرد . قلبم تند می زد . بلند شدم تو ائینه یه نگاه به خودم
انداختم . لباس های بیرون تنم بود .واسه این که ناهید نفهمه من تو خونه محمد
زندگی می کنم . دویدم بیرون و در رو باز کردم . می دونستم اون دو تا صدا نمی شنون
الان ... درو که باز کردم ناهیدو با لبخند خوشگلی رو صورتش دیدم . در کل دختر
قشنگی بود .... هی .... زندگی لبخند رو لبام . من حق دشمنی باهاش رو نداشتم ازشم
متنفر نبودم ولی نمی تونستم انکار کنم که وقتی با محمد یه جا هستن حالم بدجور
خراب میشه .
-: سلام عزیزم ... خوش اومدی بفرما ...
از جلو در کشیدم کنار تا در بشه . اومد تو . همدیگه رو بوسیدیم .
ناهید -: دیر که نکردم ...
-: نه بابا ... بفرما ...
در رو بستم و با هم رفتیم داخل .
-: بشین عزیزم ... من میرم برات چای بریزم ...
تو دلم گفتم . هرچند که مهمون منم و صاحبخونه خود تویی ...
آهی کشیدم و رفتم . پشت سرم اومد تو اشپزخونه داشتم فنجون برمی داشتم که
نشست پشت میز غذاخوری .
ناهید –: اینجا بهتره ...
فنجونا رو گذاشتم داخل سینی و یه قندون هم توش .
ناهید -: استادمون کجاست ؟ ...خندیدم .
-: با صاحب خونه توی استدیو ان ... در هم بستس ... کلا حواسشون نیست ..
ناهید -: تو خیلی وقته اومدی؟ ..
-: نه .. منم تازه اومدم ... یه ربعی میشه که رسیدم ...
خندید و پرسید .
ناهید -: حاال چرا اینجا کلاسارو برگزار می کنیم ؟ ... مگه نگفتی اقا شایان قراره بهمون
درس بده؟ ...
-: اره ... خوب آخه گفتن واسه کار با پیانو و اشنایی با نت ها بهتره تو استدیویی
تمرین کنیم که فقط آقای خواننده داره دیگه ...
چایی ها رو ریختم و بردمش گذاشتم جلوش روی میز. خودمم روبروش نشستم.
عجیب بود رابطه ما دوتا . از همه عجیبتر واسم ناهید بود . که با من خوب بود . انگار
نه انگار که من زن همسرشم . شایدم فعلا خیالش راحت بود که ما قراره ازدواج کنیم و
این قرار قطعی نیست . خیلی دلم می خواست بپرسم چرا از محمد جدا شدی ولی
خب واقعا کار درستی نبود . بعد از چند ثانیه ناهید دوباره سکوت بینمون رو شکست .
در حالی که با دسته فنجون بازی می کرد گفت .
ناهید -: راستی ... مازیار ازدواج نکرد ؟ ...
-: نمیدونم ... من خبر ندارم .. چطور؟ ...
ناهید -: اخه خیلی وقته نامزده ...
-: واقعا ؟ ... نامزده ؟ .... نمی دونستم ...
چشماش گرد شد .
ناهید -: چطور نمی دونستی ؟ ... خودشم نگفته باشه حلقه اش همیشه دستشه ...
-: اخه من یه بار بیشتر ندیدم اقا شایان و اقا مازیارو ...
ولوم صداش رفت بالا.
ناهید -: عاطفه ؟ ... من دارم شاخ در میارم ... اینا که صبح تا شب اینجان و با محمدن
... مگه میشه نبینیشون ؟ ...
باز این گفت محمد . ای بزنم ... استغفرالله ..
-: ناهید جون من که بهت گفته بودم ... من و اقای خواننده زیاد با هم نیستیم ...
یعنی اصلا باهم نیستیم ... قراره که ازدواج کنیم ... اصلا هم معلوم نیست که ته اینقرار چی میشه ؟ ... به اصرار مادر اقای خواننده به هم محرم شدیم که ببینیم چی میشه ؟ ...
که فکر نکنم بشه ...
صدام خیلی رنجور بود . خودم با تمام وجود داشتم حس می کردم
°•| @shahadat_kh313 |•°
ادامه #پارت_هشتادم ❣
گفتم ...
-: خصوصی بود خب ... اگه میخواست شمام بشنوین بلند تو همون آشپزخونه می
گفت..
خخخخ...دندوناش رو رو هم فشار داد.
محمد-: به من جواب سر بالا نده ها ...عین آدم پرسیدم عین آدم جواب می گیرم ...
وای وای... دلم براش ضعف می رفت .به زور خنده ام رو مهار کردم و گفتم
-: مگه وقتی شما و ناهید خانوم خصوصی صحبت می کنید من ازتون چیزی می
پرسم؟؟
چشاشو ریز کرد.
محمد-: خودت خوب میدونی که قضیه ما فرق می کنه...
پسره احمق.. حالا چی میشد به رخم نمی کشیدی که دوسش داری؟... بی اختیار از
دهنم پرید...: از کجا میدونی قضیه من و علی فرق نمی کنه؟...
چشاش درشت شد.. چند ثانیه اصلا نفس نکشید . اوه نفس بکش... دارم تنگی
نفس می گیرم لعنتی... ولومش رفت پائین ...
محمد-: چی گفتی؟
اوهوع... مثل اینکه بدجور گند زدم...
محمد-: علی؟؟
خاک به سرم یه آقا هم نذاشتم تنگش. باید در می رفتم و گرنه احتمالا صورتم تا یه
ماه کبود می شد... الفرار...
دستشو از روی در کنار زدم و رفتم بیرون. شایان و ناهید روی مبل نشسته بودن و
صحبت می کردن. قدمامو تند کردم. رفتم جلو و کنارشون نشستم
°•| @shahadat_kh313 |•°