eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ محمد-: سلام... قایمشون نکن که حسابی دیدم... چیزه ... واسه من قایم نکن ولی الان مهمون داریم لباس بپوش... نپرسیدم کیه؟ ... لالم انگار...خاک تو سرت عاطفه... لباس پوشیدم و رفتم بیرون. علی بود... چقد دلم واس داداش تنگیده بود. با کلی خوشحالی گفتم -: سالم علی آقاااا ..... علی لبش رو گاز گرفت و ابرو بالا انداخت. فهمیدم خیلی صمیمی بوده لحنم. پس عملیاتی که میگفت کنسل بود . سریع به محمد نگاه کردم. آهی کشید و سرش رو زیر انداخت. علی-: سلام عاطفه خانوم... خوبین؟ ... جواب علی رو ندادم. دلم واس محمد ضعف می رفت.کلی فحش و نفرین نثار خودم کردم واسه این احمق بازیام... _ میرم یه چیزی واسه شام درست کنم... علی-: نه آبجی نمیخواد... امشب اومدم ببرمتون بیرون واسه شام... مهمون من... هم برا اولین بار بیرون میرید هم خستگی امتحانا در میشه... -: خب همین جا می خوریم... واسه شما دردسر میشه ... علی-: نگران نباش... ما هم پکیدیم خب از بس زندانی شدیم تا کسی نبینه ما رو... بعدم خندید... علی-: اعتماد به سقفم تو حلق محمد... محمد اصلا نمی خندید. دلم خون بود از دست خودم. من چقد بیشعورم... عشقم از فردا صبح دیگه آشتی... از علی پذیرایی کردم و به خاطر ناراحت نشدن محمد رفتم تو اتاقم. با هم بحث می کردن راجع به امشب. محمد می گفت که امشب یه ساعت از وقت مردم قراره به دیدن من بگذره و نمیخوام جزو وقت های تلف شده زندگی شون باشه... داشتن بحث می کردن که چیا بگه محمد و راجع به چی صحبت کنه. کم کم شروع کرد به آماده شدن. از صحبتاشون فهمیدم که یه ساعت قبل شروع برنامه باید اونجا باشیم. حاال هم ساعت ۹ بود. زدیم بیرون از خونه. علی پشت فرمون ماشینش نشست. محمد میخواست بره پارکینگ ماشینشو بیاره. علی-: محمد کجا؟ ... همه با ماشین من میریم... محمد سرشو خاروند. محمد-: آخه ما می خوایم بریم صداسیما بعدش... دیگه وقت نمیشه یه بار دیگه بر گردیم خونه... علی-: داداش من مخلصتم دربست.... خودم میبرمت و خودمم میام دنبالت... حالا بپر بالا ... محمد دیگه تعارف نکرد. نشست جلو و منم پشت سرش نشستم... ای من فدای تو عزیزدلم... علی راه افتاد. سکوت حاکم بود. علی-: محمد چته تو؟ ... محمد-: هیچی ... علی-: محمد به من که دیگه نه ... محمد-: هیچی.... هیچی علی... از بیشعوری خودمه...علی نگاهی به محمد انداخت... علی-: یعنی چی؟ ... نفسش رو پوفی داد بیرون. جوابی نداد. خودم رو کشیدم وسط تا از شیشه جلوی ماشین خیابون رو ببینم. علی دست برد سمت ضبط و روشنش کرد. همونطور که باهاش ور می رفت گفت علی-: بذارین یه صدای مزخرف بذارم یکم بخندیم حال و هوامون عوض شه... بعد یه آهنگ پلی کرد.از آهنگای محمد بود. من و محمد لبخند می زدیم. صدای محمد پخش شد.تازه می خواستم تو دلم شروع کنم به قربون صدقه که علی نذاشت علی-: نگا...نگا...ببین چه تحریری میزنه...ببین چطور صداشو میلرزونه... یکم مکث کرد و ادامه داد علی-: آها... گفتم میلرزونه یاد یه چیزی افتادم... عاطفه خانوم دیدین محمد چه میلرزونه لامصب؟... صدا رو نمیگم ها... تن و بدن رو میگم... آماده انفجار بودم. محمد بلافاصله به علی نگاه کرد و گفت محمد-: چرا چرت میگی علی؟ ... با این حرفش و تصور لرزوندن محمد ترکیدم. بلند خندیدم. محمد عین جن زده ها برگشت عقب و نگاه تندی بهم انداخت... فکر کنم بازم از اون خنده ها رفتم. کوفتم شد. سریع قورت دادم خندم رو. محمد دوباره صاف نشست ولی من زیرچشمی نگاهش می کردم. بعد از تو آئینه یه نگاه به علی انداختم. خندید و یه چشمک بامزه زد ... آخی... باز غیرتی شده بود... کاش داشتمش... کاش مال من بود... علی-: خب حالا توام محمد... حالا فک کرده مهمون برنامه زنده شده چه خبره؟! ... چه خودشم میگیره... درآر اون خودکارو دو تا امضا بده به ما... میترسم از صداسیما که بیای بیرون دیگه نشناسیمون... تمام مدت لبخند میزدم. علی به شدت سعی داشت محمد رو از اون حال و هوا بکشه بیرون ولی محمد... حس می کردم داغون تر از این حرفاس. کاش میفهمیدم چشه. علی یه نگاه بهش انداخت و پوفی کرد. علی-: خب نده...ولی خودکارتو آماده کن... پیاده شدیم لازمت میشه ... بعدم شونه بالا انداخت کمی بعد علی ماشین رو نگه داشت و گفت که رسیدیم. همگی پیاده شدیم. دنبال علی به راه افتادیم. اول علی وارد شد و بعد محمد و بعد هم من... کسایی که رو به در بودن نگاه خیره و متعجبی انداختن... معلوم بود از رستورانهای عالیه... همینطور پشتشون راه می رفتم...
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ -: خب من دعوت می کنم از ....محمد نصر عزیز ... که به دلیل نبود وقت اول اجرا کنه و صحبت باهاش رو می ذاریم واسه بعد اجرا ... اومد روی سن. با مجری دست داد و تعارفات معمول . قلبم داشت می اومد تو دهنم... این پسری که اومد روی سن همه زندگی من بود ... آرزوم بود ... شوهرم بود... شوهرم ... ولی کسی نمی دونست و قرار نبود بدونه زنش الان این پایین نشسته .... ای من قربون تو بشم آخه عشق من...نامرد چرا به من نگفته بودی؟... اگه بنرو نمی دیدم چی؟... میکروفون رو گرفت دستش. یه پیرهن قهوه ای سوخته مردونه پوشیده بود و یه کت اسپرت مشکی . یه شلوار کتون مشکی هم پاش بود. دست راستش یه انگشتر عقیق مشکی . دست چپش هم حلقه بود. از دور نمی تونستم ببینم حلقه اش کدومه؟ واسه من یا ناهید؟ ... ولی چه احساس غرور و افتخاری بهم دست داد. قربونش برم ریشاش یکم بلند شده بود. ولی همه جوره واسه من قشنگ بود... چقدر دلم واسش تنگ شده بود. با چشام داشتم قورتش می دادم. بالاخره دوربین ها آماده شد واسه پخش زنده. آهنگش پلی شد. سرش پایین بود. با دو دستش میکروفن رو نگه داشته بود. چشماش رو بست و شروع کرد به خوندن. ریتم آهنگ خیلی آروم بود. دل آدم رو می لرزوند و بدجور هوایی می کرد.... چقدر با حس می خوند. میکروفن رو از این دست به اون دست می داد و دست آزادش رو تو هوا تکون می داد... روی سن راه می رفت... گاهی در عین خوندن لبخند می زد. هر از گاهی هم چشاش رو باز می کرد...گاهی می ایستاد و با پاش ضرب آهنگ رو روی زمین می رفت... متنش واقعا عالی بود... بغضم ترکید... فقط من نبودم... صدای گریه از همه جای سالن می اومد... واقعا شاهکار واسه کارش کم بود... عالی بود... واقعا عالی بود... کاش می شد که پاشم و داد بزنم که این پسر مال منه... نمی تونستم....خدایا نمی تونم بدمش به ناهید اینو...خدایا من می خوامش... نمیخوام بدم به ناهید... مال منه...خدایا مال منه این پسر... باشه؟...خدایا می شنوی؟...خدایاااا... دیگه طاقت نداشتم بمونم اونجا. آهنگش که تموم شد پاشدم و رفتم بیرون. اشکام هم که بند نمی اومدن لعنتی ها. با آژانس رفتم خونه. اگه با اتوبوس یا تاکسی می رفتم خیلی ضایع بود..چون گریه ام بند نمی اومد. رسیدم خونه و فقط چادرم رو انداختم روی میزم. درو بستم و خودم رو به شکم پرت کردم روی تختم. سرم رو فرو کردم داخل بالش. هم به خاطر گریه زیاد هم به خاطر کمبود خوابی که داشتم سریع خوابم برد... با احساس قلقلک روی بینی ام بیدار شدم. چشم باز کردم. محمد بالا سرم بود. داشت با مو های خودم دماغم رو قلقلک می داد. ترسیدم با دیدنش... کصافط چرا مو هامو باز کرده بود؟ ... یعنی محمد برم گردونده بود یا خودم تو خواب؟... لبخند زد. محمد-: ساعت 7 شده... هنوز ناهار نخوردیم ... پاشو که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد ... نمی دونم چه مرگم بود ولی باهاش حرف نمی زدم. فقط عین منگا نگاش کردم... محمد-: من خریدم ناهارو.... پاشو... امشبم میخوایم بریم مهمونی... باز نگاهش کردم. موهام رو رها کرد. محمد-: صبح دانشگاه شما بودم... آهنگم پخش مستقیم بود... دلت بسوزه...زبونش رو در آورد بیرون و خندید. باز فقط نگاش کردم. دلم می خواست تا آخر دنیا باهاش قهر کنم تا اینطور باهام رفتار کنه... آهی کشید و بلند شد. محمد-: تو که با من حرف نمیزنی... ولی من میگم... یه ساعت پیش زنگ زدن بهم و دعوتم کردن واسه یه برنامه زنده... ساعت 22میره رو آنتن... با هم میریم،شب تنها نمونی... بعدم دستمو کشید و برد سر میز نهار. خیلی گرسنم بود. عوض تموم این دو هفته امتحانا رو درآوردم. محمد بعد ناهار رفت بیرون. منم دستی به خونه و سر و صورتم کشیدم. دیگه از این به بعد باید مو هام رو شونه می کردم. :( تلفن خونه رو برداشتم و به همه تک تک زنگ زدم و کلی حرف زدم و دلم وا شد. دیگه امشب آخرین شبی بود که با محمد قهر بودم. شیده گفت دیگه بسشه باهاش بحرف. منم که از خدام بود. ساعت 3 بود که محمد اومد. روسری سرم نبود. دویدم تو اتاق. دیوونم دیگه... اومد تو اتاقم . بدون در زدن . بچه پررو... °•| @shahadat_kh313 |•°
ادامه ❣ سر ها و نگاه ها دونه دونه می چرخید سمتمون. نمیدونم چرا دوست داشتم ازشون فاصله بگیرم...علی و محمد شونه به شونه راه می رفتن و من با سه چهار قدم فاصله ازشون...سر یه میز متوقف شدن...علی برگشت و با نگاهش دنبالم گشت...رسیدم بهشون..محمد نشست.تلخ شده بودم. علی-: عاطفه خانوم چرا نمیای؟.... رفتم جلوتر. -: کاش نمی اومدیم... من راحت نیستم.... علی ابرو هاش رفت بالا. علی-: چرا؟ .... -: شما نمی تونید جلو دوربینای مردم رو بگیرید.... محمد-: مهم نیس....بشین... تندی کردم -: برا من مهمه که واست شایعه درست نشه.... امروز عکست با من... فردا با کس دیگه... حتی دلم نمی خواست اسم ناهیدو ببرم. علی واسم صندلیو کشید علی-: مهم نیس... بشین.... ناچارا نشستم.درست روبروی محمد.دو تا گارسون اومدن طرفمون. من پشت به جمعیت نشسته بودم. دولا و راست شدن و کلی خودشیرینی... خندم گرفته بود... محمد و علی هم انصافی بد باهاشون برخورد نمی کردن...آقا یه ده دقیقه ای که گذشت دونه دونه آدم بود که می اومد سر میز ما...آی امضا و خودشیرینی....پر دختر هم بود. کصافط محمد حلقه ننداخته بود...ای خدااا.... :) چقدر زبون می ریختن و خودشیرینی می کردن.چند تاشونم بدجور زل زده بودن به من.بعضیا هم باهام حرف میزدن تا نسبتم رو بکشن بیرون از زیر زبونم....بعضیا هم جوری نگاهم می کردن که حس می کردم خیانتکار ترین آدم روی زمینم...محمد و علی خیلی صمیمی جوابشونو می دادن.بیچاره ها یه لقمه غذا هم نمی تونستن کوفت کنن...هه هه هه... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ من بدجور معذب بودم.خصوصا که کم کم دوربینا داشت می اومد بیرون و بازار عکس گرفتن. من که از خدام بود همه دنیا بفهمن محمد الان ماله منه ولی آبروی محمد چی می شد؟ ... یه دختره بدجور سیریش شده بود بفهمه نسبتم با این دو تا رو ... محمد بهم خیره شده بود... یه دختر دیگه هم درخواست عکس گرفتن کرد و بقیه هم شروع کردن.دیدم دیگه واقعا محمدم داره به خطر میفته...بلند شدم. -: میرم دستامو بشورم... با قدم های تند دویدم سمت دستشویی که علامتش رو دیوار بود.اول دستامو شستم که دروغ نگفته باشم...بعدش هم مدت زیادی همونجا موندم و تو آینه خیره شدم به خودم... از این به بعد باید به خودم می رسیدم...یه کم ترگل ورگل می شدم و دوتا سرخاب سفیداب می مالیدم رو صورتم... یه کم بعد یه سرکی بیرون کشیدم...ایشالله که عکس گرفتناشون تموم شده باشه...دیدم دو تا گارسون و یه مرد خپل و قد متوسط داره میره سمت میز ما...غذا رو داشتن میبردن.منم دیگه موندن رو جایز ندونستم...رفتم جلو...مرده خودش رو معرفی کرد..فهمیدیم مدیر رستورانه...کلی خوش آمد گویی کرد و گفت که باعث افتخار و مباهاتشه...چاپلوس...بعد هم از همه مشتری های دیگه مودبانه خواهش کرد که برن دیگه و بذارن که ما شاممون رو راحت کوفت کنیم.همه رفتن و من هم نشستم...غذامون رو خوردیم... تمام مدت من بودم و نگاه های خاص محمد.که هیچی از منظور و حرفای نگاهاش نمی فهمیدم...ولی همین که کسی نتونست عکسی از محمد در کنار من داشته باشه عالیه...بعد شام و کلی تشکر از علی و خداحافظی از کل رستوران اومدیم بیرون.این طفلکام عجب دردسری داشتنا... یه ساعت بعد علی جلوی در صداسیما نگه داشت... علی-: خب محمد جان موفق باشی...ما هم میریم یه بسته تخمه می خریم می شینیم نگات می کنیم... بعدم میایم دنبالت... محمد دستش رو از دستگیره در برداشت و با لحن مشکوکی پرسید محمد-: شما؟ ... علی-: آره دیگه.... من عاطفه خانومو می برم خونمون...به مامانمم گفتم... محمد-: نه لازم نیست...مرسی... عاطفه با من میاد.... علی-: کجا میاد؟ محمد-: میشینه پشت صحنه.... علی-: محمد باز تو خل شدی؟... میبریش بگی کیته...؟ محمد-: می برمش میگم زنمه... قند کیلو کیلو تو دلم آب می شد...حس می کردم داره کم کم عصبانی میشه.. علی-: خب محمد می شینیم همین جا جلوی در تا تو بیای.... خوبه؟ علی دیوونه...اومد ابروشو درست کنه زد چشمشم درآورد..من و تو دوتایی دو ساعت بشینیم ور دل هم چیکار کنیم؟... :| می ترسیدم محمد فوران کنه...مخصوصا که اصلا هم حال درستی نداشت. -: نه داداش...من میرم با آقا محمد...فوقش میگه خواهرزاده ای چیزیمه... رو کلمه داداش عمدا تأکید کردم و بعد بلافاصله پیاده شدم. محمد یکم با علی صحبت کرد و بعد پیاده شد... داخل شدیم و محمد خودش رو معرفی کرد.کلی تحویلش گرفتن و بعد هم مارو راهنمایی کردن...داخل استدیو که شدیم تهیه کننده برنامه با خوشرویی تمام اومد استقبال محمد. تهیه کننده-: به به...صفا آوردین...خوش اومدین خانوم... همسرتونن آقای نصر؟... مردد به محمد نگاه کردم. قاطعانه گفت محمد-: بله ... تهیه کننده-: قدم رو چشم ما گذاشتین...چه عالی... تو دلم عروسی بود ولی با نگرانی به محمد نگاه کردم. نگاشو ازم گرفت ... محمد-: خانومم رو نمی تونستم تنها بذارم... اگه اشکالی نداره پشت صحنه تون بشینن... تهیه کننده-: نه عزیز... چه اشکالی؟...باید الان بریم اتاق گریم...می خواید خانومتون هم تو برنامه باشن؟ ... رنگ از روم رفت. -: نه...نه...اصلا. همه خندیدن... تهیه کننده-: چیز ترسناکی نیست دخترم...مشکلی پیش نمیاد....فقط دلم می خواست گریه کنم...می ترسیدم تو عمل انجام شده قرارم بدن و مجبورم کنن.با بغض گفتم -: نه...نه...خواهش می کنم. باز همه خندیدن. تهیه کننده-: باشه...هرجور مایلین.... محمد راهنمایی شد به اتاق گریم و برا من صندلی آوردن و ازم پذیرایی کردن.محمد بعد تموم شدن کارش اومد بیرون...بعدش نوبت آماده شدن صحنه بود. انقد برو بیا بود که حد نداشت.سروصدا...همه با هم حرف میزدن.همه بدو بدو وتکاپو...از تمیز کردن و چیدن دکور و تست دستگاه ها...چند نفر هم همش میرفتن میومدن به محمد گیر می دادن...یکی میکروفن واسش درست می کرد و یکی مو هاشو..یکی گریمش رو دستکاری می کرد.آخرم جاش مشخص شد و نشوندنش...کلی خندیدم بهش...فقط هم ارتباط چشمی داشتیم باهم...ولی هنوز هم درک بعضی نگاهاش برام سخت بود... بالاخره ساعت دوازده شد...منم که عشق اینجور کار ها با لذت لحظه به لحظه رو می بلعیدم...
ادامه ❣ تیتراژ برنامه رفت و بعدش شروع شد.مجری صحبت کرد و عشق من رو به عنوان مهمون ویژه شون معرفی کرد. بعد هم از محمد کلی سوال پرسید.اول درباره کار امام حسینش که انصافا لنگه نداشت و محشر بود...بعدم راجع به خودش و مسائل دیگه زندگیش...محمد هم با تسلط جواب میداد و صحبت می کرد...کلمه از دهنش در نیومده رو هوا می زدمش....مثل همیشه عالی و فیلسوفانه جواب میداد و گاهی هم شوخی می کرد...بیشور چرا حلقه دستش نکرده بود؟؟... محمد تا ساعت 2 مهمون برنامه بود و بعدش تا 79/2 برنامه ادامه داشت...ولی ما بعد از تشکر و خداحافظی اومدیم بیرون...انصافی به من یکی کلی خوش گذشت....مخصوصا که عزیزدوردونه بودم و همه کلی تحویلم می گرفتن و به حرف می کشیدنم...تو حیاط صداسیما ایستادیم..محمد به علی زنگ زد..یکم صحبت کرد . محمد-: علی دیوونه نشو دیگه خودمون میریم... .... محمد-: دروغ میگی دیگه؟...آخه الان بیرون چیکار می کنی تو؟ ... ساعت یکم گذشته. °•| @shahadat_kh313 |•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫✨ آرزویت را برآورد میکند ، آن خدایی که آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند . . . @shahadat_kh313
💫✨ خود را ارزان نفروشیم درفروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند قیمت = خدا @shahadat_kh313
💫✨ کاش … وقتی خدا در محشر بگوید : چه داشتی؟ سر بلند کند حسین بگوید : حساب شد @shahadat_kh313
💫✨ تو مراقب آخرتت باش، دنیا خودش ذلیلانه پیش تو می آید … @shahadat_kh313