ادامه #پارت_هشتادونهم ❣
سر ها و نگاه ها دونه دونه می چرخید سمتمون. نمیدونم چرا دوست داشتم ازشون فاصله بگیرم...علی و محمد شونه به
شونه راه می رفتن و من با سه چهار قدم فاصله ازشون...سر یه میز متوقف شدن...علی
برگشت و با نگاهش دنبالم گشت...رسیدم بهشون..محمد نشست.تلخ شده بودم.
علی-: عاطفه خانوم چرا نمیای؟....
رفتم جلوتر.
-: کاش نمی اومدیم... من راحت نیستم....
علی ابرو هاش رفت بالا.
علی-: چرا؟ ....
-: شما نمی تونید جلو دوربینای مردم رو بگیرید....
محمد-: مهم نیس....بشین...
تندی کردم
-: برا من مهمه که واست شایعه درست نشه.... امروز عکست با من... فردا با کس دیگه...
حتی دلم نمی خواست اسم ناهیدو ببرم. علی واسم صندلیو کشید
علی-: مهم نیس... بشین....
ناچارا نشستم.درست روبروی محمد.دو تا گارسون اومدن طرفمون. من پشت به
جمعیت نشسته بودم. دولا و راست شدن و کلی خودشیرینی... خندم گرفته بود...
محمد و علی هم انصافی بد باهاشون برخورد نمی کردن...آقا یه ده دقیقه ای که
گذشت دونه دونه آدم بود که می اومد سر میز ما...آی امضا و خودشیرینی....پر دختر
هم بود.
کصافط محمد حلقه ننداخته بود...ای خدااا.... :)
چقدر زبون می ریختن و خودشیرینی می کردن.چند تاشونم بدجور زل زده بودن به
من.بعضیا هم باهام حرف میزدن تا نسبتم رو بکشن بیرون از زیر زبونم....بعضیا هم
جوری نگاهم می کردن که حس می کردم خیانتکار ترین آدم روی زمینم...محمد و علی
خیلی صمیمی جوابشونو می دادن.بیچاره ها یه لقمه غذا هم نمی تونستن کوفت
کنن...هه هه هه...
°•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_نود ❣
من بدجور معذب بودم.خصوصا که کم کم دوربینا داشت می اومد بیرون و بازار عکس گرفتن.
من که از خدام بود همه دنیا بفهمن محمد الان ماله منه ولی آبروی محمد چی می شد؟ ...
یه دختره بدجور سیریش شده بود بفهمه نسبتم با این دو تا رو ... محمد بهم خیره شده بود...
یه دختر دیگه هم درخواست عکس گرفتن کرد و بقیه هم شروع کردن.دیدم دیگه واقعا محمدم داره به خطر میفته...بلند شدم.
-: میرم دستامو بشورم...
با قدم های تند دویدم سمت دستشویی که علامتش رو دیوار بود.اول دستامو
شستم که دروغ نگفته باشم...بعدش هم مدت زیادی همونجا موندم و تو آینه خیره
شدم به خودم...
از این به بعد باید به خودم می رسیدم...یه کم ترگل ورگل می شدم و دوتا سرخاب
سفیداب می مالیدم رو صورتم...
یه کم بعد یه سرکی بیرون کشیدم...ایشالله که عکس گرفتناشون تموم شده
باشه...دیدم دو تا گارسون و یه مرد خپل و قد متوسط داره میره سمت میز ما...غذا رو
داشتن میبردن.منم دیگه موندن رو جایز ندونستم...رفتم جلو...مرده خودش رو معرفی
کرد..فهمیدیم مدیر رستورانه...کلی خوش آمد گویی کرد و گفت که باعث افتخار و
مباهاتشه...چاپلوس...بعد هم از همه مشتری های دیگه مودبانه خواهش کرد که برن
دیگه و بذارن که ما شاممون رو راحت کوفت کنیم.همه رفتن و من هم
نشستم...غذامون رو خوردیم...
تمام مدت من بودم و نگاه های خاص محمد.که هیچی از منظور و حرفای نگاهاش
نمی فهمیدم...ولی همین که کسی نتونست عکسی از محمد در کنار من داشته باشه
عالیه...بعد شام و کلی تشکر از علی و خداحافظی از کل رستوران اومدیم بیرون.این
طفلکام عجب دردسری داشتنا...
یه ساعت بعد علی جلوی در صداسیما نگه داشت...
علی-: خب محمد جان موفق باشی...ما هم میریم یه بسته تخمه می خریم می
شینیم نگات می کنیم... بعدم میایم دنبالت...
محمد دستش رو از دستگیره در برداشت و با لحن مشکوکی پرسید
محمد-: شما؟ ...
علی-: آره دیگه.... من عاطفه خانومو می برم خونمون...به مامانمم گفتم...
محمد-: نه لازم نیست...مرسی... عاطفه با من میاد....
علی-: کجا میاد؟
محمد-: میشینه پشت صحنه....
علی-: محمد باز تو خل شدی؟... میبریش بگی کیته...؟
محمد-: می برمش میگم زنمه...
قند کیلو کیلو تو دلم آب می شد...حس می کردم داره کم کم عصبانی میشه..
علی-: خب محمد می شینیم همین جا جلوی در تا تو بیای.... خوبه؟
علی دیوونه...اومد ابروشو درست کنه زد چشمشم درآورد..من و تو دوتایی دو
ساعت بشینیم ور دل هم چیکار کنیم؟... :|
می ترسیدم محمد فوران کنه...مخصوصا که اصلا هم حال درستی نداشت.
-: نه داداش...من میرم با آقا محمد...فوقش میگه خواهرزاده ای چیزیمه...
رو کلمه داداش عمدا تأکید کردم و بعد بلافاصله پیاده شدم. محمد یکم با علی صحبت کرد و بعد پیاده شد...
داخل شدیم و محمد خودش رو معرفی کرد.کلی
تحویلش گرفتن و بعد هم مارو راهنمایی کردن...داخل استدیو که شدیم تهیه کننده
برنامه با خوشرویی تمام اومد استقبال محمد.
تهیه کننده-: به به...صفا آوردین...خوش اومدین خانوم... همسرتونن آقای نصر؟...
مردد به محمد نگاه کردم.
قاطعانه گفت
محمد-: بله ...
تهیه کننده-: قدم رو چشم ما گذاشتین...چه عالی...
تو دلم عروسی بود ولی با نگرانی به محمد نگاه کردم. نگاشو ازم گرفت ...
محمد-: خانومم رو نمی تونستم تنها بذارم... اگه اشکالی نداره پشت صحنه تون بشینن...
تهیه کننده-: نه عزیز... چه اشکالی؟...باید الان بریم اتاق گریم...می خواید خانومتون
هم تو برنامه باشن؟ ...
رنگ از روم رفت.
-: نه...نه...اصلا.
همه خندیدن...
تهیه کننده-: چیز ترسناکی نیست دخترم...مشکلی پیش نمیاد....فقط دلم می خواست گریه کنم...می ترسیدم تو عمل انجام شده قرارم بدن و مجبورم کنن.با بغض گفتم
-: نه...نه...خواهش می کنم.
باز همه خندیدن.
تهیه کننده-: باشه...هرجور مایلین....
محمد راهنمایی شد به اتاق گریم و برا من صندلی آوردن و ازم پذیرایی کردن.محمد
بعد تموم شدن کارش اومد بیرون...بعدش نوبت آماده شدن صحنه بود. انقد برو بیا
بود که حد نداشت.سروصدا...همه با هم حرف میزدن.همه بدو بدو وتکاپو...از تمیز
کردن و چیدن دکور و تست دستگاه ها...چند نفر هم همش میرفتن میومدن به
محمد گیر می دادن...یکی میکروفن واسش درست می کرد و یکی مو هاشو..یکی
گریمش رو دستکاری می کرد.آخرم جاش مشخص شد و نشوندنش...کلی خندیدم
بهش...فقط هم ارتباط چشمی داشتیم باهم...ولی هنوز هم درک بعضی نگاهاش برام
سخت بود...
بالاخره ساعت دوازده شد...منم که عشق اینجور کار ها با لذت لحظه به لحظه رو
می بلعیدم...
ادامه #پارت_نود ❣
تیتراژ برنامه رفت و بعدش شروع شد.مجری صحبت کرد و عشق من رو به عنوان مهمون ویژه شون معرفی کرد.
بعد هم از محمد کلی سوال پرسید.اول درباره
کار امام حسینش که انصافا لنگه نداشت و محشر بود...بعدم راجع به خودش و
مسائل دیگه زندگیش...محمد هم با تسلط جواب میداد و صحبت می کرد...کلمه از
دهنش در نیومده رو هوا می زدمش....مثل همیشه عالی و فیلسوفانه جواب میداد و
گاهی هم شوخی می کرد...بیشور چرا حلقه دستش نکرده بود؟؟...
محمد تا ساعت 2 مهمون برنامه بود و بعدش تا 79/2 برنامه ادامه داشت...ولی ما
بعد از تشکر و خداحافظی اومدیم بیرون...انصافی به من یکی کلی خوش
گذشت....مخصوصا که عزیزدوردونه بودم و همه کلی تحویلم می گرفتن و به حرف می
کشیدنم...تو حیاط صداسیما ایستادیم..محمد به علی زنگ زد..یکم صحبت کرد .
محمد-: علی دیوونه نشو دیگه خودمون میریم...
....
محمد-: دروغ میگی دیگه؟...آخه الان بیرون چیکار می کنی تو؟ ... ساعت یکم
گذشته.
°•| @shahadat_kh313 |•°
#بیو 💫✨
آرزویت را برآورد میکند ، آن خدایی که آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند . . .
@shahadat_kh313
#بیو 💫✨
خود را ارزان نفروشیم
درفروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند
قیمت = خدا
@shahadat_kh313
#بیو 💫✨
کاش …
وقتی خدا در محشر بگوید :
چه داشتی؟
سر بلند کند حسین
بگوید : حساب شد
@shahadat_kh313
#بیو 💫✨
تو مراقب آخرتت باش، دنیا خودش ذلیلانه پیش تو می آید …
@shahadat_kh313
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
1️⃣ حدیث اول از امام صادق(علیه السلام) روایت است که فرمود : پیامبراکرم(صل الله علیه و آله) عده ا
2️⃣ حدیث دوم
امام صادق(علیه السلام) فرمود:
نفست را به خاطر خودت به زحمت و مشقت بیانداز
زیرا اگر چنین نکنی دیگری خودش را برای تو به زحمت نمی افکند.
#وسائل_الشیعه
°•| @shahadat_kh313 |•°
#نماز
نمازهايم اگر "نماز" بود...
موقع سفر، ذوق نمی کردم از شکسته شدنش❗️
نمازهايم اگر نماز بود
که رکعت آخرش این قدر کیف نداشت❗️
اگر نمازهایم نماز بود
تبدیل نمی شد به نمایش پانتومیم
برای نشان دادن آدرس شارژر گوشی❗️
نمازهایم"نماز" نیست😓😔
اگر نمازم نماز بود
می شد پناهگاه...
می شد مرهم...
می شد شاه کلید...🗝
خـدایا!
من از تو فقط یک چیز می خواهم.
بر من منت بگذار و کاری کن
نمازهایم نماز بشوند🙏🏻
#