◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
°•|نـــورٰا|•°: یان،دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟ زبانم بند آمده بود - چ..چرا کشتنش؟ ناگهان صو
💐🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه_و_یک
✍سکوتی عجیب...
چیزی محکم به زمین کوبیده شد.
جرأتی محض باز کردن چشمانم نبود.
نفس راحت حسام کُمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام.
چشمانم را باز کردم.
همه جا تار بود.
برخورد مایه ای گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام،هشیارترم کرد.
کمی سرم را چرخاندم.
صوفی با صورتی غرق خون و متلاشی،
چند سانت آن طرف تر پخش زمین بود.
تقریبا هیچ نقشی از آن بوم زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد.
زبانم بند آمده بود...هراسان و هیستیریک،به عقب پریدم.
دیدن آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.
شوک زده،برای جرعه ای نفس دست و پا میزدم.
صدای عثمانِ اسلحه به دست بلند شد.
- مهره ی سوخته بود داشت کار دستمون میداد.
و با آرامش از اتاق بیرون رفت.
تلاش برای نفس کشیدن بی فایده بود.
دوست داشتم جیغ بکشم اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند.
شال آویزان از گردنِ صوفی نگون بخت را رویِ صورت له شده اش انداخت.
سپس خود را به من رساند.
روبه رویم نشست.
- نفس بکش،
آروم آروم نفس بکش.
نمیتواستم...
چهره ی نگرانش،مضطرب تر شد.
ناگهان فریاد زد:
- بهت میگم نفس بکش
و ضربه ای محکم بین دو کتفم نشاند.
ریه هایم هوا را به کام کشید.
چشهایم به جسد صوفی و رد خون مانده روی زمین،چسبیده بود.
ادامه.👇👇