💎 شفیعه شیعیان در قیامت
🔻امام صادق عليه السلام:
و تَدخُلُ بِشَفاعَتِها شِيعَتي الجَنَّةَ بِأجمَعِهِم
❇️ همه شيعيان من با شفاعت او (فاطمه معصومه عليهاالسلام) وارد بهشت خواهند شد.
#وفات_حضرت_معصومه
#کریمه_اهلبیت
📚 بحارالأنوار، ج ۶۰، ص ۲۲۸
ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺨﻮﻧﯿﻦ :« ﺩﻭ ﺯﻥ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻭﺿﻊ ﺣﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﯾﮑﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮑﯽ ﭘﺴﺮ . ﺑﻪﺩﻟﯿﻞ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﺴﻮﻻﻥ ﺯﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻦ ﮐﺪﻭﻡ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻝ ﮐﯿﻪ ؛ﺑﻌﺪ ﺑﻪآﺯﻣﺎﯾﺶ DNA ﻣﺘﻮﺳﻞ ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﺴﺖ ﺩﯼ ﺍﻥﺍﯼ ﻫﺮﺩﻭ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻦ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺑﺪﻥ ﮐﺪﻭﻡ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻝ ﮐﺪﻭﻡ ﺯﻧﻪ . ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﺣﻞﮐﻨﻦ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﻭﻧﻢ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺯ ﻫﺮﺩﻭ ﺯﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺷﯿﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﻌﺪﻧﯽ ﻭ ﻣﻐﺬﯼ ﺷﯿﺮ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ، ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﻭﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ . ﭼﻮﻥ ( ﻟﺬﮐﺮ ﻣﺜﻞ ﺣﻆﺍﻻﻧﺜﯿﯿﻦ ) ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﻣﺬﮐﺮ ﺳﻬﻢ ﺩﻭ ﻣﻮﻧﺚ ﻫﺴﺖ ﻃﺒﻖ ﻗﺮآﻥ . ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﻮﺍﺩﺵ ﻧﺼﻒ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﺳﺖ.ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﻗﺮآﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﮑﻨﻮﻟﻮﮊﯼ روز ﺑﻪ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺭﺳﯿﺪ .
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ " ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ و اله ﻭﺳﻠﻢ" ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ :( ﺑﻠﻐﻮا ﻋﻨﯽ ﻭﻟﻮ ﺁﯾﻪ ) ((ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﮐﻨﯿﺪ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺁﯾﻪ ﺑﺎﺷﺪ ))
ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﻮﻟﮏ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🐋🐳🐬🐟🐠
ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻭ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ تنها ﻣﺎﻫﯿﺎﻥ "ﺑﺪﻭﻥ ﻓﻠﺲ=پولک" ﺟﻬﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﻓﺸﺎﺭ ﺁﺏ ﺧﺼﻮﺻﺎ ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻕ بسیار ﭘﺎﯾﯿﻨﺘﺮ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪﮐﻪ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺣﺒﺲ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻟﺬﺍ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺳﺒﺐ ﺳﻤﯽ ﺷﺪﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯿﻬﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯿﻬﺎ ﺩر ﻃﯽ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺳﺒﺐ ﺑﺮﻭﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﮔﻮﺍﺭﺷﯽ
ﻭ ...ﺧﻮﺍﻫﺪﺷﺪ .👏👏👏
به دينتان افتخار كنيد..
🎀 آیا دلیل تاکید
بر نماز صبح
را میدانید ؟ 🎀
با خواب غلظت خون بالا میرود
وهرچه به صبح نزدیک میشویم خون غلیظ تر میشود.📛
و درست لحظات نزدیک شدن به اذان به حداعلا می رسد
💥 حالا دانستید که چرا اکثر سکته ها ، سحر اتفاق میفتد؟ 💥
✨👈 کسانی که بیدار میشوند با وضو گرفتن قدری خون تنظیم میشود
و با خواندن نماز ، بدن کاملا بالانس شده و به حالت نرمال باز میگردد.
👏👏👏👏 👏👏
بیخود نیست میگوییم خدا از مادر هم مهربانتر است.💖💔
🌼ولله الحمد🌼
كسانيكه با يوگا و نرمش هاي آرامش بخش و انرژي درماني آشنايند ميدانند،
چاكراهها ، نقاط ورود و خروج انرژي به بدن هستند.
اگر دقت کرده باشید هنگام وضو گرفتن
تنها جایی که از پایین به بالا شسته میشود مسح پاست .☝
شما از نقطه ی انگشت شست پا دست خود را به سمت بالا میکشید
چرا ؟؟؟ ... ❓❓❓
تنها جاییکه انرژی مثبت به بدن برمیگردانید مسح پا میباشد.👣
در تمام مراحل وضو گرفتن با هفت چاکراه بدن سر و کار داریم.
در تمام مراحل از تمام چاکراهها به وسیله ی آب💦💧
که منبع پاکی و قداست است، انرژ ی های منفی بدن رو به سمت خارج دفع کرده
و در مرحله ی آخر وضو گرفتن انرژی مثبت رو وارد بدن ميكنيم.
🔶〰🎊🎊🎊〰🔶
💢🌿 پخش اين پيام ديني صدقه جاريه است.
التماس دعا
♻
✅کانال درسهایی از قرآن
استادقرآئتی(طرح انس باقرآن)
🍃🌸🍃
🌱🌸~
گردش خون در رگهای زندگی شیرین است،
اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است؛ و نگو شیرین تر، بگو بسیار بسیار شیرین تر:)
شهید آوینی🌸
@shahadat_kh313
|♨️|•#ترکارتباطبانامحرم🔥
#قسمت13
●°حالا چرا در برخی موارد وابستگی شدیدی💕 بین دختر و پسر شکل میگیره؟ آیا این وابستگی شدید به خاطر عشق بین اون دو نفر هست؟🙄
●°برای رسیدن به جواب دقیق🧐این سوال باید یه مقدار به طبع و مزاج👤انسانها پرداخت:
●°همونطور که میدونید داخل مهم،ترین ماده حیاتی انسان یعنی خون💉، 4 خلط وجود داره:
✨دم، بلغم، سودا، صفرا✨
●°به طور کلی این 4 خلط باید با یک نسبت⚖ مشخصی داخل خون باشن و اگه کم و زیاد بشن انسان دچار غلبه های مزاجی میشه.😣ضمن اینکه هر کسی بنا به خلقت🌱خودش طبع مخصوص به خودش رو داره که خصوصیات اخلاقی اون فرد رو میسازه.👌🏻
●°در ارتباط با مبحث🖇خودمون معمولا هر طبعی خصوصیات خودش رو خواهد داشت که سعی میکنیم به طور اجمالی بررسی کنیم.🔎
●°مثلا کسانی که #دموی هستند به طور معمول احساسات عاشقانه♥️و عرفانی خاصی دارند و اگه خودشون رو کنترل نکنند✋🏻کمی تنوع طلب هستند. یعنی دوست دارند با چند نفر جنس مخالف ارتباط داشته باشند.🤭
●°معمولا بین دو فرد دموی رابطه عاطفی👫 دی دی شکل خواهد گرفت که میتونه باعث استحکام✊🏻روابط بشه.
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
『 @shahadat_kh313
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجم(ب) ✍مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـشم(الف)
✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده)
سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقطـ صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.
- (اسلام بد نیست فقط)
و من منفجر شدم فقط چی؟
- حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع می کرد مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.
شما چی میخواین از ماا..هان؟
اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی همین!!!
دانیال نترسید و شد یه مسلمون بد اخلاق یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست😡
میبینی همه تون عوضی هستین😡
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها
چند روزی گذشت.
هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر فقط به دل خودم!!
و من گفتم از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.
اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.
و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد. بی هیچ کلامی!
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هایم رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکرد...چقدر بچگی باید میکردم و نشد...
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.
عثمان مگر عصبانی هم میشد؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را
با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند
ادامه دارد.......
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂.
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـشم (ب)
- سارا بپوش بریم
و من گیج:
- چی شده؟ کجا میخوای منو ببری؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.
کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.
و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم. بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.
و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:
- نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود،حالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟
کم کم عادت میکنی این تازه اولشه یادت رفته، منم یه مسلمونم!
راست میگفت و من ترسیدم...
دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!
ولی نه...
خدا، خدای همین مسلمانهاست.
پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید آنجا دلها یخ زده بود
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم
- شما مسلمونا همتون کثیفین؟ازتون بدم میاد
و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد.
چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟نه نبود...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد
محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید
- یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی!
میخوام مبارزه رو نشونت بدم
و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم،حالا دیگر وحشت لالم کرده بود.
در باز شد. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،مرا به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه کنار دیوار پرت کرد.
صدای زن آشپزخانه بلند شد
- خوش اومدین داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم
و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید.
بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.
نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفتو عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هــفتـم(الف)
✍چهره زن را نمی دیدم،
اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را می داد...
و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن از آرامش اتاقش، از خواهر و برادرهایش،
از پدر و مادر مهربان ومعمولیش، از درس و دانشگاهش، از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند...همه و همه قبل از #مبارزه ...
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع #بهشت ،راهی #جنگ و #جهاد شد.
جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد...
اما مسلمان وار رفت وقتی از درماندگی اش گفت : دلم لرزید....
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت، تنم یخ زد...
وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب #نکاح برایشان نمانده...
و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست و من چقدر از بهشت ترسیدم یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟
وا مانده و متحیر از آن خانه خارج شدم، چقدر فضایش سنگین بود.
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم.
چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود...
بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد:
- سارا حالت خوبه؟
آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران...
بی هیچ حرفی انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق...
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:
- واسه امروز بسه اما لازم بود..روز بخیر
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت و باز حصر خودساخته ی خانگی...
خانه ای بدون خنده های دانیال،
با نعره های بدمستی پدر، و گریه های بی امان مادر، محض دلتنگی
✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هــفتـم(ب)
✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم...
بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم. دیگر نمی دانستم چه کنم. باید آرام میشدم. پس از خانه بیرون زدم. بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم؟
دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟
کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل بود.
ناگهان دستی متوقفم کرد. عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد.
- معلوم هست کجایی؟ گوشیت که خاموشه.
از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد، الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی
و با مکثی کوتاه:
- سارا خوبی؟
و اینبار راست گفتم که نه که بدتر از این هم مگر می شود بود؟عثمان خوب بود نه مثل دانیال اما از هیچی،بهتر بود..
پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم.
عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد از گروهی به نام " #داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.
که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده. که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.
که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.
چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده...
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.
راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب، از هانیه گفت...
از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت...
از خواهری که یا به رسم فرمان روایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم، جان تسلیم میکرد...
قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بی نهایت گفت:
- سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم و من ماندم خیره و شنیدم:
- همه چی درست میشه...
و ای کاش راست میگفت...
عثمان می گفت و من نمی شنیدم یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه میکرد...
دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشد.
او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود، دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر.
چند روزی با خودم فکر کردم،شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند،
اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ولی هر چه میگشتم،دلیلی وجود نداشت محض دروغ و اجیر شدن...
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتم(الف)
✍باید دل به دریا میزدم.
دانیال خیلی پاک تر از اخبار عثمان بود...
اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود،
اما این پیش فرض نگرانترم میکرد اگر به این گروه ملحق نشده،پس کجاست؟چه بلایی سرش آمده؟
نکند که...
چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر
و بیچاره مادر که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛ که تا اطلاع ثانوی نا امیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش،دانه های تسبیح را ورق میزد...
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نمی فهمید!
شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛
عدم علاقه به جگرگوشه ها بود. نمیدانم،اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد!
تصمیم را گرفتم و هر روز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی #داعش،
خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم.
هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما،محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هر روز متحیرتر از روز قبل میشدم...
مسلمانان چه دروغ های زیبایی بلد بودند😳
دروغهایی بزرگ از جنس #بهشت و رستگاری چقدر ساده بودند انسان هایی که گول میخوردند.
روزانه در نقاط مختلف شهر،کشور و شاید هم جهان؛
افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش می پرداختند.
تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد و این وسط من بودمو سوالی بزرگ
🔴که اسلام علیه اسلام؟مسلمانان دیوانه بودند.از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای
فرانسه،کانادا،آمریکا،آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است،که تماما با کمک خود دولتها انجام میشد و باز چرایی بزرگ؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان،به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد
بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد...
اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم
به شدت پیگیر بودم چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله
از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان
برقرار حکومت واحد اسلامی مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟
یعنی همه باید مسلمان،آن هم به سبک داعشی باشند؟؟
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌺
صبح بخیر🌈☀️
امروز : جمعه🌱
۱۳۹۹/۹/۷
ذکر امروز : اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸
صد مرتبه🌿
@shahadat_kh313
🕊|•
#یاصاحبالزمان 🌱
دوباره جمعه و دلتنگیِ یار
دوباره بیقراری های تکرار
گل نرگس کجایی کی میایی؟
بیا شد دردِ هجرانت چه دشوار!
✍🏻محرابی
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان 🍃
@shahadat_kh313