◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟ چه منوی بی نظیری از زندگی نصیب من شده بود. نیمه های شب وی
مجنون المهدی«عج»:
💕🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_پنجم
✍ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺮﯼ ﺭﺍﻩ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﮐﻮﯾﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
ﮐﺎﺵ ﺩﻧﯿﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯿﺸﺪ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭﺩ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯾ ﺑﯽ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﮐﺸﯿﺪ.
ﺳﺮﻡ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻻﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ...
ﺣﺴﺎﻡ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﯿﺎﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ؟
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﻥ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ؟
ﺣﺘﯽ ﺗﻤﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕﺬﺍﺷﺖ...
ﺣﺴﺎﻡ،ﺣﺴﺎﻡ،ﺣﺴﺎﻡ
ﺗﻨﻔﺮ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ...
ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﺩ،ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﻫﺪ.
ﺁﻥ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺻﺪﺍﯼ ﯾﺎﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﺣﺴﺎﻡ ﺩﺭ ﻣﺤﯿﻂ ﭘﯿﭽﯿﺪ.
ﺳﺮﻃﺎﻥ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﻐﻤﺎ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﯿﮕﺬﺍﺷﺖ،
ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ محض ﺷﮑﻨﺠﻪ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ.
ﮐﻼﻫﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ،ﻋﻄﺮ ﺑﺪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﭼﺎﯼ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺩﺭ ﺑﯿﻨﯽ ﺍﻡ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺣﺴﺎﻡ ﺍﺯ ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﺩﺭﺏ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻬﺎﯾﻢ.
ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﭼﺮﺧﯿﺪﻡ،ﺳﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﯼ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺻﺎﺩﺭﺵ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺳﯿﻨﯽ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﭼﺎﯼ،ﻧﺎﻥ،ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻣﯿﺰ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼِ ﭘﺎﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
- ﺣﺎﺝ ﺧﺎنم ﻣﯿﮕﻦ ﺍﻋﺘﺼﺎﺏ ﻏﺬﺍ ﮐﺮﺩﯾﻦ
ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﻈﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ.
ﭘﻨﺞ ﻟﻘﻤﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﺩﺭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ چای ﺷﮑﺮ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺶ،ﻗﺎﺷﻖ ﻇﺮﯾﻒ ﭼﺎﯼ ﺧﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ،ﺩﺭﻭﻥ ﻧﻌﻠﺒﮑﯽ ﮔﻠﺪﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﭼﺎﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﻣﻠﺲ ﺭﺍ ﭼﺮﺍ...
- ﻣﻦ ﺍﺯ ﭼﺎﯾﯽ ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ.ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻦ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ
- ﻣﺘﻨﻔﺮﯾﻦ؟ ﯾﺎﺍﺍﺍ
ﺍﺯﺵ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪ؟
ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯾﻢ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩ.
- ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ؟ﺍﺯ ﭼﯽ؟ﺍﺯ ﭼﺎﯾﯽ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺶ ﭘﺮ ﺭﻧﮕﺘﺮ ﺷﺪ
- ﺍﻭﻫﻮﻡ.ﺁﺧﻪ ﻣﺎ ﻣﺴﻠﻤﻮﻧﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﭼﺎﯾﯽ ﻣﯿﺨﻮریم
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩم. ﺍﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻠﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ ﭼﺎﯼ،ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ؟ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ
مجنون المهدی«عج»:
💕🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_ششم
ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺻﻮﻓﯽ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﻧﻘﺸﻪ ﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ.
ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ.
- ﭘﺲ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭼﯽ؟ﺍﻭﻧﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ.
ﺻﻮﻓﯽ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻧﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ،ﻓﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﺣﺴﺎﻡ ﺩﺭ می آﻭﺭﺩ.
ﺍﻣﺎ ﻣﮕﺮ ﺣﺴﺎﻡ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺁﺳﯿﺐ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ؟
ﻧﻘﺸﻪ ﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ.
ﺍﻣﺎ ﺻﻮﻓﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺣﺴﯽ،ﮔﻮﺷﻢ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﯿﭽﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺷﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﯿﺎﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ...
ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺣﺴﺎﻡ ﯾﺎ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺻﻮﻓﯽ؟
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺣﺴﺎﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻦ می آﻣﺪ،ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ...
ﮐﺎﺵ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯿﻤﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﻋﻤﺮﻡ، ﺑﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ.
ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻮﺩ.
ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﻧﺠﯿﺐ ﺑﯿﻮﻓﺘﺪ.
ﺑﯽ ﺭﻣﻖ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻢ،ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺒﻠﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺎ ﭘﺮﻭﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ،ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ،ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺍﺷﺖ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻨﺮ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯾﺶ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻋﻄﺮ ﭼﺎﯼ ﺁﻣﺪ،ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺗﺠﺪﯾﺪ ﺷﺪ.
ﮐﻼﻩ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺒﻠﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ.
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮﻡ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺟﻮﯾﺎﯼ ﺣﺎﻟﻢ ﺷﺪ. ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﺍﻟﺶ،
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_هفتم
✍مرد راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.
دستگاه را به آرامی روی بدنم حرکت داد.
صدای بوق بلند شد
صوفی ایستاد.
- پالتو رو دربیار
وقتی تعللم را دید،با فریاد آن را از تنم خارج کرد.
- لعنتی..لعنتی
تو یقه اش ردیاب گذاشتن.اینجا امن نیست سریع خارج شین
صوفی چادر را سرم کرد.
من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و محجبه
#چادر غریب ترین پوششی که میشناختم،حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود.
به صوفی نگاه کردم چهره اش در پس این حجاب اسلامی کمی عجیب به نظر میرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد.حالم را به صوفی گفتم،اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.
کاش به او اعتماد نمیکردم،سراغ عثمان و دانیال را گرفتم بدون حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حس پشیمانم از اعتماد به این زن بود.
کاش از حال حسام خبر داشتم.
بعد از دو ساعت خیابانگردی،در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره.
چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد،سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد.
از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید.
با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم.
این همه امکانات از کجا تامین میشد؟
دستان یخ زده ام را در جیب مانتوام پناه دادم.
چیزی به دستم خورد،از جیبم بیرون آوردم، مهر بود.
همان مهری که حسام،عطر خاکش را به تمام وجود به ریه میکشید.
یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم
ناخودآگاه مهر را جلوی بینی ام گرفتم.
عطرش را چاشنی حس بویاییم کردم.
خوب بود،به خوبی حسام...
چند جرعه از نسیم این گِل خشک شده،تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبورد بیرون کشید.
- بگیرش بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش
یک چشم بنده مشکی...
اینکارها واقعا نیاز بود؟
اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندن چشمم انقدر مهم باشد؟
از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم.
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: بی بحث و درگیری،به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از م
مجنون المهدی«عج»:
🎉🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_هشتم(الف)
✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقام بچگانه.
صوفی به سمتم آمد
- تو پالتوش یه ردیاب بود.
اونو خوب چک کردین؟
با تایید عثمان،مرا کشان کشان به سمت یکی از اتاقها برد.
درد نفسم را تنگ کرده بود.
با باز شدن در،به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرط درد،مچاله به زمین چسبیدم.
صوفی وارد شد.فریادش زنگ شد در گوشهایم.
- احمق این چرا اینجوری شد؟
من اینو زنده میخوام😡
درباره ی چه کسی حرف میزد؟
کمی سرم را بلند کردم.
خودش بود...
حسام غرق در خون و بیهوش.
در گوشهٔ اتاق قلبم تیر کشید.
اینان از کفتار هم بدتر بودند.
عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد
- من کارمو بلدم اینجام نیومدیم واسه تفریح.
منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن.
پس شروع کردم ولی زیادی بد قلقه.
خب بچه ها هم حوصلشون سر رفت.
باورم نمیشد آن عثمان مظلومو مهربان،تا این حد وحشی باشد.
صوفی در چشمانم زل زد
- دعا کن دانیال کله خری نکنه
در را با ضرب بست.
حالا من بودمو حسامی که میدانستم،حداقل دیگر دشمن نیست.
درد طاقتم را طاق کرده بود.
سینه خیز،خود را به حسام غرق خون در گوشه ی اتاق رساندم.
صدایش کردم،چندین بار،مرگش با آن همه زخم،دور از انتظار نبود.
وحشت بغض شد در گلویم.
او تنها حس اطمینان در میان آن همه گرگ بود،
پس باید می ماند.
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 🎉🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_هشتم(الف) ✍پس حسام زنده بود و جریانی
مجنون المهدی«عج»:
🎉🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_هشتم(ب)
با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم،با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش
- حسام..حسااااام
نفسم حبس شد.
چشمانش را باز کرد.
اکسیژن به ریه هایم بازگشت
بی رمقی را در مردک چشمانش خواندم.
خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلندشد
- نه نخواب خواهش میکنم حسام.
من میترسم
لبخند زد،از همان لبخندهای مخصوص خودش
خون دلمه بسته روی گونه اش اذیتم میکرد.
رد قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود.
- اینجا چه خبره؟دانیال کجاست؟
و در جواب،باز هم فقط لبخند زد.
چشمانش نای ایستادگی نداشت.
رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم.
ناگهان درد هیولا شد،لگدم کرد مار شدم و در خود پیچیدم به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده،ناله میکردم.
میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ای به نام دانیال نشأت میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود.
حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد.
صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 🎉🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_هشتم(ب) با ترسی بی نهایت به پیراهنش چ
مجنون المهدی«عج»:
🎉🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_هشتم(ج)
- طاقت بیار همه چیز تموم میشه.
من هنوز سر قولم هستم نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته
فریاد زدم
- بگو،بگو تو کی هستی؟
این عوضیا با دانیال چیکار دارن؟برادرم کجاست؟
لبش را به گوشم نزدیک کرد،و صدایی که به زور شنیدم
- اینجا پر دوربینه،دارن مارو میبینن.
منظورش را نفهمیدم.
یعنی صوفی و عثمان،جان دادنمان را تماشا میکردند؟دلیلش چه بود؟
جیغ زدم.
_ درد..درد دارم..دا..دانیااال
همتون گم شید از زندگیمون بیرون.
گم شید آشغالا چرا دست از سرمون برنمیدارید؟😭
برادر من کجاست؟
اصلا زندست؟
صدای بی حال حسام را شنیدم
- آروم باش همه چی درست میشه.
دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم
صوفی،عثمان و یا حسام؟
تمام نقش ها،جایگاهشان عوض شده بود.
صوفیِ مظلوم،ظالم
عثمان مهربان،حیوان
و حسام خانه خراب کن،آرامش محض...
حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه؟صدای بریده بریده و بی حال حسام بلند شد.
با موجی کم جان، قرآن میخواند.
نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد،حکم مسکن را میافت.
دردم از بین نرفت اما کم شد.
انقدر کم که مجال نفس کشیدن پیدا کردم.
خماریش به جانم ننشسته بود که در اتاق با ضربی محکم باز شد.
عثمان و صوفی بودند.
عثمان یقه ی لباس حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار،نشاند.
- ببین بچه!
ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.
مثل آدم،یا اسم اون رابط که تو سازمان،اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟
حسام خندید
- شمارو هم پیچونده؟
ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده!
صد دفعه گفتم،بازم میگم..من..
نِ .. می.. دو.. نم ..
بفهم من نمیدونم.
نه اسم اون رابطو نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه...
⏪ #ادامہ_دارد...
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 🎉🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_هشتم(ج) - طاقت بیار همه چیز تموم میشه
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_نهم
✍عثمان در سکوت به صورت حسام خیره شد.
از سکوتش ترسیدم.
ناگهان سیلی محکمی بر صورت حسام نشست.
انقدر محکم که سرش به دیوار کناری خورد.
- باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟
تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟
تو میگی نمیدونم،منم میگم طفلی گناه داره،یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.
مهم یه اسم که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال!
تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی،هم خودت زنده میمونی، هم این دختر،هم اون دانیال عوضی
اما اگه نگی،دیگه شرایط عوض میشه.
چرخی به دورم زد،باورم نمیشد این همان عثمان مهربان باشد.
دو زانو روبه روی حسام نشست
- اگه نگی،اول تو رو میفرستم اون دنیا بعد این خانم خانما رو از مرز خارج میکنمو انقدر شکنجش میکنم تا دانیال خودشو برسونه.
میدونی که وقتی پای خواهرش وسط باشه تا خود کره ی ماه هم شده میره.خب نظرت چیه؟
قلبم تحمل این همه هیجان را نداشت،چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟
حسام با ضعف نمایان در چهره اش به چشمان عثمان نگاه کرد
- فکر کردی خیلی زرنگی؟
تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟
من چرا باید اسم اون رابطو بدونم؟
خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟شهر هرته؟
آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟جریان رابط چه بود؟
صوفی با عصبانیت به روی حسام خم شد،گلویش را فشار داد و جملاتی را ازبین دندانهای گره خورده اش بیان کرد
- با ما بازی نکن ما میدونیم شما خانواده ی دانیالو آوردین ایران. من اون دانیال آشغالو میخوام...خود خودشو
و باز حسام خندید
- کجای کارین ابلها!
اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد.
خانوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.
به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن
با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود.با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد.
مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند و حسام هم یکی از آنها.
⏪ #ادامہ_دارد...
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_نهم ✍عثمان در سکوت به صورت حسام خیره
💐🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه
✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت.
رو به صوفی کرد.
- ارنست تماس نگرفت؟
صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد.
هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم،به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم.
حسام،صوفی،عثمان،یان،و اسمی جدید به نام ارنست...
اما حالا خوب میدانستم که تنهای تنها هستم در مقابل گله ای از دشمن.
راستی کجای این زمین امن بود؟
عثمان سری تکان داد
- ارنست خیلی عصبانیه.
به قول خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.
صوفی تمام این افتضاحات تقصیر توئه،پس خودتم درستش کن.
تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمق بی دست و پا نگام کنن.
چون نبودم و نیستم.
میفهمی که چی میگم؟
این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه
صوفی مانند گرگی وحشی به حسام حمله ور شد
- مث سگ داری دروغ میگی،مطمئنم همه چیزو میدونی،هم جای دانیالو هم اسم اون رابطو
عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسام نیمه جان جدا کرد.
- هی هی
آروم باش دختر،انگار یادت رفته،ارزش این جونور بیشتر از دانیال نباشه،کمتر نیست.
ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد.
سری تکان داد
- ارنست رسید ایران.میدونی که دل خوشی از تو نداره.پس حواستو جمع کن.
هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام.
دیگر حتی دوست نداشتم صدای قرآنش را بشنوم.
اما درد مهلت نمیداد.
با چشمانی نیمه باز،حسام را ورانداز کردم.
صدایم حجم نداشت
- نمیخوای زبون باز کنی؟
تو هم یه عوضی هستی لنگه ی اونا،درسته؟
یان این وسط چیکارست؟رفیق تو یا عثمان؟
اونم الاناست که پیداش بشه،نه؟
رمقی در تارهای صوتی اش نبود
- یان مُرده،همینا کشتنش،
اگرم میبینی من الان زندم،چون اطلاعات میخوان.
اینا اهل ریسک نیستن،تا دانیال پیداش نشه،منو شما نفس میکشیم
باورم نمیشد
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
°•|نـــورٰا|•°: یان،دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟ زبانم بند آمده بود - چ..چرا کشتنش؟ ناگهان صو
💐🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه_و_یک
✍سکوتی عجیب...
چیزی محکم به زمین کوبیده شد.
جرأتی محض باز کردن چشمانم نبود.
نفس راحت حسام کُمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام.
چشمانم را باز کردم.
همه جا تار بود.
برخورد مایه ای گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام،هشیارترم کرد.
کمی سرم را چرخاندم.
صوفی با صورتی غرق خون و متلاشی،
چند سانت آن طرف تر پخش زمین بود.
تقریبا هیچ نقشی از آن بوم زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد.
زبانم بند آمده بود...هراسان و هیستیریک،به عقب پریدم.
دیدن آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.
شوک زده،برای جرعه ای نفس دست و پا میزدم.
صدای عثمانِ اسلحه به دست بلند شد.
- مهره ی سوخته بود داشت کار دستمون میداد.
و با آرامش از اتاق بیرون رفت.
تلاش برای نفس کشیدن بی فایده بود.
دوست داشتم جیغ بکشم اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند.
شال آویزان از گردنِ صوفی نگون بخت را رویِ صورت له شده اش انداخت.
سپس خود را به من رساند.
روبه رویم نشست.
- نفس بکش،
آروم آروم نفس بکش.
نمیتواستم...
چهره ی نگرانش،مضطرب تر شد.
ناگهان فریاد زد:
- بهت میگم نفس بکش
و ضربه ای محکم بین دو کتفم نشاند.
ریه هایم هوا را به کام کشید.
چشهایم به جسد صوفی و رد خون مانده روی زمین،چسبیده بود.
ادامه.👇👇
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
حسام رو به روی صورتم قرار گرفت،دستانش را بلند کرد. - سارا فقط به من نگاه کن. اونورو نگاه نکن، سارا
°•|نـــورٰا|•°:
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
✍سرو صداهای بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود.
حسام با نفسی راحت،سرش را به دیوار تکیه داد.
- شروع شد...
جمله ی زیر لبی اش،وحشتم را چند برابر کرد.
چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود،دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد.
انقدر که صدای بهم خوردن دندانهایم را به وضوح میشنیدم.
نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساس انجماد میکردم؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید.
- مدارکو اون مدارکو از بین ببرید.
ناگهان با لگد زدن به در،وارد اتاق شد.
چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.
بی معطلی به سراغ من آمد.
با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد.
حسام با چهره ای بی رنگ،و صدایی پرصلابت فریاد زد
- بهش دست نزن😡
و قنداق اسحله ی عثمان بود که روی صورتش نشست.
اما حسام فقط لبخند زد
- چی فکر کردی؟
که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟
عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردن گلویش،از زمین جدایش کرد.
- ببند دهنتو،اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.
جفتتونو با خودم می برم.
حسام خندید
- من اگه جای تو بودم،تنهایی در میرفتم.
ما رو جایی نمیتونی ببری.
ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ای نداره.
تو هم الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی.
خوب بهش نگاه کن،
آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخش زمینه...