eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™
ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ آرایشگر از جلوم کنار رفت تا خودمو توی آینه ببینم . وای خدای من این من بودم؟ ... چقدر عوض شده بودم ... پوست گندمیم خیلی روشن تر به نظر می اومد و مدل ابروهام هم عالی شده بود . آرایش نداشتم ولی همین اصالح صورت و ابرو برداشتن کلی تغییرم داده بود به مامانم نگاه کردم . بهم لبخند زد . بلند شدم و یه تشکر اساسی کردم و بعد از پرداخت هزینه رفتیم خونه . توی پارکینگ کفشای شیده و شیدا رو دیدم . بال در آوردم . از اون شب به بعد ندیده بودمشون . ولی اخبار رو لحظه به لحظه بهشون گزارش می دادم . خیلی دلم می خواست عکس العملشونو ببینم در مورد قیافم . دویدم باال و در همون حال چادرمو از سرم کشیدم . رفتم تو . مادربزرگام هم بودن . دویدم و بغلشون کردم نگاهشون مات موند بهم .با مادربزرگ هام روبوسی کردم و کلی قربون صدقم رفتن . شیدا -: عاطی چقدر عوض شدی... چه ناز شدی ... شیده -: وای چقدر خوشگل شدی ... پشت چشمی براشون نازک کردم . -: ناز و خوشگل بودم ... شما نمی دیدید ... کشیدمشون تو اتاق و درو بستم . خودم جلوی آینه واستادم -: فقط اگه دماغم یکم کوچیک تر بود بهتر می شدم ... شیدا -: فاطی زهرمار یه بار دیگه حرف بزنی پدرتو در میارما ... خیلیم به صورتت میاد ... شیده دستم رو گرفت و نشوندم زمین . ساعت 22 بود و محمد اینا بعد از ظهر می رسیدن تا مراسم عقد رو با چند تا از فامیال بگیریم ... شیده -: خب تعریف کن بببینم خواستگاریو ... -: وااا من که تعریف کردم ... شیدا -: پشت تلفن حال نمیده ... بگو دیگه ... خندیدم . دلم می خواست خودمو گول بزنم . دلم می خواست تصور کنم همه چی حقیقته . بازی نیست . براشون تعریف کردم . -: با کت و شلوار مشکی وقتی دیدمش فهمیدم شاهزاده ی سوار بر اسب رویاهایی که میگن اینه ... قد بلند ... هیکل پر ... پوست سفید ... چشم های قهوه ای پر رنگ و مژه های نسبتا موج دار ... ته ریش کمی رو صورتش داشت ... فقط سالم دادنی یه مدت کوتاه زل زد تو چشمام بعد دیگه نگام نکرد خیلی عادی رفتار می کرد ... وقتی رفتیم تو اتاق دو جمله گفت یکی معذرت می خوام به خاطر این بازی ... و دومی... کارهای دانشگاهتون داره جور میشه ... بعدش ساکت یک ساعت و نیم نشستیم و گذاشتم راحت به ناهیدش فکر کنه ... وقتیم پا شدیم بیایم بیرون گفت هرچه زودتر باید بریم تهران و یه ماه بیشتر نامزد نمونیم ... بعدشم همچین فیلم عاشقای دلخسته رو پیش خانواده ها بازی کرد که گفتن همین هفته یه بعد مراسم عقد برگزار بشه ... یه آه کشیدم از ته دل و گفتم -: خوش به حال ناهید ببین به خاطرش چیکارا که نمی کنه ... شیدا دستمو گرفت شیدا -: بیخیال عروس خانوم ... شیده با ناراحتی پرسید شیده -: عاطی یعنی یه ماه بعد تو میری تهران و مادیگه همو نمیبینیم؟ ... هرسه تامون آه کشیدیم . بلند شدیم و نماز خوندیم . ساعت ها پشت سر هم می گذشت و من هم انگار تو ابرا سیر می کردم . محمد اینا تو هتل بودن و قرار بود بعد از شام بیان اینجا . فامیالی ما هم که خودشونو واسه شام دعوت کرده بودن جلوی آینه ایستادم . جوراب ساقدار سفید بادامن زیبای سفید و یه تونیک سفید همراه با رنگ بنفش محو تنم بود . روسری سفید سر کردم و چادر سفیدی رو که مادربزرگم برام خریده بود سر کردم . زیبا شده بودم . از دیدن خودم تو آینه ته دلم قنج می رفت . آخه خیلی تغییر کرده بودم . من داشتم عروس می شدم . عروس محمد نصر ... تو همین فکرا بودم که شیدا از پشت سرم ظاهر شد و بغلم کرد . جیغ خفیف و کنترل شده ای کشیدم. به طرف شیدا برگشتم شیدا-: من چند بار گفتم بدون اطالع قبلی به من دست نزن ؟ ... ها ؟ ... خندید و بغلم کرد . شیدا -: چقدر خوشگل شدی ؟... -: آره دیگه سوسکه به بچش میگه قربون دست و پاهای بلوریت برم ... خندید. شیدا -: زهر مار ... °•| @shahadat_kh313 |••