eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™
ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ قربونت برم خدا ... می خواست باهام منطقی حرف بزنه . اومد کنارم نشست روتخت . سرم رو انداختم پایین بابا -: همون موقع که اسمش رو می شنیدی می دویدی یا آهنگاشو تو تلوزیون پخش نکرده تو دانلود می کردی باید می فهمیدم تو مغزت چی می گذره ... هیچی نگفتم . خیلی معذب بودم . بغض گلوم و گرفته بود . اااا بغض جونم کجا بودی ؟ ... چن وقته نیستی . دلم برات تنگ شده بود . بابا -: چرا می خواستی بهش بگم بیاد؟ ... -: خب من ... من ... نتونستم ادامه بدم ... بابا -: نکنه چون توام عاشق خوانندگی هستی ازش خوشت میاد ؟ ... نکنه به خاطر معروف بودنشه ؟ ... سریع نگاش کردم -: نه بابا ... اصال این طور نیس ؟ ... بابا -: پس چی ؟ ... برای چی ازش خوشت میاد؟ ... سرم رو انداختم پایین و دلمو زدم به دریا ... برای داشتن محمد ... حتی واسه یه روز همه می کردم . مخصوصا که حاال خدا هم قرص و محکم پشتمون ایستاده بود . -: من ... از شخصیتش ... جرئت و جسارتش خوشم میاد ... چون اولین کسیه که وارد دنیای موسیقی شده که داره تو راه امام زمان از موسیقیش استفاده می کنه ... همه فکر می کردن دنیای موسیقی فقط کثیفیه و گناه ... ولی این تک وتنها اومد و این ذهنیتو عوض کرد ... بهترین کار ها رو داره می کنه و روز به روز هم مصمم تر میشه ... بابا من رو کشید بغلشو دستشو چند بار کوبید پشتم ... بابا-: نه ... بزرگ شدی ... نمی دونستم به این چیزا فکر میکنی ... -: بابا ... واقعا گفتی نیاد ؟... دوباره دستشو کوبید پشتم . بابا-: االن چند روزه که همش داره زنگ میزنه ... اولش می گفتم نه که نه ... اخه شنیده بودم ازدواج کرده ... دخترم رو دستم نمونده بود که بدمش به یه مردی که قبال یه بار زنشو طالق داده ... خیلی متین و موقر حرف می زد .... منم دیدم پسر خوبیه ...دو بارم رفتم تهران با خودش حرف زدم ... برام توضیح داد که فقط یه نامزدی سادهبوده و با هم مشکل داشتن و نساختن ... پدرشم در این باره باهام صحبت کرد .... بگذریم حاال ... بنظرم پسر مقبولی اومد ... قبول کردم بیاد ... آخر هفته میان ... قلبم ضربان گرفت . محمد نصر رو کت شلوار به تن و دست گل و شیرینی به دست تصور کردم که نشته رو مبل ... توی پذیرایی ... قلبم به شدت می زد ... از بابا جدا شدم تا رسوا نشم . چند تار مویی که روی چشمم ریخته بود رو کنار زد. بابا-: می گفت از وقار و سنگینی و خانومیت خوشش اومده ... بعدش پیشونیمو بوسید و رفت بیرون . آتنا بالفاصله پرید تو اتاق. اونقدر ذوق و شوق داشت که دلم نیومد شادیشو خراب کنم و بگم همه چیز یه بازیه ...کاش واقعیت داشت ... کاش ... * °•| @shahadat_kh313 |•°