#فصل_اول
#صدوهشتادوسه❣
خندیدم .
محمد-: حاال بخواب ...
با لحن بچگونه گفتم .
-:محمد گفتم که اونا شوخی بود ...
محمد-: میدونم عمرم ...
نگاهش کردم.
محمد-: نه ... نمیشه ... تو هنوز خیلی کوچولویی ... خیلی واست زوده ...
-: من کوچولو نیستم ... پنجاه و چهار کیلو وزنمه ... صد و شصت و شیش قدمه ...
آخه کجام کوچولوعه ؟ ...محمد-: اوووه ببین چقد کوچولویی .. من هشتاد کیلو ام ... بیست و پنج سانتم ازت
بزرگترم جوجه ...
با حرص گفتم .
-: محمد ...
محمد-: جونم ؟ ...
یه ابرومو دادم باال و نگاهش کردم . برام زبون درآورد .
محمد-: نمیشه ... نداریم ... بخواب ...
پشتم رو کردم بهش . یکم با شوخی و خنده اسمم رو صدا کرد . جوابشو ندادم .
دستش رو آورد جلو و میخواست قلقلکم بده . محکم دستشو پس زدم . میترسیدم
دستش بهم بخوره و خنده ام بگیره و خالصه جیغ و دادم بره هوا .
سرش رو بلند کرد و نگام کرد. خیلی جدی و با
اخم .
محمد -: قهر ؟ ...
نتونست خودشو کنترل کنه و خنده اش گرفت . منم داشتم میترکیدم ولی خودمو نگه
داشتم .
محمد-: تو غلط می کنی با من قهر می کنی ...
خندیدم . راحت دراز کشید .
محمد-: قهر هم بکنی جات تا وقتی زنده ام همین جاست .. تو بغلم ... نمی ذارم ازش
جم بخوری ...
ریز
خندیدم و چرخیدم سمتش . با صدای ناله اش خودمو خیس کردم .
محمد-: آاااخخخخ ... آخ وای ... دماغم شکست ... وای خدا ...
من رو که تو بغلش بودم ول کرده بود و دستش رو گذاشته بود رو دماغش و بلند ناله
می کرد . سکته کردم .
-: محمد چی شدی؟ ... سرم خورد؟ ...
محمد که حاال حاال دردش نمی گرفت چه ناله ای می کرد . خاک برسرم حتما سرم
خیلی بد خورده به دماغش . خیلی ترسیدم .
محمد-: آخ اخ آخ ... داره خون میاد ... وای...گریه ام گرفت .
خودم رو انداختم روش و دستشو کنار زدم . . هم تاریک بود و هم چشمای پر شده ام
نمی ذاشت ببینم چه غلطی کردم .
-: محمد ببخشید ... محمد خوبی؟ ... محمد غلط کردم ... محمد ... به خدا حواسم
نبود ...
نمیدونم چرا گریه می کردم . شاید چون نمی خواستم درد کشیدنش رو ببینم .
خصوصا که باعثش خودم بود . روی دماغشو بوسیدم . بلند تر داد زد .
محمد-: آخخخ ... نکن نکن ... دست نزن ...
-: دست نزدم به خدا ...
اشکام ریخت روی صورتش . تند تند و پشت سرهم
روی دماغشو می بوسیدمو معذرت خواهی می کردم . ساکت شده بود و نگاهم می
کرد. واستادم.
-: محمد خوبی ؟ ...
با لحن پریشونی گفت.
محمد-: چرا گریه می کنی؟ ...
-: ببخشید دماغتو زخمی کردم ... خاک بر سرم ...
صداش بلند شد.
محمد-: گور بابای دماغ من ... تو چرا گریه می کنی؟ ... صد فعه بهت نگفتم نریز اینا
رو؟ ... نگفتم ؟ ...
با بغض گفتم
-: محمد ...
محمد-: من غلط کردم ... الکی دستم رو گذاشتم رو دماغم ... به خدا شوخی کردم ...
اصال سرت بهم نخورد می خواستم سربه سرت بذارم ... واس منه خاک برسر داری گریه
می کنی؟ ... من اگه فقط باعث گریه ات بشم و نتونم شادت کنم باید برم بمیرم دیگه
...
اوه اوه عصبانی بود . نمیدونم چرا رو اشکام انقدر حساس بود . قاطی می کرد وقتی
گریه ام رو می دید.
بدجور داغش
به دلم مونده بود محمد قهر نکن دیگه ...
خندید .
محمد-: یه بار دیگه ببینم سرچیزای الکی گریه می کنی کالمون میره توهما... دعوات
می کنما...
-: چشمممم...
محمد-: بی بالااا....
از روش سر خوردم و خوابیدم رو تخت . چرخید طرفم و دوباره کشیدم تو
بغلش .
-: من خوابم نمیاد ... بریم سحری درست کنیم؟ ...
محمد-: غذاهایی که علی برام می آورد همش تو یخچاله ... پر غذاس نگران سحری
نباش ...
بغضم گرفت ولی به خاطر محمد فرو دادم .
-: بمیرم برات الهی ...
نفسش رو محکم فوت کرد بیرون . فهمیدم عصبانی شده
@shahadat_kh313