eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
تجربه پس از مرگ ! ادامه داستان دوم کتاب ▪️مشاهده جان دادن یک مرد خوب در بیمارستان !! ▪️وقتی نویسنده کتاب خودش مرگ را تجربه کرده!!! مرور و بررسی کتاب توسط حجت الاسلام امینی خواه صوت دربالا👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ نه شهاب ... متاسفانه اینطور که تو میگی نیست ... فکر کنم حالا نوبت منه که واسه تو تعریف کنم ... فقط ... حرفای تو پیش من امانت میمونه و حرفای من پیش تو ... شهاب -: اره حتما ... خاطرت جمع... فقط یه چیزی؟ ... -: چی؟ ... شهاب -: اینهمه مدت باهات حرف زدم ولی اسمتو نمیدونم ... معرفی کن خب خودتو ... لبخند زدم . -: من ... محمد نصر....26 ساله... مهندس ... مدرک کارشناسی ارشد ... خواننده... اممم ... دیگه چی بگم؟ ... بعدم خندیدم. شهاب-: چیییییییییی؟... محمد نصر خواننده ؟... شوووووخی میکنی؟ ... -: نه داداش ... شوخی چرا؟ ... باور نمیکنی از عاطفه بپرس ... خندید. شهاب -:عه ؟... عاطفه ؟ ... چی شد مرد عاشق؟ ... رگ غیرتت خوابش برد؟... دوباره دوتایی خندیدیم. -: بذار واست توضیح بدم ... منم از ب بسم الله همه چیو واسش گفتم. شهاب-: یعنی واقعا دوسش نداری؟... پس اون عصبانیتت؟ ... جوابشو ندادمو سکوت کردم . جوابی هم نداشتم. شهاب-: هستی؟ -: آره هستم... ولی من با اون یه قراری گذاشتم ... عصبانیتمم به خاطر اینه که زنمه و روش غیرت دارم ... شهاب-: ولی غیرت نشونه عشقه وگرنه آدم عین خیالشم نمیاد ... -: به فرض اینکه من دوسش دارم، اون چی؟... اگه براش ارزش داشتم حداقل پیش تو که اینقدر باهات صمیمیه اسمی از من می اورد ... شهاب-: محمد ، من عاطفه رو خوب می شناسم.... یعنی تو اون مدتی که یار و یاورم بود خوب شناختمش ... مطمئنم، حاضرم برات قسم بخورم که اگه نگفته دلیل محکمی واسش داشته ... مثل خراب نشدن وجهه خواننده محبوبش ... شاید... -: نمیدونم شهاب... اصلا بیخیال ...حالا... من... چطوری از دلش در بیارم؟ ... چقد سریع باهاش گرم گرفتم و راحت صحبت می کردم باهاش. این از من بعید بود . شهاب-: بد باهاش حرف زدی؟ ... آهی کشیدم. -: از خودش بپرس...اگه خواست بهت میگه.... شهاب-: نه نمی پرسم...خودت برو از دلش در بیار ... اگه بخشیدت بدون دوست داره ... چقدر به این حرفش ذوق کردم. ولی نامردی بود. اگه اون دوسم داشته باشه هم کاری از من برنمیاد. ما با هم قرار گذاشتیم. خلاصه خداحافظی کردیم. حالا من موندم و گندی که هیچ جوری نمی شد جمعش کرد. ولی حرف شهاب یه نور امیدی تو دلم بود. صدای شکمم بلند شد. خیلی گرسنه بودم. رفتم سر یخچال و غذایی رو که از ظهر مونده بود رو گرم کردم. میز رو خوشگل چیدم و زدم بیرون. یه گلفروشی پیدا کردم و چند تا شاخه گل رز از رنگای مختلف خریدم و با یه جعبه شیرینی برگشتم. وسایل هاش که روی زمین ریخته بودن رو مرتب جمع کردم و گذاشتم روی یکی از مبل ها. گل ها رو توی یه گلدون باریک گذاشتم و بردمش سر میز. واقعا نمیدونستم چطوری از دلش در بیارم. کاش حداقل احساسم رو خودم میدونستم تا میتونستم براش توضیح بدم. کاش بشه که خوشحالش کنم . گوشیش که تقریبا شارژ شده بود رو از برق کشیدم و با شارژرش برداشتم و رفتم در اتاقش. چراغ اتاق خاموش بود. می خواستم در بزنم ولی منصرف شدم. صداش زدم. -: عاطفه... منتظر شدم ولی جوابی نداد.عاطفه خانوم خواهش میکنم بیا بیرون... بازم جوابی نداد. دلم خیلی گرفت :) رنجور گفتم -: خواهش می کنم ... یه خورده بعد درو باز کرد. موهاش از زیر شالش ریخته بود بیرون. هنوزم لباس های بیرونش تنش بود. چشماش قرمز شده بود و بعد از چشماش ... جای دستم روی صورتش .... شرمنده سرم رو انداختم پایین. واقعا شرمنده. بغضم گرفته بود. وسیله های تو دستم رو گرفتم طرفش. گرفت وخواست در رو ببنده. با پام در رو گرفتم. گوشی و شارژر رو از دستش درآوردم دوباره و با دست دیگه ام دستش رو گرفتم و آروم دنبال خودم کشیدم. وسیله هاش رو گذاشتم کنار بقیه روی مبل و باز کشیدمش. دستاش خیلی کوچیک بودن تو دستام. از دستای ناهید کوچولو تر بودن. کلا خیلی از ناهید کوچولوتر بود از لحاظ هیکل و همه چی... نشوندمش روی صندلی پشت میز شام. بعد واستادم جلوش. آروم اومدم پایین و رو زانو هام نشستم مقابلش ... رسما جلوش زانو زده بودم. پشیمون هم نبودم. از ته دل این کارو کردم... نگاهش به زمین بود... یه دستمو به جای سیلی کشیدم و با اون یکی دستم هم دستشو گرفتم °•| @shahadat_kh313 |•°
ادامه ❣ خیلی بیشعورم...نه؟ هیچی نگفت. -: عاطفه...عاطفه خانوم... هیچی نمی گفت .دستش رو فشار دادم. -: لعنتی یه حرفی بزن خب... اشکاش ریختن رو دستام. -: عاطفه غلط کردم ...خوبه؟... من رو تو غیرت دارم ... تو زن منی ... بازم دو قطره دیگه چکید رو دستم. ای لعنت به من که همش عذاب بودم واسه این دختر. نمی تونستم اون حالشو تحمل کنم. داشتم از غصه می ترکیدم. -: خب حرف بزن ... فحش بده ... هشت تا بزن تو گوشم ولی حرف بزن .... داری بدجوری شکنجم می کنی با سکوتت ...بازم اشکاش ریختن. دلم می خواست جوری داد بزنم که گلوم پاره شه. -: نریز اینارو حیفه ... محکم هلم داد و پسم زد. میون گریه داد زد . عاطفه -: دلت واسه اشکای ناهیدت بسوزه... دوید تو اتاقش . حالم بد بود. خیلی بد بود. رفتم تو استودیو ... با خودم حرف میزدم ... -: چه حرف مزخرفی است اینکه مرد گریه نمی کند ...گاهی فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی ... -: و یه چیزو خوب فهمیدم ...به حرف زدنت احتیاج دارم... خودمم نمیدونم چرا ؟ ... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ عاطفه اواخر دی ماه بود. ماه صفر هم یکی دو روزه تموم می شد و از عزا هم در اومده بودیم. این دو هفته امتحانام بدترین روزهای عمرم بود. همه می دونستن امتحان دارم و کسی بهم زنگ نمی زد که هوایی نشم مثلا ... فقط تو درس و مشق بودم. فقط ...حالا همه این لعنتی ها به کنار... دو هفته بود صدای نفس های محمدو نشنیده بودم. من که اصلا بیرون در نمی اومدم. کلمه ای هم باهاش حرف نمی زدم . اصلا نمی دیدمش که باهاش حرف بزنم . خدای بزرگم شاهده که کوچکترین ناراحتی ای نداشتم ازش. فقط می خواستم یه خورده حرصش بدم. اصلا اگه هرکسی ازم می پرسید بهترین هدیه ای که تا حالا گرفتی چی بوده می گفتم سیلی های محمد... خیلی چسبید بهم... :| ... عاشقم دیگه... محمدم دیگه حرفی نزد باهام. فقط گاهی که می دیدمش نگام می کرد . توی نگاهش یه چیزی خاص بود که هیچ جوره ازش سر درنمی آوردم . بدجور دلم هوای نفس هاش رو کرده بود . هر شب با دلتنگی و گریه از دلتنگی می خوابیدم . دلتنگی صدای نفس هاش ... جونم در می رفت واسش خب... اونم این دو هفته رو به شدت درگیر بود ... شایان واسه کلاس می اومد. غیر اون روز ها هم می اومد . مازیار و مرتضی هم می اومدن. اصلا بیرون نمی رفتم که حتی بخوام سلام اینا بدم. فقط صدا هاشون رو می شنیدم ... خدا خیر بده هر کسی رو که در استودیو رو باز می ذاشت. حداقل صدای محمد رو می شنیدم... نمی دونم چش بود عشقم؟ ... فقط با همشون دعوا می کرد... مخصوصا با مرتضی ... ولی اونا چیزی بهش نمی گفتن... انگار همه می دونستن چشه جز من؟ ... درگیر کار امام حسینی بود که می گفت. شاید به خاطر تأخیری که افتاده بود واسه کارش و محرم و صفر تموم داشت می شد عصبی بود. این امتحان آخر رو هم عالی داده بودم الحمدالله ... خداروشکر راحت شدم ... حسابی می تونم استراحت کنم... از دانشگاه خارج شده بودم که یک بنر توجهم رو به خودش جلب کرد. دوباره برنامه بود تو دانشگاه . با یه مهمون ویژه . آخرین برنامه امام حسین بود. تا یه ساعت دیگه هم شروع می شد. لیست مهمونایی که نوشته بودن رو خوندم. اوه اوه چقدر آدم معروف... حتما برنامه مهمیه... دیگه بقیه اسم ها رو نخوندم و دویدم سمت محل برگزاری . خدا کنه جا بشه واسم ... رسیدم .خیلی شلوغ بود ولی خداروشکر کاملا پر نشده بود. اون جلو ها یه جا واسه خودم نشون کردم دویدم و نشستم. یه خودکار و کاغذ درآوردم و تا برنامه شروع بشه جرقه هایی که مغزم واسه داستان کوتاه زده بود رو پیاده کردم روی کاغذ ... چقد با نوشتن تخلیه می شدم... بالاخره با اومدن مجری سرم رو بالا گرفتم. وسیله ها رو گذاشتم تو کیفم. نگاهی به ساعت کردم. 79/ 29 بود چه وقت شناس هم هستن... یه نگاه هم به دور و برم انداختم... اووووه پر بود... سالن از جمعیت داشت می ترکید...کلی دوربین اینا هم همه جای سالن مخصوصا ورودی هستن... أه حتی از صداسیما هم بودن... مجری کلی چرب زبونی و خوش آمد گویی کرد و بعد قاری رو دعوت کرد . بعد از قرآن اعلام کرد که سخنرانی آقای پناهیان هست و مستقیم پخش میشه و بعدش هم یه رونمایی داریم. خلاصه دوربین ها و حاج آقا که آماده شدن برنامه هم شروع شد. پخش شبکه 7 بود. حاج آقا پناهیان شروع کرد به سخنرانی ... درمورد محرم و صفر امام حسین و وداع با ماه صفر و عزای امام حسین. خیلی عالی سخنرانی کرد. خیلی ها هم گریه کردن. منم جزوشون... واقعا عالی بود سخنرانیش... صداشو تمام مدت با گوشی ضبط کردم... دلم گرفته بود... بدجور هوای دلم ابری بود... که سخنرانی هم تموم شد و ضدحال اساسی بهم خورد... بعد سخنرانی دوربین های صداسیما قطع شدن و مجری از یه برنامه ی ویژه صحبت کرد که دوباره بعد 29 دقیقه دیگه قرار بود بره رو آنتن. پخش مستقیم. خلاصه دوباره صحنه و جای دوربین ها رو تنظیم کردن. منبر حاج آقا رو برداشتن و نظم دادن. مجری شروع کرد به حرف زدن ... مجری -: خب .... خیلی ممنون که تا حالا نشستین پای برنامه و همراه ما بودین ... حالا واسه اینکه حال و هوا یکم عوض شه یه بخش فوق العاده رو براتون داریم ... سورپرایزه ....خواننده محبوب کشورمون قراره الان از یه کار بسیار زیبا رونمایی کنن و تقدیم حضور شما شه... قلبم داشت پدرم رو در می آورد.... جونم به لبم رسید تا مجری اسم خواننده رو برد °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ محمد-: سلام... قایمشون نکن که حسابی دیدم... چیزه ... واسه من قایم نکن ولی الان مهمون داریم لباس بپوش... نپرسیدم کیه؟ ... لالم انگار...خاک تو سرت عاطفه... لباس پوشیدم و رفتم بیرون. علی بود... چقد دلم واس داداش تنگیده بود. با کلی خوشحالی گفتم -: سالم علی آقاااا ..... علی لبش رو گاز گرفت و ابرو بالا انداخت. فهمیدم خیلی صمیمی بوده لحنم. پس عملیاتی که میگفت کنسل بود . سریع به محمد نگاه کردم. آهی کشید و سرش رو زیر انداخت. علی-: سلام عاطفه خانوم... خوبین؟ ... جواب علی رو ندادم. دلم واس محمد ضعف می رفت.کلی فحش و نفرین نثار خودم کردم واسه این احمق بازیام... _ میرم یه چیزی واسه شام درست کنم... علی-: نه آبجی نمیخواد... امشب اومدم ببرمتون بیرون واسه شام... مهمون من... هم برا اولین بار بیرون میرید هم خستگی امتحانا در میشه... -: خب همین جا می خوریم... واسه شما دردسر میشه ... علی-: نگران نباش... ما هم پکیدیم خب از بس زندانی شدیم تا کسی نبینه ما رو... بعدم خندید... علی-: اعتماد به سقفم تو حلق محمد... محمد اصلا نمی خندید. دلم خون بود از دست خودم. من چقد بیشعورم... عشقم از فردا صبح دیگه آشتی... از علی پذیرایی کردم و به خاطر ناراحت نشدن محمد رفتم تو اتاقم. با هم بحث می کردن راجع به امشب. محمد می گفت که امشب یه ساعت از وقت مردم قراره به دیدن من بگذره و نمیخوام جزو وقت های تلف شده زندگی شون باشه... داشتن بحث می کردن که چیا بگه محمد و راجع به چی صحبت کنه. کم کم شروع کرد به آماده شدن. از صحبتاشون فهمیدم که یه ساعت قبل شروع برنامه باید اونجا باشیم. حاال هم ساعت ۹ بود. زدیم بیرون از خونه. علی پشت فرمون ماشینش نشست. محمد میخواست بره پارکینگ ماشینشو بیاره. علی-: محمد کجا؟ ... همه با ماشین من میریم... محمد سرشو خاروند. محمد-: آخه ما می خوایم بریم صداسیما بعدش... دیگه وقت نمیشه یه بار دیگه بر گردیم خونه... علی-: داداش من مخلصتم دربست.... خودم میبرمت و خودمم میام دنبالت... حالا بپر بالا ... محمد دیگه تعارف نکرد. نشست جلو و منم پشت سرش نشستم... ای من فدای تو عزیزدلم... علی راه افتاد. سکوت حاکم بود. علی-: محمد چته تو؟ ... محمد-: هیچی ... علی-: محمد به من که دیگه نه ... محمد-: هیچی.... هیچی علی... از بیشعوری خودمه...علی نگاهی به محمد انداخت... علی-: یعنی چی؟ ... نفسش رو پوفی داد بیرون. جوابی نداد. خودم رو کشیدم وسط تا از شیشه جلوی ماشین خیابون رو ببینم. علی دست برد سمت ضبط و روشنش کرد. همونطور که باهاش ور می رفت گفت علی-: بذارین یه صدای مزخرف بذارم یکم بخندیم حال و هوامون عوض شه... بعد یه آهنگ پلی کرد.از آهنگای محمد بود. من و محمد لبخند می زدیم. صدای محمد پخش شد.تازه می خواستم تو دلم شروع کنم به قربون صدقه که علی نذاشت علی-: نگا...نگا...ببین چه تحریری میزنه...ببین چطور صداشو میلرزونه... یکم مکث کرد و ادامه داد علی-: آها... گفتم میلرزونه یاد یه چیزی افتادم... عاطفه خانوم دیدین محمد چه میلرزونه لامصب؟... صدا رو نمیگم ها... تن و بدن رو میگم... آماده انفجار بودم. محمد بلافاصله به علی نگاه کرد و گفت محمد-: چرا چرت میگی علی؟ ... با این حرفش و تصور لرزوندن محمد ترکیدم. بلند خندیدم. محمد عین جن زده ها برگشت عقب و نگاه تندی بهم انداخت... فکر کنم بازم از اون خنده ها رفتم. کوفتم شد. سریع قورت دادم خندم رو. محمد دوباره صاف نشست ولی من زیرچشمی نگاهش می کردم. بعد از تو آئینه یه نگاه به علی انداختم. خندید و یه چشمک بامزه زد ... آخی... باز غیرتی شده بود... کاش داشتمش... کاش مال من بود... علی-: خب حالا توام محمد... حالا فک کرده مهمون برنامه زنده شده چه خبره؟! ... چه خودشم میگیره... درآر اون خودکارو دو تا امضا بده به ما... میترسم از صداسیما که بیای بیرون دیگه نشناسیمون... تمام مدت لبخند میزدم. علی به شدت سعی داشت محمد رو از اون حال و هوا بکشه بیرون ولی محمد... حس می کردم داغون تر از این حرفاس. کاش میفهمیدم چشه. علی یه نگاه بهش انداخت و پوفی کرد. علی-: خب نده...ولی خودکارتو آماده کن... پیاده شدیم لازمت میشه ... بعدم شونه بالا انداخت کمی بعد علی ماشین رو نگه داشت و گفت که رسیدیم. همگی پیاده شدیم. دنبال علی به راه افتادیم. اول علی وارد شد و بعد محمد و بعد هم من... کسایی که رو به در بودن نگاه خیره و متعجبی انداختن... معلوم بود از رستورانهای عالیه... همینطور پشتشون راه می رفتم...
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ -: خب من دعوت می کنم از ....محمد نصر عزیز ... که به دلیل نبود وقت اول اجرا کنه و صحبت باهاش رو می ذاریم واسه بعد اجرا ... اومد روی سن. با مجری دست داد و تعارفات معمول . قلبم داشت می اومد تو دهنم... این پسری که اومد روی سن همه زندگی من بود ... آرزوم بود ... شوهرم بود... شوهرم ... ولی کسی نمی دونست و قرار نبود بدونه زنش الان این پایین نشسته .... ای من قربون تو بشم آخه عشق من...نامرد چرا به من نگفته بودی؟... اگه بنرو نمی دیدم چی؟... میکروفون رو گرفت دستش. یه پیرهن قهوه ای سوخته مردونه پوشیده بود و یه کت اسپرت مشکی . یه شلوار کتون مشکی هم پاش بود. دست راستش یه انگشتر عقیق مشکی . دست چپش هم حلقه بود. از دور نمی تونستم ببینم حلقه اش کدومه؟ واسه من یا ناهید؟ ... ولی چه احساس غرور و افتخاری بهم دست داد. قربونش برم ریشاش یکم بلند شده بود. ولی همه جوره واسه من قشنگ بود... چقدر دلم واسش تنگ شده بود. با چشام داشتم قورتش می دادم. بالاخره دوربین ها آماده شد واسه پخش زنده. آهنگش پلی شد. سرش پایین بود. با دو دستش میکروفن رو نگه داشته بود. چشماش رو بست و شروع کرد به خوندن. ریتم آهنگ خیلی آروم بود. دل آدم رو می لرزوند و بدجور هوایی می کرد.... چقدر با حس می خوند. میکروفن رو از این دست به اون دست می داد و دست آزادش رو تو هوا تکون می داد... روی سن راه می رفت... گاهی در عین خوندن لبخند می زد. هر از گاهی هم چشاش رو باز می کرد...گاهی می ایستاد و با پاش ضرب آهنگ رو روی زمین می رفت... متنش واقعا عالی بود... بغضم ترکید... فقط من نبودم... صدای گریه از همه جای سالن می اومد... واقعا شاهکار واسه کارش کم بود... عالی بود... واقعا عالی بود... کاش می شد که پاشم و داد بزنم که این پسر مال منه... نمی تونستم....خدایا نمی تونم بدمش به ناهید اینو...خدایا من می خوامش... نمیخوام بدم به ناهید... مال منه...خدایا مال منه این پسر... باشه؟...خدایا می شنوی؟...خدایاااا... دیگه طاقت نداشتم بمونم اونجا. آهنگش که تموم شد پاشدم و رفتم بیرون. اشکام هم که بند نمی اومدن لعنتی ها. با آژانس رفتم خونه. اگه با اتوبوس یا تاکسی می رفتم خیلی ضایع بود..چون گریه ام بند نمی اومد. رسیدم خونه و فقط چادرم رو انداختم روی میزم. درو بستم و خودم رو به شکم پرت کردم روی تختم. سرم رو فرو کردم داخل بالش. هم به خاطر گریه زیاد هم به خاطر کمبود خوابی که داشتم سریع خوابم برد... با احساس قلقلک روی بینی ام بیدار شدم. چشم باز کردم. محمد بالا سرم بود. داشت با مو های خودم دماغم رو قلقلک می داد. ترسیدم با دیدنش... کصافط چرا مو هامو باز کرده بود؟ ... یعنی محمد برم گردونده بود یا خودم تو خواب؟... لبخند زد. محمد-: ساعت 7 شده... هنوز ناهار نخوردیم ... پاشو که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد ... نمی دونم چه مرگم بود ولی باهاش حرف نمی زدم. فقط عین منگا نگاش کردم... محمد-: من خریدم ناهارو.... پاشو... امشبم میخوایم بریم مهمونی... باز نگاهش کردم. موهام رو رها کرد. محمد-: صبح دانشگاه شما بودم... آهنگم پخش مستقیم بود... دلت بسوزه...زبونش رو در آورد بیرون و خندید. باز فقط نگاش کردم. دلم می خواست تا آخر دنیا باهاش قهر کنم تا اینطور باهام رفتار کنه... آهی کشید و بلند شد. محمد-: تو که با من حرف نمیزنی... ولی من میگم... یه ساعت پیش زنگ زدن بهم و دعوتم کردن واسه یه برنامه زنده... ساعت 22میره رو آنتن... با هم میریم،شب تنها نمونی... بعدم دستمو کشید و برد سر میز نهار. خیلی گرسنم بود. عوض تموم این دو هفته امتحانا رو درآوردم. محمد بعد ناهار رفت بیرون. منم دستی به خونه و سر و صورتم کشیدم. دیگه از این به بعد باید مو هام رو شونه می کردم. :( تلفن خونه رو برداشتم و به همه تک تک زنگ زدم و کلی حرف زدم و دلم وا شد. دیگه امشب آخرین شبی بود که با محمد قهر بودم. شیده گفت دیگه بسشه باهاش بحرف. منم که از خدام بود. ساعت 3 بود که محمد اومد. روسری سرم نبود. دویدم تو اتاق. دیوونم دیگه... اومد تو اتاقم . بدون در زدن . بچه پررو... °•| @shahadat_kh313 |•°
ادامه ❣ سر ها و نگاه ها دونه دونه می چرخید سمتمون. نمیدونم چرا دوست داشتم ازشون فاصله بگیرم...علی و محمد شونه به شونه راه می رفتن و من با سه چهار قدم فاصله ازشون...سر یه میز متوقف شدن...علی برگشت و با نگاهش دنبالم گشت...رسیدم بهشون..محمد نشست.تلخ شده بودم. علی-: عاطفه خانوم چرا نمیای؟.... رفتم جلوتر. -: کاش نمی اومدیم... من راحت نیستم.... علی ابرو هاش رفت بالا. علی-: چرا؟ .... -: شما نمی تونید جلو دوربینای مردم رو بگیرید.... محمد-: مهم نیس....بشین... تندی کردم -: برا من مهمه که واست شایعه درست نشه.... امروز عکست با من... فردا با کس دیگه... حتی دلم نمی خواست اسم ناهیدو ببرم. علی واسم صندلیو کشید علی-: مهم نیس... بشین.... ناچارا نشستم.درست روبروی محمد.دو تا گارسون اومدن طرفمون. من پشت به جمعیت نشسته بودم. دولا و راست شدن و کلی خودشیرینی... خندم گرفته بود... محمد و علی هم انصافی بد باهاشون برخورد نمی کردن...آقا یه ده دقیقه ای که گذشت دونه دونه آدم بود که می اومد سر میز ما...آی امضا و خودشیرینی....پر دختر هم بود. کصافط محمد حلقه ننداخته بود...ای خدااا.... :) چقدر زبون می ریختن و خودشیرینی می کردن.چند تاشونم بدجور زل زده بودن به من.بعضیا هم باهام حرف میزدن تا نسبتم رو بکشن بیرون از زیر زبونم....بعضیا هم جوری نگاهم می کردن که حس می کردم خیانتکار ترین آدم روی زمینم...محمد و علی خیلی صمیمی جوابشونو می دادن.بیچاره ها یه لقمه غذا هم نمی تونستن کوفت کنن...هه هه هه... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ من بدجور معذب بودم.خصوصا که کم کم دوربینا داشت می اومد بیرون و بازار عکس گرفتن. من که از خدام بود همه دنیا بفهمن محمد الان ماله منه ولی آبروی محمد چی می شد؟ ... یه دختره بدجور سیریش شده بود بفهمه نسبتم با این دو تا رو ... محمد بهم خیره شده بود... یه دختر دیگه هم درخواست عکس گرفتن کرد و بقیه هم شروع کردن.دیدم دیگه واقعا محمدم داره به خطر میفته...بلند شدم. -: میرم دستامو بشورم... با قدم های تند دویدم سمت دستشویی که علامتش رو دیوار بود.اول دستامو شستم که دروغ نگفته باشم...بعدش هم مدت زیادی همونجا موندم و تو آینه خیره شدم به خودم... از این به بعد باید به خودم می رسیدم...یه کم ترگل ورگل می شدم و دوتا سرخاب سفیداب می مالیدم رو صورتم... یه کم بعد یه سرکی بیرون کشیدم...ایشالله که عکس گرفتناشون تموم شده باشه...دیدم دو تا گارسون و یه مرد خپل و قد متوسط داره میره سمت میز ما...غذا رو داشتن میبردن.منم دیگه موندن رو جایز ندونستم...رفتم جلو...مرده خودش رو معرفی کرد..فهمیدیم مدیر رستورانه...کلی خوش آمد گویی کرد و گفت که باعث افتخار و مباهاتشه...چاپلوس...بعد هم از همه مشتری های دیگه مودبانه خواهش کرد که برن دیگه و بذارن که ما شاممون رو راحت کوفت کنیم.همه رفتن و من هم نشستم...غذامون رو خوردیم... تمام مدت من بودم و نگاه های خاص محمد.که هیچی از منظور و حرفای نگاهاش نمی فهمیدم...ولی همین که کسی نتونست عکسی از محمد در کنار من داشته باشه عالیه...بعد شام و کلی تشکر از علی و خداحافظی از کل رستوران اومدیم بیرون.این طفلکام عجب دردسری داشتنا... یه ساعت بعد علی جلوی در صداسیما نگه داشت... علی-: خب محمد جان موفق باشی...ما هم میریم یه بسته تخمه می خریم می شینیم نگات می کنیم... بعدم میایم دنبالت... محمد دستش رو از دستگیره در برداشت و با لحن مشکوکی پرسید محمد-: شما؟ ... علی-: آره دیگه.... من عاطفه خانومو می برم خونمون...به مامانمم گفتم... محمد-: نه لازم نیست...مرسی... عاطفه با من میاد.... علی-: کجا میاد؟ محمد-: میشینه پشت صحنه.... علی-: محمد باز تو خل شدی؟... میبریش بگی کیته...؟ محمد-: می برمش میگم زنمه... قند کیلو کیلو تو دلم آب می شد...حس می کردم داره کم کم عصبانی میشه.. علی-: خب محمد می شینیم همین جا جلوی در تا تو بیای.... خوبه؟ علی دیوونه...اومد ابروشو درست کنه زد چشمشم درآورد..من و تو دوتایی دو ساعت بشینیم ور دل هم چیکار کنیم؟... :| می ترسیدم محمد فوران کنه...مخصوصا که اصلا هم حال درستی نداشت. -: نه داداش...من میرم با آقا محمد...فوقش میگه خواهرزاده ای چیزیمه... رو کلمه داداش عمدا تأکید کردم و بعد بلافاصله پیاده شدم. محمد یکم با علی صحبت کرد و بعد پیاده شد... داخل شدیم و محمد خودش رو معرفی کرد.کلی تحویلش گرفتن و بعد هم مارو راهنمایی کردن...داخل استدیو که شدیم تهیه کننده برنامه با خوشرویی تمام اومد استقبال محمد. تهیه کننده-: به به...صفا آوردین...خوش اومدین خانوم... همسرتونن آقای نصر؟... مردد به محمد نگاه کردم. قاطعانه گفت محمد-: بله ... تهیه کننده-: قدم رو چشم ما گذاشتین...چه عالی... تو دلم عروسی بود ولی با نگرانی به محمد نگاه کردم. نگاشو ازم گرفت ... محمد-: خانومم رو نمی تونستم تنها بذارم... اگه اشکالی نداره پشت صحنه تون بشینن... تهیه کننده-: نه عزیز... چه اشکالی؟...باید الان بریم اتاق گریم...می خواید خانومتون هم تو برنامه باشن؟ ... رنگ از روم رفت. -: نه...نه...اصلا. همه خندیدن... تهیه کننده-: چیز ترسناکی نیست دخترم...مشکلی پیش نمیاد....فقط دلم می خواست گریه کنم...می ترسیدم تو عمل انجام شده قرارم بدن و مجبورم کنن.با بغض گفتم -: نه...نه...خواهش می کنم. باز همه خندیدن. تهیه کننده-: باشه...هرجور مایلین.... محمد راهنمایی شد به اتاق گریم و برا من صندلی آوردن و ازم پذیرایی کردن.محمد بعد تموم شدن کارش اومد بیرون...بعدش نوبت آماده شدن صحنه بود. انقد برو بیا بود که حد نداشت.سروصدا...همه با هم حرف میزدن.همه بدو بدو وتکاپو...از تمیز کردن و چیدن دکور و تست دستگاه ها...چند نفر هم همش میرفتن میومدن به محمد گیر می دادن...یکی میکروفن واسش درست می کرد و یکی مو هاشو..یکی گریمش رو دستکاری می کرد.آخرم جاش مشخص شد و نشوندنش...کلی خندیدم بهش...فقط هم ارتباط چشمی داشتیم باهم...ولی هنوز هم درک بعضی نگاهاش برام سخت بود... بالاخره ساعت دوازده شد...منم که عشق اینجور کار ها با لذت لحظه به لحظه رو می بلعیدم...