eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
الان ساعت 12:30 ولی از اونجایی که من خیلی کُند کارامو انجام میدم رفتم لباسامو آماده گذاشتم چادر و شالمم اتو زدم خلاصه این چند ساعتم گذشتو آماده شدم با آژانس رفتم دنبال مریم باهم رفتیم بازار باهم قرار گذاشتیم هرچی خریدیم مثل هم باشه اول رفتیم چادر فروشی من یه چادر عربی خیلی خوشگل گرفتم بعد از یکم گشتن یه کوله پشتی چشممو گرفت _ مریم؟ اون کوله رو ببین برگشت همونجایی که نشون دادم به کوله نگاه کرد _قشنگه؟ مریم_ آره خیلی قشنگه برداشتمش قشنگ همه ی زیر و بم کولرو دید زدیم و وقتی خوشمون اومد دوتا ازش خریدیم و اومدیم بیرون یه راست رفتیم لوازم التحریر چندتا خودکار و مداد نُکی هم گرفتیم گفتم خب لباس هم که داریم. دیگه چیزی نمونده؟ مریم_نه تموم شد _گفتم پس بریم یه چیزی بخوریم هردو همزمان_ ذرت مکزیکی گفتم بدو بریم که ذرت خونم کم شده با خنده رفتیم داخل کافی شاپی که همیشه میریم آخه اونجا ذرتم دارن تا سفارشمونو بیارن حرف زدیمو از دانشجو شدن ذوق مرگ شدیم تا خوردنمون تموم بشه ساعت 7 شد حساب کردیم اومدیم بیرون زنگ زدم آژانس دوباره بیاد دنبالمون _مریم بیا بریم تا ماشین میاد یه فیلم بخرم مریم_ وای تو خسته کردی فیلمو. تو این فیلم فروشرو آخرش میلیاردر میکنی ببین کی گفتم گفتم مریم جونم بیا بریم دیگه مریم_ باشه قیافتو اونجوری نکن گفتم آخ جون. عاشقتم خندید رفتیم دوتا فیلم گرفتم که آژانس اومد سریع نشستیم د برو که رفتیم رسیدیم خونه ی مریم اینا مریم_ کاری نداری؟ گفتم نه. پس هفته ی دیگه میبینمت مریم_ باشه. خداحافظ منم خداحافظی کردم رفت تو درو بست چند دقیقه بعد منم رسیدم خونمون این دو هفته خیلی بی قرار بودم و استرس داشتم برای دانشگاه ولی بلاخره با هر زور و زحمتی که بود گذشت هرچند برام چند قرن گذشت ساعت 10 صبح کلاس دارم و الان ساعت 8 تو ماشین نشستیم در حال رفتن به دانشگاه دو ساعت زودتر راه افتادیم اخه 1 ساعت تا دانشگاه فاصله داریم به نازنین پیامک دادم که تو راهم اونشب که رفتیم خونه ی آقا طاها اینا با نازنین دوست شدم شمارشو ازش گرفتم میدونست خیلی ذوق دارم گفت هروقت داری میری بهم پیام بده من از 6 صبح بیدارم منم بهش پیام دادم که کلی باهام شوخی کرد ازش خیلی خوشم اومده دختر خیلی خوبیه یه نگاه به مریم کردم. خندم گرفت لباس ست لی و شال همرنگشون به اضافه ی کتانیه لی پوشیده بودیم باکوله ای که دو هفته پیش گرفتیم همه ی اینارو باهم گرفته بودیم برای همین تصمیم گرفتیم همینارو بپوشیم تیپمون کاملا شبیه هم شده بود البته اگه چادر منو فاکتور بگیریم
بالاخره بعد از کلی استرس رسیدیم گفتم وااو مَری اینجا چِگَدر بزرگه مریم_ کوفتِ مَری آدم باش گفتم اه تو هم یه چیزایی میگیا مگه فرشته ها میتونن آدم باشن مریم_ البته از فرشته داریم تا فرشته گفتم تو حسودی چشم دیدن نداری پس هیس شو مریم_ برو بابا گفتم مریم کدوم طرف باید بریم مریم_ نمیدونم گفتم بیا از یه نفر بپرسیم دور و برمو نگاه کردم یه دختررو دیدم رفتم سمتش مریمم کشیدم دنبال خودم ازش پرسیدم ترم اولیای کامپیوتر کلاسشون کجاست؟ بهم گفت و راه افتادیم سمت کلاس اووف بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا کردیم کلاسو من :گفتم تو در بزن مریم_ اصلاً حرفشو نزن من: اه مریم میدونستم هرچی بگم فایده نداره، در زدم و بعد بازش کردم سرمو بردم داخل به جایگاه استاد نگاه کردم فهمیدم استاد نیست یه عالمه دختر و پسر نشسته بودن و با باز شدن در برگشته بودن سمت ما داشتم آب میشدم از خجالت به زور و زحمت در حالی که سرمون پایین بود زیر اون همه چشم رفتیم داخل دنبال جا گشتیم همه پر بودن همینجور داشتم نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به.... خودش بود آقامحمد بود داداش دکتر طاها شمس ابروهام بالا رفتن دیدم دوستش بهش یه چیزی گفت اونم سرشو برگردوند سمت من ابروهای اونم بالا رفتن یه لبخند اومد روی لبش و اروم سلام کرد منم با یه لبخند محجوب سرمو تکون دادم چشمم افتاد به دوتا صندلیه خالی دقیقا کنار آقامحمد بقیه ی جاهارم نگاه کردم هیچ جا خالی نبود فقط همون دوتا بودن سرگردون به مریم نگاه کردم گفتم مریم فقط اونجا خالیه بهش نشون دادم مریم_ خب حالا بریم بشینیم دو نفری رفتیم همون سمت من جلو بودم و مریم پشت سرم پس وقتی رسیدیم من دقیقا مونده بودم جلوی صندلی کناریه آقامحمد مستاصل داشتم به صندلی نگاه میکردم که آقامحمد برگشت نگاهم کرد گفت:بفرمایید بشینید گفتم: ببخشید اروم نشستم گفت: خواهش میکنم صدای گوشیم بلند شد از کیفم در آوردمش نازنین بود گذاشتم رو گوشم و گفتم سلام نازنین جون نازنین_ سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر رسیدین دانشگاه؟ گفتم ممنون تو خوبی؟ آره الان دانشگاهیم نازنین گفت ممنونم عزیزم. سر کلاسی؟ گفتم آره ولی استاد نیست نازنین_ اشکال نداره الان میاد. میگم راستی محمدو ندیدی تو دانشگاه صدامو آروم کردم _ چرا ایشونم همینجا نشستن نازنین باخنده_ همینجا کجاست؟ کنارم رو صندلی نازنین گفت محمد کنارت نشسته؟
هدایت شده از یا زهرا مدد
هدایت شده از یا زهرا مدد
 گام اول: انتخاب یک شهید عکس رو خوب نگاه کنید. اولین ملاک انتخاب، قیافه و صورت شهیده! ببینید با لبخند کدوم شهید ته دل‌تون خالی می‌شه، ذوق می‌کنید، به وجد میاید...؟! آفرین، درسته. این همون رفیق آسمونی شماست!
هدایت شده از یا زهرا مدد
ما بچه مذهبیا هرکدوممون یه رفیق شهید داریم سعی میکنیم خودمون رو شبیه اون شهید کنیم.. ببینیم اون شهید چیکار کرده که الان خدا خریدتش؟؟ 💵 ✨ سعی میکنیم مثل اون نمازمون رو سر وقت بخونیم قرآن بخونیم و….📿📖 سعی میکینم شبیهش بشیم… توی زندگی ازش کمک میخوایم👌 چون میدونیم شهیدا زندن و پیش خدا روزی دارن.. 🥰 🥀 شهیدا چون پیش خدا عزیزن حرفشون خریدار داره و اما در آخر سوال میشه خب آخر که چی؟؟🤨 به چی میرسیم اینجوری؟ 🤔 ‼️ جواب اینه کم کم این سوال برات پیش میاد چرا این شهید خودش رو فدا کرد؟؟ هدفش چی بود؟؟ اینجوری متوجه یه چیز خیلی بزرگ میشی کم کم میرسی به خدا اصن شهید یه بهونست برای رسیدن به خدا خدایی که همیشه همه جا همراهمون بوده و بار ها توی زندگی کمکمون کرده ولی ما… در حقیقت دوستی با یه شهید تورو به خدا میرسونه… ❤️
هدایت شده از یا زهرا مدد
🌹 اگه تشنه یه رفیقی که به حرفات گوش بده بسم الله🌹 ♥️با باز کردن یکی از این کارت پستال ها رفیقتو انتخاب کن♥️ 1️⃣:💌https://digipostal.ir/cdpyeku 2️⃣:💌 https://digipostal.ir/cezrjuy 3️⃣:💌https://digipostal.ir/c7xyhkp 4️⃣:💌 https://digipostal.ir/ci8mse0 5️⃣:💌https://digipostal.ir/cyhxo3x 6️⃣:💌https://digipostal.ir/cgyuw6q 7️⃣:💌 https://digipostal.ir/cpq96w8 8️⃣:💌https://digipostal.ir/c7gf1c8 9️⃣:💌https://digipostal.ir/ctft0ru 🔟:💌https://digipostal.ir/crmy01v
⚘﷽⚘ ایشون دوتا خواهر بزرگتر از خودش داشت و بهشون درحدی احترام میگذاشت که هرگز حتی به اسم صداشون نکرد. "آبجی جون" و "خواهرجون"صداشون میکرد. وقتی هم متوجه بارداریشون شد گفت هرکی بچه اش دختر باشه هدیه ویژه داره و برای "ریحان" یک انگشتری طلا خرید. بچه ام که بود،با دخترای فامیل که هم سن و سالش بودن هیچوقت دعوا نمیکرد یا درگیر نمیشد. یکمم که بزرگ شده بود گاهی تذکرای رفتاری خیلی محدود به دختر بچه ها میداد و خیلی با آرامش و متانت باهاشون برخورد میکرد. راوے:پدربزرگوارشهید پ ن : تصویر متعلق به شهید و خواهرزاده ایشان است که در نهمین ماه تولد؛ تنها دایی خود را تقدیم راه سرخ حسینی کرد. @shahadat_kh313
🖌ای شهید دلھا گرفته... صداها بغض دارد... نگاهمان ڪن!!! تا آرام شود دلھامان تا فرونشیند بغض هامان. @shahadat_kh313
از کودکی ... پدر از سر لطف و مادر از سر شوق ... دستم را در دست تو گذاشتند!! در گوشم نام زیبای تو را لالایی خواندند!! و دوستی ما از آن روز شروع شد!! و من حالا یک رفیق خوب دارم؛ که نامش است!! خدا را شکر بابت داشتنت .... بهترین‌ رفیقم‌ امام زمان علیه السلام اللهم عجل لولیک الفرج @shahadat_kh313
💕🌹💕 دشمنان نمیدانند و نمیفهـمند ڪه مابراے مسابقه میدهـیم و وابستگے نداریم و اعتقاد ما این است کہ ازسوی خدا آمدہ ایم وبہ سوی او میرویم . @shahadat_kh313
گذشتی از دنیا... به سادگی یک لبخند⁦:-)⁩ @shahadat_kh313
🌹 قسمتی از وصیتنامه ایشون:بدانیداسلام تنها راه نجات و سعادت ماست،همیشه به یاد خدا باشیدوفرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان واز ته قلب،مقلدامام باشید. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. @shahadat_kh313