eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 یک شماره ی ناشناس بهم پیام داده بود باکنجکاوی پیامش رابازکردم: _سلام هالین،خوبی؟ براش نوشتم: +گیریم علیک،شما؟ یک دقیقه نگذشته بودکه نوشت: _یک آشنا باکلافگی تایپ کردم براش: +ببین عاموواسه من عین این فیلمالفظ قلم حرف نزنا،عین بچه آدم بنال کی هستی دیگه؟ درکلاس بازشدودنیااومدتو،بیخیال جواب یاروشدم اینترنت وخاموش کردم وگوشیم وتوجیب مانتوم گذاشتم. روبه دنیاکردم وگفتم: +چی شد؟موفق شدی؟ دنیا:آره ترکوندم هشت متردرپنج دقیقه. خندم گرفت واقعازحمت کشیده هشت متررابایدتویک دقیقه می رفت ولی پنج دقیقه..! باخنده گفتم: +خسته نباشی دلاور،خداقوّت پهلوان. دنیاباپاش لگدی به پام زدکه جیغم رفت هواآخه دقیقاروی زخمم زد.باحرص گفت: دنیا:بمیرخر لحنم ونازک کردم درواقع ادای خانم کرمی(معلم دینی)رودرآوردم وگفتم: +اِ،زشته عیبه توهین کاردرستی نیست اون دنیاخداتبدیل به خرت میکنه ها باادب باش. دنیاچشم غره ای بهم رفت وگفت: دنیا:بمیرم برات اصلاکمرت زیرباراین ادب شکست. خندیدم وچیزی نگفتم.دوتامون ساکت بودیم که دنیایهوبشکنی توهوازدوبا هیجان گفت: دنیا:هالین +ها؟ دنیا:پس فرداتولدملیناست بهم گفت حتمابهت بگم +مختلط؟ دنیا:آره بااینکه ازملیناخوشم نمیومدولی خیلی وقت بودم جشن مختلط یاهمون پارتی نرفته بودم،آخرین پارتی که رفتم خزپارتی ای بودکه پارسال به مناسبت جشن هالوین رفتم. +باشه میام محکم بوسم کردکه باچندشی ازخودم جداش کردم،گفت: دنیا:زهرماربی لیاقت پشمک،من هرکسی روماچ نمی کنما باطعنه گفتم: +بله درجریانم محکم زدتوسرم من هم شروع کردم به خندیدن چون میدونستم وقتی بهش بخندم حرصش میگیره. &ادامه دارد....
. 🍃 . ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد لبم را به دندان میگیـرم یاد دوستان دیگـرم تو مدرسـه می افتم و با ذوق میگوید : ملینا ! صدای خندهـ ے ساناز بلند میشود ، ڪه سر ڪسی نزدیڪ گوشم میشــــود و زمزمه میڪند : تولدت مبارڪ نفسم ! و بعد بوسه ای روی سرم میزند . با صداے مردانه اش دستانش را ڪنار میزنم و هراسان از صندلی بلند میشوم : برو گمـــــشو . ساناز بلند میشود قصد میڪند دستم را بگیرد ڪه بلند میگویم : دستتو به من نزن ، چی با خودت فڪر ڪردی تو !؟ مگـه من روز اول آشناییمون بہت نگفتم تا حالا با پسر ارتباط نداشتم و نخواهم داشت ‌، پس چیییییییییییی اوضیییی!؟ _اولا اوضی خودتی دوما تو مگه نگفتـی من چادر دوست ندارم و دوست دارم آزاد باشم ، الان مگههه چیشدهـ ڪه شلوغش میڪنی ! _اره من گفتم چادرو دوست ندارم اما نگفتم دوست دارم با پسر ارتباط داشته باشم ، گفتم آزادی اما آزادی من اینه ڪه چادر سرم نڪنم .... متوجه اشڪانم میشوم نمیدانم ڪی این بغض شڪست نگاه همه روی من بود . پسرے ڪه چشمانم را گرفته بود نزدیڪم شد تا دستم را بگیرد ڪه دستش را پس زدم ، ڪیفم را از روی میز برداشتم و روبه ساناز گفتم : خیلی پَستیی!فڪر نمیڪردم اِنقدر اوضی باشی ... قصد میڪنم بروم ڪه بلند میگوید : اره پستم ڪه ڪمڪت کردم تا از اون یه تیڪه پارچه سیاه دل بڪنی و راحتر تصمیم بگیری این شماهایید ڪه باعث شدین این مملڪت به جایی نرسه .... نگاهی به صورتش می اندازم : ڪاش این حرمتا نمیشڪست .... بدون خــیلی نجسی .. ڪه پاتوق این جورجاهاست و الڪل و هر جور آتاشغالی میخوری . بلافاصله بعد از حـرفم از ڪافی شاپ خارج میشوم ، اشکانم جلوی چشمانم را میگیرد ، همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪنم یاد اون بوسه و دستان اون پسر می افتم و بیشتر حالم بِہَم میخورهـ از خودم ، انقدر ضعیف شدم ڪه ساناز فڪـر ڪرده یه پسر میتونه حالمو خـوب ڪنه ... من گفتم دوست دارم آزاد باشم اما نگفتم ڪه آزادیمو با یه پسر پر ڪنم ... شاید برای من عجیب باشه اما برای ساناز و اَمسال اون یه حسِ خوب ڪه تا یه مدت بیشتر طول نمیڪشه و ماییم ڪه مثل یه دستمال ڪاغذی عمل میڪنیم ڪه با هر بار استفادش میندازنمون آشغالی و سراغ یه دستمال دیگه میرن .... تا سر خیابان میروم‌ ، ڪه باران میگیرد ، برای اینڪه خیس نشوم به طرف ایستگاه اتوبوس میروم و روے صندلی های ایستگاه مینشینم سَرم را به میله تڪیه میدهم و به آسمان خیره میشوم ، بارونم داره به حال زار من گریه میڪنه گریه ام دارهـ ، اگـر مامان ترلان بفهمه دِق میڪنه آبرویی تو فامیل براے بابا نمیمونه ، ... با یادآوری اون دستا شدت اشڪانم بیشتر میشود جوری ڪه چند نفر با چشمانی گرد شدهـ نگاهم میڪردند ، اما برای من مهم نبود ، حال من خرابتر از این حرفا بود ڪه بخواد با این نگاها بدتر بشه .. همـش به این فڪـر می ڪردم ڪه چرا باید ساناز با من اینڪارو بڪنه .. حالم اصلا خوب نبود و کنترل اشڪانم از دستم خارج شدهـ بود ، همش خودمو لعنت میڪردم ... خدایا ، میبینی این اشڪامو ، نگاه ڪن بدترین بندت من شدم ، اصلا خـدایا مگه من بندت نیستم پس چرا حواست به من نیست چـرااااااا ! بلافاصله بعد از حرفم صدای اذان بلند شد ، ناخود آگاه لبخندی ڪنج لبم جا خوش ڪرد اشڪانم را پاڪ میڪنم تازه متوجه مسجدی میشوم ڪه روبه رویم است ... نمیدانم چرا دلم میخواهـد بروم و با خدا صحبت ڪنم دودل به سمت مسجد میروم و وارد میشوم چادر گلداری برمیدارم و گوشه اے خلوت پیدا میڪنم و مینشینم موهایم را داخل روسری میڪنم ... و رژلبم را پاڪ میڪنم ، زانو هایم را بغل میڪنم و آرام شروع به اشڪ ریختن میڪنم ، الله الله اڪبر ! من هم باهاش زمزمه میڪنم : خـداے بزرگ ... همین یه ڪلمه ڪافی است تا اشڪانم شدت پیدا ڪند ، سرم را روی پاهایم میگذارم ... . ✍🏻نویسنده
یاد آب افتادم اه حالا چطوری بخورمش خیلی تشنمه بفرمایید بخورید با تعجب نگاهش کردم آبو گرفته بود جلوی دهنم پسره_ بخورید دیگه مگه تشنتون نبود سر به زیر گفتم _ چرا بیشتر آوردش نزدیک لبم آروم بدون اینکه نگاهش کنم شروع کردم به خوردن آب هر چند ثانیه مکث میکردمو دوباره میخوردم چون نه دوست داشتم و نه میتونستم یک سره سر بکشمش ....حین خوردن چشمم افتاد به اسمش روی لباس پزشکیش طاها شمس ...هوف بالاخره تموم شد سرمو بلند کردم داشت نگاهم میکرد _ ممنون یه لبخند زد _ خواهش میکنم فکر کنم قیافم شده بود علامت سوال که خندش گرفت و زد زیر خنده چیه چرا اینجوری نگام میکنید خنده کردن بهم نمیاد؟ همینجور با دهن باز و چشمای گشاد شده از تعجب داشتم نگاهش میکردم وقتی قیافمو دید دوباره زد زیر خنده حالا نخند و کی بخند یه دفعه به خودم اومدم وایسا ببینم این داره به من میخنده؟ اخمام رفت تو هم _ به من میخندین؟ چند ثانیه دیگه خندید و وقتی دید دارم با اخم نگاهش میکنم خودشو یکم جمعو جور کرد ولی هنوز آثار خنده تو صورتش معلوم بود انگار داشت به زور خودشو کنترل میکرد اما قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت من میرم یه چیزی بیارم بخورم شما هم اینجا بشین تا خوب بشین با اخم به رفتنش نگاه کردم _پسره ی سه نقطه ،بی ادب ،بی تربیت ،بی نزاکت .......خر هشت پا همینجور داشتم اینارو پشت سر هم بهش میگفتم که یهو دیدم صدای قهقهه خنده ی یه نفر میاد. برگشتم سمت در دیدم این دکتر شمس با خوراکی های تو دستش هی بالا و پایین میره و داره غش میکنه از خنده با جدیت گفتم _ بسه دیگه ساکت شد و قیافه ی عادی به خودش گرفت اومد جلوتر و یه نایلون که فکر کنم توش خوراکی بود گذاشت رو میزش اومد کنار تخت ایستاد و گفت میخواد معاینم کنه... بعدشم دستگاه فشارسنجو اورد و فشارمو گرفت خب حالت بهتر شده بیایید اینارو بخورید چیزه دیگه ای اینجا پیدا نمیشه دیگه به همین قناعت کنید. یه کیکو آب میوه پرتقالی اورد بازشون کرد گرفت طرفم یکی هم خودش برداشت _ ممنونم دکتر شمس_خواهش میکنم از کی قلبت اینجوریه؟ نگاهش کردم بعد سرمو با ناراحتی پایین انداختم _ چند سالی هست نفس تنگی دارم دکترا تشخیص نمیدادن ولی الان چند ماهی میشه که دارو میخورم. باید یه نوار بگیری میخوام خودم وضعتو کامل بررسی کنم _ سرمو به علامت باشه تکون دادم بهتر که شدم بلند شدم برم ولی با حرفاش مجبورم کرد برم تو اتاقی که نوار قلب میگرفتن و از یکی از پرستارای خانم خواست همین الان ازم نوار بگیره تا لباسمو پوشیدم اومدم بیرون دیدم داره به نوار قلبم نگاه میکنه جلوش با فاصله ایستادم سرشو بلند کرد گفت نوار قلبت هیچ مشکلی نداره باید یه اکو هم بدی که مطمئن بشم _ باشه میشه زودتر آموزشو شروع کنیم؟ البته حتما بعد از اینکه یکم باهم کار کردیم وقت خونه رفتن شد از دکترشمس خداحافظی کردم رفتم پیش سارا و فاطمه لباسامونو عوض کردیم راه افتادیم سمت ایستگاه با تاکسی رفتیم خونه _ سلام مامان_ سلام اومدی! خسته نباشید _ ممنون رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم اومدم بیرون دستو صورتمو شستم بعدم حمله کردم سر غذا از گشنگی داشتم میمردم خب غذامم که خوردم حالا چیکار کنم؟ اممم خب تلویزیون نگاه میکنم تلویزیونو روشن کردم همینجور کانال هارو عوض میکردم اما هیچی که هیچی _ اه اینم که هیچی نداره دوباره کنترل تلویزیونو برداشتم رفتم تو قسمت آهنگام پوشه ی حامد زمانیو آوردم و آهنگ محمد رو انتخاب کردم عاشق این آهنگش بودم ..................... محمد مقتدای اهل عالم محمد مصطفای آل آدم محمد رحمة للعالمین است رسول آسمانی بر زمین است... اخییی خیلی اروم شدم اصلا کیف کردم، عجب آهنگیه حالا خوبه هزار بار گوش دادمشا بازم ذوق میکنم یه چند ساعتی همینجور گذشت تا اذان مغرب زد و رفتم نمازمو خوندم بعد اومدم شروع کردم به غذا درست کردن اخه این چندوقت دارم کم کم غذاهارو درست میکنم تا یاد بگیرم غذا هم خوردیم یکم کتاب خوندم گرفتم خوابیدم ............................ امروز دومین روزیه که میایم بیمارستان دیروز که روز اول بود اونهمه اتفاق افتاد امروزو خدا بخیر کنه همینکه جلوتر رفتیم دیدیم دکترطاها شمس داره از جلومون میاد این سمت
* 🍀﷽🍀 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوالی داشتم. سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت: –بله! جزوه ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: –اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم، اصلا حواسم نبود معذرت می خوام، آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم، صورتش کمی سرخ شدو سرش رو انداخت پایین وادامه داد: –اشتباهی فکر کردم جزوه ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون. دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم: – نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید، گفتم از خودتون بپرسم بهتره. سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه. –مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم. لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده. من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیم راه افتادم. جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود.ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم، کمی پرویی بود، من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم. نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود،اونقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد، فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است. وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بشینم باتعجب نگاهم کرد،ومن دقیقا صندلی پشت سرش نشستم،سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند. چشمهایم رابه جزوه ام دوختم، یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم. سعید داد زد: –آرش چرا اونجارفتی؟ با دست اشاره کردم همانجا بنشیند. ولی مگر اینها ول کن هستند. سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند: – چرا امدی اینجا؟ با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم: –نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید. سعیدبا خنده گفت: –آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی. گفتم: – ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: –آهان، فکر خوبیه. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم. راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت: –خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین. ✍ ... @shahadat_kh313 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (الف) ✍که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد. در این بین،درد میانمان،مشترک بود و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد. رفت و آمد کرد و هر روز کم حرف تر و بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد... در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد. در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند، از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا درست شبیه برادرم دانیال! آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند اما تلاش ها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد! نه از دانیال،نه از هانیه و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت فقط فنجانی چای بود با خدا ! دیگه کلافه شده بودیم. هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم چه مبارزه ای؟ دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه...مبارزه...مبارزه... کلمه ای که روزی زندگی همه مان را نابود کرد... حسابی گیج و کلافه بودم اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا!!! نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید: - مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو! ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش می داد که چیزی برای مبارزه نمانده. 🔨 حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند. حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود باید از ماجرا سر در می آوردم. حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه ادامه داردـ........ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌸🍂🌼
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (ب) ✍مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد. 🔴سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها... ظاهرش درست مثل دانیال، عجیب و مسخره بود. کچل ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را می دادند و بروشورهایی را بین شان توزیع میکردند ای مسلمانان حیله گر! آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم.. سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم. تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم. چه وعده هایی😏 بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم و او هم با سکوت در کنار ایستاد و سپس زیر لب زمزمه کرد بیچاره هانیه...! از وعده هایِ دروغین که قبولش نداشتم از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان... راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟ سخنرانی تمام شد بروشورها پخش شدند و همه رفتند... جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ای نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد: - سارا.. سارا.. خوبی؟ و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد بازویم را گرفت و بلندم کرد... این حرفها این سخنرانی برام آشنا بود و... ⏪ ... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂