eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پنجم همتای من
. 🍃 . ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد لبم را به دندان میگیـرم یاد دوستان دیگـرم تو مدرسـه می افتم و با ذوق میگوید : ملینا ! صدای خندهـ ے ساناز بلند میشود ، ڪه سر ڪسی نزدیڪ گوشم میشــــود و زمزمه میڪند : تولدت مبارڪ نفسم ! و بعد بوسه ای روی سرم میزند . با صداے مردانه اش دستانش را ڪنار میزنم و هراسان از صندلی بلند میشوم : برو گمـــــشو . ساناز بلند میشود قصد میڪند دستم را بگیرد ڪه بلند میگویم : دستتو به من نزن ، چی با خودت فڪر ڪردی تو !؟ مگـه من روز اول آشناییمون بہت نگفتم تا حالا با پسر ارتباط نداشتم و نخواهم داشت ‌، پس چیییییییییییی اوضیییی!؟ _اولا اوضی خودتی دوما تو مگه نگفتـی من چادر دوست ندارم و دوست دارم آزاد باشم ، الان مگههه چیشدهـ ڪه شلوغش میڪنی ! _اره من گفتم چادرو دوست ندارم اما نگفتم دوست دارم با پسر ارتباط داشته باشم ، گفتم آزادی اما آزادی من اینه ڪه چادر سرم نڪنم .... متوجه اشڪانم میشوم نمیدانم ڪی این بغض شڪست نگاه همه روی من بود . پسرے ڪه چشمانم را گرفته بود نزدیڪم شد تا دستم را بگیرد ڪه دستش را پس زدم ، ڪیفم را از روی میز برداشتم و روبه ساناز گفتم : خیلی پَستیی!فڪر نمیڪردم اِنقدر اوضی باشی ... قصد میڪنم بروم ڪه بلند میگوید : اره پستم ڪه ڪمڪت کردم تا از اون یه تیڪه پارچه سیاه دل بڪنی و راحتر تصمیم بگیری این شماهایید ڪه باعث شدین این مملڪت به جایی نرسه .... نگاهی به صورتش می اندازم : ڪاش این حرمتا نمیشڪست .... بدون خــیلی نجسی .. ڪه پاتوق این جورجاهاست و الڪل و هر جور آتاشغالی میخوری . بلافاصله بعد از حـرفم از ڪافی شاپ خارج میشوم ، اشکانم جلوی چشمانم را میگیرد ، همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪنم یاد اون بوسه و دستان اون پسر می افتم و بیشتر حالم بِہَم میخورهـ از خودم ، انقدر ضعیف شدم ڪه ساناز فڪـر ڪرده یه پسر میتونه حالمو خـوب ڪنه ... من گفتم دوست دارم آزاد باشم اما نگفتم ڪه آزادیمو با یه پسر پر ڪنم ... شاید برای من عجیب باشه اما برای ساناز و اَمسال اون یه حسِ خوب ڪه تا یه مدت بیشتر طول نمیڪشه و ماییم ڪه مثل یه دستمال ڪاغذی عمل میڪنیم ڪه با هر بار استفادش میندازنمون آشغالی و سراغ یه دستمال دیگه میرن .... تا سر خیابان میروم‌ ، ڪه باران میگیرد ، برای اینڪه خیس نشوم به طرف ایستگاه اتوبوس میروم و روے صندلی های ایستگاه مینشینم سَرم را به میله تڪیه میدهم و به آسمان خیره میشوم ، بارونم داره به حال زار من گریه میڪنه گریه ام دارهـ ، اگـر مامان ترلان بفهمه دِق میڪنه آبرویی تو فامیل براے بابا نمیمونه ، ... با یادآوری اون دستا شدت اشڪانم بیشتر میشود جوری ڪه چند نفر با چشمانی گرد شدهـ نگاهم میڪردند ، اما برای من مهم نبود ، حال من خرابتر از این حرفا بود ڪه بخواد با این نگاها بدتر بشه .. همـش به این فڪـر می ڪردم ڪه چرا باید ساناز با من اینڪارو بڪنه .. حالم اصلا خوب نبود و کنترل اشڪانم از دستم خارج شدهـ بود ، همش خودمو لعنت میڪردم ... خدایا ، میبینی این اشڪامو ، نگاه ڪن بدترین بندت من شدم ، اصلا خـدایا مگه من بندت نیستم پس چرا حواست به من نیست چـرااااااا ! بلافاصله بعد از حرفم صدای اذان بلند شد ، ناخود آگاه لبخندی ڪنج لبم جا خوش ڪرد اشڪانم را پاڪ میڪنم تازه متوجه مسجدی میشوم ڪه روبه رویم است ... نمیدانم چرا دلم میخواهـد بروم و با خدا صحبت ڪنم دودل به سمت مسجد میروم و وارد میشوم چادر گلداری برمیدارم و گوشه اے خلوت پیدا میڪنم و مینشینم موهایم را داخل روسری میڪنم ... و رژلبم را پاڪ میڪنم ، زانو هایم را بغل میڪنم و آرام شروع به اشڪ ریختن میڪنم ، الله الله اڪبر ! من هم باهاش زمزمه میڪنم : خـداے بزرگ ... همین یه ڪلمه ڪافی است تا اشڪانم شدت پیدا ڪند ، سرم را روی پاهایم میگذارم ... . ✍🏻نویسنده
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ من و محمد هم از جا بلند شدیم و همراه بقیه دست زدیم به عنوان تشکر. علی پشت سر هم می گفت علی-: قابل شما رو نداشت ... وظیفه بود ... ناهید-: از اوجایی که خیلی قشنگ از اب در اومده بود گفتیم تو یه موقعیت توپ نشونتون بدیم که علی اقا امشبو پیشنهاد کردن ... خیلی طول کشید تا ملت از هنگ فیلم بیان بیرون و مراسم حنابندون اجرا بشه . بعدش هم عروس گردونی بود و بعد راهی خونه محمد اینا شدیم. تمام مدت ذهنم درگیر اون دیواری بود که دورمون درست شده بود. چقدرررر قشنگ بود خدا ... رسیدیم . جلو پامون گوسفند سر بریدن. از روی خونش رد شدیم و داخل رفتیم . آقایون توی حیاط ایستادن. رفتیم تو خونه و تو جایگاهی واسمون درست شده بود نشستیم . همه خانوم ها هم اومده بودن. همه با هم پچ پچ می کردن. شیدا هم که اون دوربینو ول نمی کرد . یه ربع ده دقه تو سکوت نشستیم. حوصلمون سر رفته بود. شیده و شیدا و مادر شوهر و مامانم با هم پچ پچ می کردن. از هم جدا که شدن شیده و مادر شوهرم پرده ها رو کشیدن و در رو هم بستن. مادر شوهرم جلوی در ایستاد. حجاباشون رو برداشتن. احتمالا میخواسن اقایون از حیاط داخلو نبینن. شیدا دوربین رو روشن کرد . شیده و مادرشوهرم اومدن سمتم و دستکش ها و شنلم رو دراوردن . بلندم کردن . بردنم وسط . شیده دوید و توی استدیو فلش انداخت و یک اهنگ پیدا کرد. شیدا هم دوربین به دست جلوم ایستاده بود . اهنگ سامی بیگی پلی شد. قشنگ تو عمل انجام شده قرارم دادن. بی حرکت ایستاده بودم. مامان-:چاره ای نداری و باید برای شوهرت برقصی .... برای شوهرم جون هم می دادم. رقص که چیزی نبود. محمد رو هم بلند کردم و اومد ایستاد وسط . دوباره اهنگ از سر پلی شد . کفشامو کندم . آروم شروع کردم به رقصیدن. محمد ایستاده بود . -: ای جونم ... قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو ... گرمیه خونه ام شو ببین پریشونه دلم ... بیا ارومم کن ... ای جونم ...می خوام عطر تنت بپیچه تو خونه ام ... تو که نیستی یه سرگردون دیوونه ام ... ای جونم ... بیا که داغونم ... ای جونم عمرم نفسم ... عشقم تویی همه کسم ... ای که چه خوشحالم ... تو دارم ... ای جونم ... ای جونم دلیل بودنم ... عشقت... مث خون تو تنم ... ای که خوشحالم ... تو رو دارم ... ای جونم .... دور محمد می چرخیدم و می رقصیدم. همه دست می زدن و کل می کشیدن . سختم بود با لباس عروس ولی همه سعیم رو کردم که بهترین رقصم رو واسه شوهرم اجرا کردم . سر بلند نمی کرد نگاهم کنه. همش دست می کشید رو صورتش. یه ثانیه نگاهم می کرد و می دزدید نگاهشو . خیلی با مزه خجالت می کشید. نمردیم و خجالت کشیدن شوورمونم دیدیم . محمد سرشو اورد نزدیکم . محمد-: اخه ضعیفه ...کم دلبری کن... خندیدم . سامی بیگی داشت می خوند. -: ای جونم ... خزونم بی تو ابر پر بارونم ... بیا جونم ... بیا که قدر بودنتو می دونم ... میدونی ... اگه بگی که می مونی ... منو به هر چی که می خوام می رسونی ... ای جونم عمرم نفسم ... عشقم تویی همه کسم ... ای که چه خوشحالم ... تو دارم ... ای جونم ... ای جونم دلیل بودنم ... عشقت... مث خون تو تنم ... ای که خوشحالم ... تو رو دارم ... ای جونم .... این قسمتای اخرو براش می خوندم و دورش می رقصیدم . محمد -: باشه اذیت کن ... عوضشو درمیام ... حسابی ... -: چجوری؟.... محمد-: اون قضیه شناسنامه رو که یادته ؟... غش غش خندیدم شیدا-:بابا بلند بلند حرف بزنین تو فیلم هم باشه خب ... محمد-:شیدا خانوم حق دو کلمه خصوصی حرف زدن هم نداریم؟... هر سه خندیدیم . سامی بیگی همچنان داشت می خوند .... -: ای جونم ... من این حس قشنگو به تو مدیونم ... می دونم .... تا دنیا باشه عاشق تو می مونم ... می دونم ... می مونم ... ای جونم عمرم نفسم ... عشقم تویی همه کسم ... ای که چه خوشحالم ... تو دارم ... ای جونم ... ای جونم دلیل بودنم ...عشقت... مث خون تو تنم ... ای که خوشحالم ... تو رو دارم ... ای جونم .... °•| @shahadat_kh313 |•°
.💙. یڪی از بچه ها گف دلم شڪسته یه چیزی بگو یہ چیزی یادم اومد خدامون میگہ: "انا عند المنکسره قلوبهم" من همدم قلب های شکسته هستم و بگذریم
ای مردِ مدافــعِ حـــــرم هـای دمشـق ! در سنگر و سجادہ دعا ڪن ما را . . . @khodaya_Shahidam_kon
‍ عشق حسین؛تمام معادلاتِ عالم را به هم میریزد... عشق ؛عاشق پرور است... عشق حسین؛ پرور است عشق به حسین،تازه داماد نصرانی را پایبند کرد و به هوای عشق حسین؛تازه عروسش را به مادر سپرد و عاشقانه به میدان زد بعد از هزار و اندی سال؛باز هم عشق حسین؛عشقِ زمینی را می‌دهد اینبار تازه دامادی به نامِ . متولد ماهِ اردیبهشت؛ماهِ عاشقان.نور چشم پدر و قوتِ قلبِ ... درمهرماه نود؛ لباسِ مقدسِ پاسداری به تن کرد و ورد زبانش شد: خدمت و خدمت و خدمت. در اردیبهشت نود و پنج؛تازه عروسش را به اربابش سپرد و به دنبالِ عشقِ حسین (ع)، راهی دیارِ شد. میدانِ جنگِ ؛ قتلگاهش شد و صورت خضاب شده با خونش چشم رفقایش را به هوای بارانی کرد قبل از شهادت خوانده بود. در تیررس دشمن؛ مثل مولایش (ع) نُقل مراسم عروسی،نثارِ سوخته اش شد مادر می‌گوید: "عباس من برای مردن حیف بود! او باید شهید می‌شد" و خوشحال است که لحظه تدفین به پاسِ این سربلندی، شیرش را حلالِ شیرپسرش کرده. پدر می‌گوید: "از همان دوران کودکی،مسیر را در پیش گرفته و نُه ساله بود که های رجبی اش را آغاز کرد" حالا چندسالی هست که جایِ عباس،در میان اعتکاف های رجبی خالیست اما اکنون، آسمانها است جایش خالیست اما...گرمی حضورش،همه شهر را گرم می‌کند. ✍نویسنده: به مناسبت تولد 📅تاریخ تولد : ۱۸ اردیبهشت ۱۳۷۲. سمنان 📅تاریخ شهادت : ۲۰ خرداد ۱۳۹۵.حلب 🗺مزار : امامزاده علی اشرف سمنان @khodaya_Shahidam_kon
. 🍃 . دستی روے شانه ام مینشـیند هراسان سَرَم را بلند میڪنم با دیدن دخـتر چادرے ڪنارم اشڪانم را پاڪ میڪنم ڪه لبخنـدی به رویم میزند : سلام عزیزم حالت خـوبه !؟ _س سلام ممنـون شما!؟ ڪنارم مینشیند : من هانیه ام خـادم مسجـد ، دیدم خیلی دارے گریه میڪنی نگرانـت شدم . لبخندی،از مہـربانیش میزنم: خوشبختم ، منـم همتام ... _چه اسم زیبایی ، ان شاءالله سلامـت باشی . _همچنین ... همانطور ڪه بلند میشود میگوید : اومدم صدات ڪنم بگم الان نماز شروع مـیشه ... تشڪر میڪنم و چادرم را درست میکنم ڪنارم می ایستـد و جانماز جیبی اش را از ڪیفش در می آورد و قامت میبندد ‌، من ڪه تا حالا نمـاز جماعت نخواندهـ بودم حرڪات او را انجام میدهم ، هر ڪاری او میڪرد من هم انجام میدادم بعـد از خواندن نمـاز قصد میڪنم بروم ڪه هانیه صدایم میزند : ببخشید همتا جان ... برمیگردم دختر خوبیه ، خوشم میاد ازش چہـره اش خیلی بانمڪ است و روسری اش را مدل خاصی بسته است ، همان مدلی ڪه مامان همیشه برایم میبست ڪمی فڪر میڪنم ، یادم می آید ڪه اسمش لبنانی است . نزدیڪم میشود و ڪتابی را از ڪیفش در می آورد و به طرف من میگیرد : خیلی خوشحال شدم ڪه با شما آشنا شدم این ڪتاب ڪمڪت میڪنه تا تصمیم بہتـری بگیری ... سوالی نگاهش میڪنم ڪه لبخندی میزند : وقتی اومدم ڪنارت نشستم داشتی گریه میڪردی و حرفاتم بلند تڪرار میڪردی تصمیمی ڪه میخواستی در مورد چادر بگیری ... نمیدانم چرا با حرفش اعصبانی نشدم برعڪس آرامش عجیبی گرفتم با همه ے دختراے چادری اطرافم فرق می ڪرد خیلی دوست داشتم بیشتر ببینمش برای همین ڪتاب را از دستش گرفتـم و گفتم : ممنون ... لبخندی زد و گفت : در پناه خدا ، یاعلی ... ناخود آگاه من هم یاعلی میگویم و از مسجد خارج میشوم ڪتاب را داخل ڪوله ام میگذارم بعد از گرفتن تاڪسی راهی خانه میشوم .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز
. 🍃 (بخش اول) . ڪرایه را حساب میڪنم و وارد خـانه میشوم ڪفش هایم را داخل جاڪفشی میگذارم و وارد پذیرایی میشوم قبل از اینڪه ڪسی متوجه حضورم شـود ، وارد اتاقم می شوم ، روسری ام را در می آورم و گوشـه ای پرت میڪنم سردرد عجیبی دارم و با یاد آوری اون بوس حالم بدتر میشود . روی تـخت دراز میڪشم قصد میڪنم چشمانم را ببندم ڪه صدای پیام موبایلم بلند می شود بی حوصله گوشی ام را از تو ڪوله ام برمیدارم با دیدن اسم ساناز حرصم میگیرد و لبم را به دندان می گیرم ... و پیامش را باز میڪنم : ببین فڪر ڪردی میتونی به این راحـتی از دست من خلاص بشی نچ ڪور خوندی ، عڪس حرڪات عاشقانتونو دارم تو ڪافی شاپ پس منتظرم بمون امـل خانوم .. هراسان بلند میشوم وای خدایا نه ، خودت دیدی ڪه من خـبر نداشتم ، اگر اون عڪسارو نشون ڪسی بده چی آبروم میرهـ ... اشڪانم را پاڪ میڪنم ڪه در اتاق باز می شود و هانا وارد اتاق می شود ... سریع روی تخت میخوابم و پتو را روی خودم میڪشم صدای قدم هایش نزدیڪ می شود روی تخت مینشیند : آجی همتا ، ڪی اومدی ، چرا خوابیدی!! چیزی نمیگویم ڪه بلنـد میشود و می رود ... بعد از رفتنش از زیر پتو بیرون می آیم . بغض میڪنم از این همـه بدبختی ام از این همـه بد شانسی ام ، آخه اگـر بابا بفهمه یا اون عڪسارو ببینه خدای نڪرده سڪته میڪنه ... یاد ڪتابی می افتم ڪه هانیه بهم داده بود با اینکه حالم خوب نیست و حوصله ندارم اما ڪنجڪاوم ببینم توش چیه ، به سمت ڪیفم میروم و ڪتاب را برمیدارم ڪش،موهایم را شُل میڪنم و دراز میڪشم ... ڪتاب را باز میڪنم و به فہرستش نگاهی میڪنم . ۱) درست است ڪه من پوشش را رعایت نمی ڪنم و با آرایش و لباس های شیڪ بیرون می آیم ، اما قصد ترویج فساد را ندارم ؛پس چرا از رفتارم ایراد می گیرید؟ سوالی بود ڪه واقعا ذهنمو مشغول ڪردهـ بود ، دنبال صفحه ای ڪه جوابش داخلش است می گردم و پیدا میڪنم : خواهرم برایم نوشته ای با آرایش و لباس های شیڪ بیرون می آیی؛ ولی هرگز قصد ایجاد انحراف و فساد نداری. قبل از اظهارِ نظر دربارهٔ این حرفـت ، چند سؤال دارم‌: اگر پس از یڪ روز پرڪار و خسته ڪننده بخواهی استراحت ڪنی اما همسایه صدای تلویزیون را بلند ڪند فقط برای اینڪه خودش این طور دوست دارد و از صدای بلند خوشش می آید و به هیچ وجه هم قصد مردم آزاری نداشته باشد ، دیگر صدای تلویزیون او مزاحم استراحت تو نیست !؟ اگر در یڪ روز زمستان سوار تاڪسی شوی تا به مقصد بروی و به علت سرما شیشه ها هم بالا باشد و در همین حال ، مسافر ڪناریِ تو سیگاری را روشن ڪند و ضمن سیگار ڪشیدن عذر خواهی ڪند و بگوید برای اینڪه گرم شود، سیگار میڪشد ، آیا دیگـر دود سیگار او به سلامتی تو آسیبی نمی رساند و از این وضع ناراحت نمی شوی ؟! می توانیم نتیجه بگیریم ڪه هرگز خطـر با وجود قصد سوء نداشتـن از بین نمی رود ؛ بلڪه باید عامل خـطر را از بین برد ! بعد از خواندن چند سوالش و خواندن پاسخ هایش دلم آرام می گیرد ، اما هنوز به نتیجه نرسیده ام و این ڪتاب به من ڪمڪ میڪند تا بہتر تصمیم بگیرم اما ڪل حواسم جای اون عڪسایی ڪه ساناز از من و اون بی همه چیز گرفته ، احساس میڪنم دنیا رو سرم خراب شدهـ و من زیر این آوار ها مانده ام .. از ڪجا معلوم ڪه ساناز راست بگوید ... احساس میڪنم دارم تنها میشم و این غم برام خیلی بزرگـه ، یادمه ڪه خان جون میگفت : دخترم ، یاد خدا آرامش بخش دلهاسـت .. یادم می رود ڪه خدایی به بزرگی آسمان ها هست ڪه حواسش به منِ بندهـ ے گنهڪار باشد . پتو را ڪنار میزنم و بلند میشوم و از اتاق خارج می شوم به سمت سرویس بہداشتی میروم تا آبی به دست و صورتم بزنم روبه روی آینه می ایستم ، یڪ مشت آب سرد به صورتم می ریزم ، صدایش هنـوز تو گوشم هـست : تولدت مبارڪ نفسم ! بغض میڪنم خدایا ، ڪمڪم ڪن دوست دارم و داشتم و خواهم داشت مہربانم ... می دانم ڪه تنهایم نمیگذاری . شیر آب را میبندم قصد میڪنم به سمت اتاقم بروم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون می آید : همتا ڪی اومدی ! نگاهی به چشمانش می اندازم : س‌ سلام یه یڪ ساعتی میشـه . آهانی میگوید : بیا شام اُوُردم . _گرسنم نیس . _وا مگه میشه نباشه ، از صبح تا حالا تو ڪه چیزی نخوردی ! همانطور ڪه به طرف اتاقم میروم میگویم : اشتها ندارم . منتظر جواب نمیمانم و وارد اتاق میشوم ، روی تخت دراز میڪشم و چشمانم را آرام میبندم .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز
. 🍃 (بخش دوم ) . _همـتااا ، بلنـد شو مدرست دیر شد ، فاطمه و دنیا زیر پاشون درخت سبز شد ... چشمانم را باز میڪنم و روی تخت مینشینم : سلام . مامان همانطور ڪه دست به ڪمر شدهـ است میگوید : علیڪ سلام ، دیرت شده ،بلند شو حاضر شو تا من لقمه برات میگیرم . چشمی میگویم و بلند میشوم به دست و صورتم آبی میزنم ، و برمیگردم داخـل اتاق ، نگاهی به هانا می اندازم ڪه غرق خواب است لبخندی میزنم و یونی فرم مدرسه ام را میپوشم ، روبه روی آینه می ایستم و مغنعه ام را درست میڪنم .. ڪوله ام را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم ... مامان همانطور ڪه جلود در ایستاده است میگوید : بیا اینو تو راه بخور ضعف نڪنی .. ڪتانی هایم را به پا میڪنم و گونه اش را میبوسم ،،بعد از خداحافظی از مادرم از خانه خارج میشوم . فاطمه و دنیا نگاهی به من می اندازند : سلام همزمان با هم جواب میدهند : علیڪ سلام . بیا بریم دیر شد . در حیاط را میبندم و سه تایی به سمت مدرسه حرڪت میڪنیم ... زنگ تعطیلی میخورد ، ڪوله ام را برمیدارم و از ڪلاس خارج میشوم قصد میڪنم از پله ها پایین بیایم ڪه ساناز جلویم را میگیرد چشمانم را برایش ریز میڪنم : گفته بودم نمیخوام ببینمت ... میخندد : اره عشقم گفتی اما منم بهت در مورد اون عڪسا توضیح دادم ها. دستم را روی شانه اش میگذارم : اره پیامتو دیدم اما من هیچ وقت این چرت و پرتایی ڪه گفتی رو باور نمیڪنم ، من ضعیف نیستم ڪه گول این حرفاتو بخورم ، پینوڪیو زیاد میبینی ! بلافاصله بعد از حرفم از ڪنارش رد میشوم جلوی در مدرسه فاطمه و دنیا را میبینم ، به طرفم می آیند ‌: دیر ڪردی بریم ! سرم را به نشانه ے مثبت تڪان میدهم و از مدرسه خارج می شویم .. در طول مسیر همش به حرفای ساناز فڪر میڪردم اما مطمئن بودم خدا هوامو دارهـ ..و این برای من ڪافی بود ، آرامش عجیبی داشتم . بعد از خداحافظی از بچه ها وارد خانه شدم .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . چند روزی به همین روال میگذشت و من بیشتر تو خودم بودم و حتی حوصله ے درس و هانا رو هم نداشتم فقط به این فڪر میڪردم چجوری میتونم یه تصمیم درست بگیرم ، ڪتابی رو ڪه هانیه به من داده بود رو همش میخواندم ، و تقریبا جواب همه ے سوالامو گرفته بودم و میدونستم چرا و برای چی دارم چادر سَرم میڪنم شاید این تحولم یه زره پیش رفته باشه اما حالا دیگه مطمئن بودم میتونم بهترین تصمیمو بگیرم ، نگران سانازم نبودم چون میدونستم اینڪارو نمیڪنه و دارهــ دروغ میگـه ... با خودم خیلی ڪلنجار رفتم اما تصمیم گرفتم یه سری ام به هانیه بزنم برای نظر گرفتن در مورد تصمیمم . برای همین نزدیڪ اذان مغرب حاضر شدم و به مسجـد سر خیابان رفتم ، وارد مسجد شدم و چادری از توی سـبد برداشتم . بوی گلاب حالم رو خوب میڪرد با چشم دنبال هانیه گَشتم گوشه اے نشسته بود و با دختـرے صحبت میڪرد به طرفش رفتم ، متوجه حضورم شد و سرش را بلنـد ڪرد با دیدن من لبخندی زد و بلند شد و به سمتم آمد : سلام همتا جان ! _سلام هانیه جان خوبی ؟ دستم را میگیرد : الحمدالله تو خوبی بهتر شدی ! _ممنون . همانطور ڪه اشاره میڪند گوشه اے بنشینیم میگوید : چه عجبا ، یاد ما ڪردی . روی زمین مینشینم : راستش هم اومدم نماز بخونم هم اومد یه زره ازت ڪمڪ بگیرم . لبخند مهربانی زد : بفرما .! _راستش من از یه خانواده ڪاملا مذهبی ام ، از اونجایی ڪه ڪل فامیلمون چادری اند اما من علاقه ای به چادر نداشتم برام سوال بود ڪه چرا و برای چی باید چادر بپوشم و اصلا خدا گفته ڪه زن باید چادر بپوشه ، هیچ وقتم از ڪسی سوال نڪردم ... تا اینڪه یه روز تصمیم گرفتم دیگه چادر سَرم نڪنم و آزاد باشم از این محدودیت ... تو مدرسه با چند تا دختر دوست شدم ڪه بی حجاب بودن و دوست پسر داشتن اما من فقط چادرمو میخواستم ڪنار بزنم و اصلا با پسر ارتباط نداشتم و نخواهم داشت اما ساناز دوستم منو برد پارتی میخواستم قطع رابطه کنم اما گفت ڪه بهم فرصت بده و منو ببخش منم خام حرفاش شدم ، تا اینڪه چند هفته پیش با یڪی از دوستام قرار گذاشتیم بریم ڪتابخانه من درسم خیلی خوبه برای همین گفت ڪه بریم باهم ریاضی ڪار ڪنیم منم قبول ڪردم نزدیڪ ڪتابخونه بودم ڪه زنگ زدم ببینم رسیده یانه ، گفت ڪه رسیدم نرو ڪتابخونه بیا ڪافی شاپ روبه روے ڪتابخونه منم قبول ڪردم رفتم اون روز تولدم بود و برام ڪیڪ خرید ، وقتی ڪیڪ و گذاشت جلوم خیلی ذوق ڪردم اما گفت ڪه چشماتو ببند یه سوپرایز دیگه دارم ... به اینجا ڪه میرسم میزنم زیر گریه هانیه دستش را پشت ڪمرم میگذارد و نوازش میڪند و میگوید : اگر اذیت میشی نگو همتا جان .. سرم را به نشانه ے منفی تڪان میدهم و ادامه میدم : چشمامو بستم ڪسی از پشت چشمامو گرفت اولش فکر کردم یڪی از دوستام اما نه سرشو اورد نزدیڪ گوشم و گفت : تولدت مبارڪ نفسم بعد سرمو بوس ڪرد . صداش پسرونه بود برای همین بلند شدم و دیدم بله پسره ، حالم داشت بد میشد یه چند تا حرف بهش گفتم و اومدم بیرون ، تا اینڪه تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم ڪه صدای اذان بلند شد منم دلم میخواست با خدا صحبت ڪنم اومدم اینجا ڪه با شما آشنا شدم ... الانم همون دوستم ساناز تهدیدم میڪنه گفت ڪه ازت عڪس گرفتم و نشون همه میدم . وقتی ڪه اون ڪتابو از شما گرفتم نشستم خوندم جواب سوالامو گرفتم و حالا پشیمونم ڪه چرا چادر رو گذاشتم ڪنار و الان موندم چیڪار ڪنم ... هانیه لبخندی به رویم میزند : تمام این هارو فهمیدم ‌ و بهت حق میدم عزیزم اما سعی ڪن بهترین تصمیمو بگیری تصمیمی ڪه چند روز دیگه دوباره پشیمون نشی و حرف دیگران باعث نشه تو یه بار دیگه چادر رو بزاری ڪنار .. ببین چادر ڪامل ترین پوشش ما میتونیم با رعایت ڪردن نڪاتی حتی چادر نپوشیم اما این خود ما هستیم ڪه انتخاب میڪنیم اون ارثیه رو سَرمون ڪنیم یا نه ، همون ارثیه ای ڪه از کوچه های ڪوفه شام ، مدینه گذشته تا رسیده به من و تو ، تا بتونیم وارث خوبی باشیم ... همتا تووخودت باید تصمیم بگیری ڪه میتونی چادری باشی یا نه ، حتی خدا هم گفته تو سورهٔ نور آیات ۳۰و ۳۱ ڪه من الان خلاصه بهت میگم تذڪر به مردان در زمینه رعایت پاڪدامنی و پرهیز از نگاه حرام ، تذڪر به به زنان در زمینه رعایت پاڪدامنی و پرهیز از نگاه حرام .نهی زنان از آشڪار ڪردن زینت ها و.... یا اینڪه در سورهٔ احزاب آیهٔ ۵۹‌هم اومده ڪه : . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز