#فصل_اول
#صدوهشتادوپنچ❣
محمد-: بیا بشین رو پام ...
با لبخند بلند شدم و رفتم سمتش . دستم رو گرفت و نشوندم رو پاش . بشقابشو
کشید جلو . یه قاشق هم برداشت . یه قاشق گذاشت تو دهن من و یه قاشق خودش
خورد . اولین سحریمون کنار هم بود . تا اخر خودش غذا گذاشت توی دهنم .واقعا خوشبخت بودم ... خوشبختی برای یه ز ن
عشق بی اندازه شوهرشه ... و بهشت یه زن میون بازوهای مردیه که دوستش داره ...
بهشت و خوشبختی رو داشتم ... و یه خدای گل که از همه اینا سرتر بود ...
فرداش راه افتادیم به سمت شهرمون . ساعتی راه افتادیم که روزه من درست باشه .
همه راه رو مثل خرس خوابیدم . حدودا 22 کیلومتر مونده بود به شهرمون که محمد
بیدارم کرد .
محمد-: پاشو خوابالو ... حوصلم سر رفت ...
چشمامو باز کرد و یه کش و قوسی به بدنم دادم .
محمد-: قبلنا کل راه به خاطر من بیدار و می موندی و سر به سرم میذاشتی تا دل ببری
... حاال که دله رو بردی راحت گرفتی خوابیدی فکر منم نیستی ...یه ابروم رو دادم باال و نگاهش کردم .
-: من میخواستم دلبری کنم ؟؟؟؟؟...
نگام کرد . سرشو به نشونه تائید نشون داد و از ته دل خندید . میدونستم داره شوخی
می کنه .
-: وای خدا کنه بابام بگه بهت دختر نمیده ... دلم خنک شه ...
زدیم زیر خنده . با لهجه اصفهانی گفت .
َخی ن َخی مالی خودمس ...
محمد-: فک ِکردی ... میگم دخدرد ب
-: ای آدم زرنگ ... خب ... تازشم اگه بابام قبول کنه هم من دیگه اینطوری نمیام تو
خونه ات ...
با تعجب پرسید .
محمد-: چه طوری ؟ ...
-: من یه چوب کبریت هم نیاوردم ... باید جهیزیه داشته باشم ...
محمد-: واااا ... یعنی چی؟ ...
محمد جدی میگم ... اصال شوخی نیس ... اون موقع قضیه فرق می کرد وظیفه ات
بود همه چیزم رو تامین کنی ...
براش زبون درآوردم به خاطر حرفم . نگاهم کرد و خندید .
محمد-: االن که بیشتر وظیفه امه خب ...
-: نه محمد ... من اینطوری راحت نیستم ...
محمد-: آخه خانومم ... من خونه ام تازه اس ... حاال شاید یه سری از وسیله هام تازه
نباشه ولی ...
-: دیگه بحث نکن ... حاال ببینیم چی میشه ... اصال نه به باره نه به داره ... شاید تو
جلسه خواستگاری ازت خوشم نیومد و ردت کردم ...
باز زدیم زیر خنده .
محمد-: بیخووود ... از خداتم باشه ...
شونه باال انداختم . رسیدیم خونمون . زنگ رو که زدیم با کلی ذوق و شوق اومدن
استقبالمون . حاال انگار نه انگار که دیروز اینجا بودما . داخل خونه شدیم . بابام از جا
بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت . ولی یکم سرسنگین رفتار می کرد با محمد
. باباست دیگه ... تیریپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثال که دلخورم ازت ولی من که
میدونستم عاشق محمده ... محمد با نگرانی نگاهم کرد .آروم زیر گوشش گفتم.مثل اینکه رد شدی ...
با حرص نگام کرد .
-: نگران نباش ... چیزی نیس ...
محمد رفت جلو و با پدر دست داد . محکم دست بابا رو تو دستش گرفت .
محمد-: حاج آقا شرمنده ام ... ببخشید ... بزرگواری کنید ببخشید منو ...
بابا لبخند عمیقی زد و محمد رو بغل کرد
@shahadat_kh313