ادامه #پارت_سیوهفتم ❣
_ پسره بیشعوره روانیه بی احساسه ...
فحشام هنوز تموم نشده بود که در پشتی ماشین باز شد . کم مونده سکته هه رو
بزنم . خیلی ترسیدم ... مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و به کسی که از عقب
داشت پیاده می شد نگاه کردم . در رو بست . صاف شد و نگاهم کرد . از چیزی که می
دیدم چشمام داشت از حدقه در می اومد بیرون . اشک هام رو با چادرم پاک کردم .
دوباره نگاه کردم . دهن باز کرد .
-: سالم خانم رادمهر ...
نکنه توهم زدم ؟ ...
لب هام رو به زور از هم باز کردم و جوابشو دادم . ولی نه .... توهم نبود .... خودش
بود ... خوده خود سید علی حسینی !!! مجری پر طرفدار و محبوب !! ...
-: آقای حسینی ...
نذاشت حرفم رو کامل کنم . خندید و گفت
علی -: انتظار نداشتید که عروسیه دوست صمیمی ام نیام ؟ ...
به زور یه لبخند تحویلش دادم . همون لحظه محمد اومد بیرون و پشت سرش
شیده و شیدا و در رو بستن . اومدن سمت ماشین . علی در جلو رو واسم باز کرد .
-: شما جلو بشینید آقای حسینی ... من عقب بشینم بهتره ... محمد خان اذیت
نمی شن ....
لبخند تلخی رو نشست . من هم عقب نشستم و دو طرفم رو شیدا و شیده
محاصره کردن . به دوست محمد سالم دادن . خب شب بود و بیچاره ها نمی دیدن
کی هست این دوست محمد؟ ...
محمد نشست پشت فرمون و آینه رو تنظیم کرد . از تو آیینه بهم خیره شد .
محمد-: می خوای همین االن این بازی رو تمومش کنیم ؟ ...زل زدم تو چشمای درشتش.
-: دیگه دیره ... اونوقت نمی تونم تو چشم پدر و مادرم نگاه کنم ...
محمد- : بعد یه سال می تونی؟ ...
-: اره ... اون موقع می تونم بگم نتونستم با شهرتتون کنار بیام ...
جامون عوض شده بود . حاال من فعالمو جمع می بستم و اون مفرد . سری تکون
داد و راه افتاد . از هیچ کس صدایی بلند نمی شد . همه ماتم گرفته بودن . بد تر از
همه علی . اون چشه ؟ ...
°•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_سیوهفتم ❣
محمد-: حاج اقا می دونم بابا در این باره با شما صحبت کرده ولی خب بذارین
خودمم بگم ... اگه میشه لطف کنید ... اجازه بدید ما هر چه زودتر عروسی بگیریم و
بریم تهران ... اینطوری خیالم راحت تره و تمرکز بیشتری دارم ...
حدود دو ساعت فقط چونه زدیم تا اخر سر قبول کردن که هفته بعد عروسی بگیریم
. گفتم که من عروسی نمی خوام و یه مهمونی شام ساده فقط ... مامانمو که کارد می
زدی خونش در نمی اومد . حتی گفتم که لباس عروسی اینا رو هم بیخیال ...فقط شامانقدر فک زدیم تا باالخره همه چی حل شد ولی مامانم کلی چپ چپ نگاهم کرد که
جلوی محمد تو رودرواسی قرارش دادم . محمد بلند شد تا به خانواده اش خبر بده .
اوه اوه حاال من موندم و نگاهای عین میر غضب مامانم . رفتم جلو و گونه اش رو
بوسیدم .
-: خب مامان درک کن ... محمد یکم دست و بالش تنگه ... نمی خواد از باباش
بگیره ...
با این حرفم اب ریختم روی اتیش . بابام لبخندی زد .
بابا-: دخترم مراعات جیب شوهرشو می کنه ... شما هم زیاد سخت نگیر دیگه ....
مامانم خندید و گونه ام رو بوسید .
مادرم -: ایشاال خوشبخت بشی ....
پدرم دستاشو از هم باز کرد . شیرجه رفتم تو بغلش . پیشونیمو بوسید . محمد
اومد تو جمعمون .
بابا-: ایشاالخوشبخت بشین دوتاتونم ...
من و محمد همزمان گفتیم.
-: انشاهلل...
روز ها مثل برق و باد می گذشت . اصالنفهمیدم چطور سپری شد تا اینکه شب
رویایی زندگیم رسید ...
به خودم که اومدم شیدا داشت محکم به در ضربه می کوبید .
شیدا -: عاطی باز کن دیگه دیوونه ... داری چیکار می کنی؟ ...
آخرین نگاهو تو آیینه به خودم انداختم و در رو باز کردم . شیدا و شیده جلوی در
ایستاده بودن . درست رو به روی من . به انتخاب خودم لباسام بنفش بود .بنفش
بادمجونی . عاشق این رنگ بودم خب ...کلی کرم مالیده بودم و خط چشم محوی و سایه بنفش که انقدر سابیدمش که
رسما دیده نمی شد . یه تونیک بنفش که یه پاپیون بزرگ حریر و سفید رنگی داشت
که از زیر یقه ام تا روی شکمم می اومد و از رو طرفم روی شونه هام دوخته شده بود .
یه دامن بنفش پر رنگتر از تونیکم هم پام بود که طرح های روش خیلی ماهش کرده
بودن . یه روسری هم ترکیب رنگهای بنفش و سفید و صورتی هم مدل لبنانی سر کرده
بودم . چادر یاسی رنگی هم روی سرم بود . با لذت بهم خیره شده بودن .
شیده محکم بغلم کرد و زیر گوش هم آروم حرف می زدیم . ولی در حقیقت من
انقدر ذوق زده بودم که نمی شنیدم شیده چی میگه و نمی فهمیدم خودم چی می گم .
ازش جدا شدم و شیدا نگاه کردم . نگاهش توی اتاقم بود . رد نگاهش رو گرفتم و
دوباره برگشتم سمتش . داشت به چمدون های کف اتاقم نگاه می کرد . دستشو
کشیدم و محکم بغلش کردم .
-: بیخیال آجیه ناسم ... راحت می شی از دستم ...
با ابن حرفم بغضم ترکید و هم زمان شیدا و شیده هم . من که تکلیفم با دلم
مشخص نبود . هم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم و هم از شدت غم داشتم می
ترکیدم . خوشحال از اینکه با محمد بودم و ناراحت از اینکه اونجا تنهاتر از همیشه می
شم . خودم باید تنهای تنها بار غم همه سختی های روبروم رو به دوش بکشم . با هم
تو بغل هم گریه می کردیم و شیده هم کنارمون ایستاده بود و اشک می ریخت .
همش با دستمال دماغشو پاک می کرد.
همه تو تاالری که واسه شام رزرو کرده بودیم حاضر بودن و شیدا و شیده هم منتظر
بودن تا محمد برسه و با هم بریم . همینطور داشتم گریه می کردیم که با صدای محمد
از هم جدا شدیم .
محمد-: ای بابا شماها چقدر گریه می کنین؟ ... عاطفه خانم نکنه دوست نداری
خانوم خونه ام بشی ؟ ...
از دوگانگی احساسی که داشتم . یعنی شادی و غم همزمانم عصبی شده بودم ...
محمد اومد جلو و 2 تا شاخه گل رزی رو که دستش بود گرفت طرفم و با لبخندی که
مصنوعی تر از اون رو تو تموم عمرم ندیده بودم یه ثانیه نگاهم کرد . دستشو با همه
قدرتم پس زدم و گفتم
-: به خودتون زحمت ندین ... اینجا هیچ غریبه ای وجود نداره که بخواین به
خاطرش نقش بازی کنین آقای خواننده ...اشک هام ریختن و دویدم بیرون . تو کوچه به ماشینش تکیه دادم و منتظر شدم تا
بیان و قفل ماشینو باز کنن . اشکام بی امان می ریختن .
هیچ یه ربع نبود که از تهران رسیده بود . وقتی رسید مامان و بابام تازه رفته بودن
تاالر و شیدا اینا موندن پیشم . یه ساکم رو برده بود پایین و اومد دید که ما داریم گریه
می کنیم . چقدر ازش بدم اومد اون لحظه که لبخند زد . .. عوضی ... بیشعوووور ...
همونطور که تکیه داده بودم به ماشین سر خوردم و نشستم روی پاهام و فکرام رو
بلند به زبون آوردم .