eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
* 🍀﷽🍀 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 انگار هر چی غم عالم بود تو این جمله اش بود. خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟ ولی ترسیدم بپرسم. ازجوابش ترسیدم. خیلی آرام به طرف اتاقش رفت.و من کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت. با صدای گریه ی ریحانه طرف اتاقش رفتم، دستم را روی سرش گذاشتم، تبش قطع شده بود. بغلش کردم و غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت از یخچال برداشتم وگرم کردم و دادم خورد. ریحانه سرحال شده بود،چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند. کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم. متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریزخطاطی کرده بود. به جز غم تو که با جان من هم‌آغوشست مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست چراغ خانه چشم منی نمی‌دانی که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی. حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی. آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری... با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مامانم جلوی چشم هایم ظاهرشد. بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حقم داشت. بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چی باشم. ولی من آنقدرازاین معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کم‌کم‌ مامان اعتمادکرد. می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری. آنجا مثل ادارس اودراتاق خودش کارش را انجام میدهد من هم این ور، گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود. این حرفها خیال مامانم را راحت می کرد بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویماینجاکارمی کنم. به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی ازاینجاکارکردنم خبرنداشت. ✍ ... @shahadat_kh313 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
* 🍀﷽🍀 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 انگار هر چی غم عالم بود تو این جمله اش بود. خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟ ولی ترسیدم بپرسم. ازجوابش ترسیدم. خیلی آرام به طرف اتاقش رفت.و من کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت. با صدای گریه ی ریحانه طرف اتاقش رفتم، دستم را روی سرش گذاشتم، تبش قطع شده بود. بغلش کردم و غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت از یخچال برداشتم وگرم کردم و دادم خورد. ریحانه سرحال شده بود،چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند. کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم. متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریزخطاطی کرده بود. به جز غم تو که با جان من هم‌آغوشست مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست چراغ خانه چشم منی نمی‌دانی که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی. حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی. آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری... با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مامانم جلوی چشم هایم ظاهرشد. بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حقم داشت. بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چی باشم. ولی من آنقدرازاین معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کم‌کم‌ مامان اعتمادکرد. می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری. آنجا مثل ادارس اودراتاق خودش کارش را انجام میدهد من هم این ور، گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود. این حرفها خیال مامانم را راحت می کرد بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویماینجاکارمی کنم. به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی ازاینجاکارکردنم خبرنداشت. ✍ ... @shahadat_kh313 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•