•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ #فصل_اول #پارت_سیوپنجم هفته ی چهارمی بود که عقد کرده بودیم . روی ابرا سیر می کردم . دوباره همه ی مصاحبه هاو کلیپهاشو دانلود کرده بودم . حاال دیگه بدون ترس و استرس و عذاب وجدان ساعت ها به همشون خیره می شدم . حتی دیگه الزم نبود که وقتی صدای پاهای کسی میاد قطعشون کنم. حاالاون شوهر من بود و کسی بهشون خورده نمی گرفت که چرا عکساش همه جا پره و یا چرا با شنیدن صداش یا عکساش از جا می پرم . عکسشو گذاشته بودم تصویر زمینه گوشیم . تو این یه کاه همش زنگ بارون شده بودم . محمد هفته ای یک یا دوبار می اومد و بعدش برمی گشت . وقتایی که می اومد فقط شام یا ناهار مهمون بودیم . دوستام که خبر ازدواجم رو شنیده بودن هی زنگ می زدن و خود شیرینی... حاال قبل اینکه با محمد ازدواج کنم هیچ کدوم ادم هم حسابم نمی کردن . نمیدونم اصال اسمم رو یادشون بود یا نه ؟ یه بار هم همشون جمع شدن و اومدن خونمون و هی ماچ و تبریک و کادو و خود شیرینی . دلم می خواست مثل خودشون ادم حسابشون نکنم و تحویلشون نگیرم ولی حیف که کینه ای نبودم و زود می بخشیدم . حتی بدترینا رو . اگر این کارو می کردم که با اونا هیچ فرقی نداشتم ... پس باهاشون گفتم و خندیدم و کلی خوش گذروندیم . محمد قرار بود امروز بیاد . که می خواست بیاد هیج جا دعوت نبودیم . میخواست بیاد با بابام حرف بزنه . تو این مدت جز چند کلمه ی محدود با هم حرف نمی زدیم . نه زنگ می زد . نه اس می داد. خب معلومه که نباید این کارو بکنه. مهمونی هم رفتنی تو راه رفت و برگشتن هردوتامون ساکت بودیم . تو مهمونیم سرمون با بقیه گرم می شد و اصال با هم حرف نمی زدیم . ولی فقط صدای نفس هاش بود که آرومم می کرد. می دونستم اون هیچ عشقی به من نداره نخواهد داشت ... ولی همین صدای نفس هاش که مال من بود ، از همه لذت های دنیا برام لذت بخش تر بود ... باال خره این زنگ لعنتی به صدا در اومد . مثل برق گرفته ها از جا بلند شدم .خواستم پاشم که سرم خورد به تخت باالیی . خندیدم . خیلی دردم گرفت ولی مهم نیس ... مهم اینه که االن محمد اومده ... همونطور که دستم رو سرم بود رفتم سمت اف اف : کیه ؟ ... محمد-: منم ... محمد ... بالفاصله در رو باز کردم . دویدم تو اتاق و جلو آیینه ایستادم . یه شال سرمه ای سرم بود با دامن مشکی بلند و بلوز استین بلند سرمه ای . یه تیکه از موهام رومدل دار گذاشتم بیرون از شال و ریز خندیدم . دیگه همه عادت کرده بودن به شال و روسری سر کردن من پیش محمد ... مامانم جلوی در ایستاد به استقبالش اش . منم رفتم. اومد تو و مثل همیشه یه شاخه گل رز سرخ اورده بود . دادش به مامانم . همیشه به مامان می داد و یا بابا . با من حتی حرف هم نمی زد چه برسه به ... عذاب می کشیدم ولی همین که همه ی صداها می خوابید و صدای نفس کشیدنش گوشم رو نوازش می داد همه ی غم ها وناراحتی هام از یادم می رفت . با مامان و آتنا به گرمی احوال پرسی کرد و یه نگاه بهم انداخت که دلم هوری ریخت پایین ... یه لبخند خوشگل تحویلش دادم . مامان اینا داشتن نگامون می کردن خب ... لبخند محوی زد محمد -: شما خوبین خانوم ؟... واااای که اگه می دونست صدای خوشگلش چه بالیی سر قلبم میاره دیگه حرف نمی زد . حتی نتونستم جوابشو بدم از بس ذوق مرگ شدم . حتی با این وجود که می دونستم همش بازیه . ولی من که نقش بازی نمی کردم . تو همین فکرا بودم که با صداش دوباره قلبم لرزید ... محمد -: عاطفه خانوم ...آماده شو بریم بیرون ... البته با اجازه مامان جان ... اولین بار بود که اسمم رو از زبونش می شنیدم . کلی تو دلم قربون صدقه خدا و مامانم رفتم . اگه مامان اینجا نبود که ارزو به دل می موندم . از خوشحالی نمی دونستم قهقهه بزنم یا بشینم همینجا زار بزنم . دویدم تو اتاق . عین بچه ها . حدود یه ربع بعد کامال آماده شدم و اومدم بیرون . هیچ حرفی نزدم . آخرین قلوپ از چاییشو خوردو لیوانش رو گذاشت تو آشپزخونه . محمد -: مامان جان دست شما درد نکنه ... اگه اجازه بدید ما بریم ... زود برمی گردیم ... مادرم-: به سالمت پسرم ...عین یه جوجه که دنبال مامانش راه می افته از همه خدافظی کردیم و دنبالش راه افتادم . مامانم از وقتی عقد کرده بود خیلی اخالقش باهام عوض شده بود . دیگه مثل بچه ها باهام رفتار نمی کرد . محمد هم حسابی تو دلشون جا باز کرده بود . داشتم از پشت سر نگاهش می کردم . نگاه که نه ... رسما داشتم قورتش می دادم... یه شلوار جین ابی نفتی پوشیده بود با یه پیرهن مردونه سورمه ای . خم شد و کتون های نایک مشکی اش رو پوشید و زد بیرون . منم کفشامو پوشید
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ #فصل_اول ادامه #پارت_سیوپنجم ❣ منم کفشامو پوشیدم. قفل پرشیای مشکی اشو باز کرد و نشست . شیشه های ماشینش دودی بودن . سوار که شدم بالفاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . همینطور بی هدف خیابون ها رو می گشت . بازم من بودم و محمد و سکوت ... بازم محمد و فکر ناهید... بازم من و فکر محمد ... بازم محمد و خیره شدن به جلو ... بازم من و خیره شدم به جلو ... بازم من و صدای نفس های محمد... اونقدر که حریصانه صدای نفس هاشو با گوش هایم می بلعیدم ، مشتاق شنیدن صداش نبودم . انگار نفسم به نفسش بسته شده بود بعد از عقد . هر چی می خواستم جلوتر نرم نمی شد . روز به روز بیشتر گرفتار این عشق می شدم . می دونستم کارم به شدت اشتباهه ... می دونستم روزی که ناهید برگرده من پای رفتن ندارم ... حتی شاید دیگه هیچ وقت نمیتونستم به زندگی عادی ام برگردم ... ولی عاشق شده بودم . می ارزید . همیشه بینمون سکوت بود و سکوت ... گاهی وقتا صدای تلفن هامون این سکوت رو می شکست . حرف زدن من با خانوادم یا حرف زدن محمد به خاطر کار و گاهی با شخصی به اسم علی ... که خیلی راحت و صمیمی باهاش حرف می زد . گوشیش که زنگ چنان می پرید سمتش که دلم می خواست زار زار گریه کنم . ولی بغضم رو به خاطر قراری که باهاش داشتم فرو می دادم. می دونستم منتظره . هر لحظه و هر ساعت که ناهیدش زنگ بزنه . °•| @shahadat_kh313 |•°