#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی
بالاخره بعد از کلی استرس رسیدیم
گفتم وااو مَری اینجا چِگَدر بزرگه
مریم_ کوفتِ مَری آدم باش
گفتم اه تو هم یه چیزایی میگیا مگه فرشته ها میتونن آدم باشن
مریم_ البته از فرشته داریم تا فرشته
گفتم تو حسودی چشم دیدن نداری پس هیس شو
مریم_ برو بابا
گفتم مریم کدوم طرف باید بریم
مریم_ نمیدونم
گفتم بیا از یه نفر بپرسیم
دور و برمو نگاه کردم یه دختررو دیدم رفتم سمتش مریمم کشیدم دنبال خودم ازش پرسیدم ترم اولیای کامپیوتر
کلاسشون کجاست؟ بهم گفت و راه افتادیم سمت کلاس
اووف بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا کردیم کلاسو
من :گفتم تو در بزن
مریم_ اصلاً حرفشو نزن
من: اه مریم
میدونستم هرچی بگم فایده نداره،
در زدم و بعد بازش کردم
سرمو بردم داخل به جایگاه استاد نگاه کردم فهمیدم استاد نیست
یه عالمه دختر و پسر نشسته بودن و با باز شدن در برگشته بودن سمت ما
داشتم آب میشدم از خجالت
به زور و زحمت در حالی که سرمون پایین بود زیر اون همه چشم رفتیم داخل
دنبال جا گشتیم همه پر بودن
همینجور داشتم نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به....
خودش بود
آقامحمد بود داداش دکتر طاها شمس
ابروهام بالا رفتن دیدم دوستش بهش یه چیزی گفت اونم سرشو برگردوند سمت من
ابروهای اونم بالا رفتن
یه لبخند اومد روی لبش و اروم سلام کرد منم با یه لبخند محجوب سرمو تکون دادم
چشمم افتاد به دوتا صندلیه خالی دقیقا کنار آقامحمد بقیه ی جاهارم نگاه کردم هیچ جا خالی نبود فقط همون دوتا بودن
سرگردون به مریم نگاه کردم
گفتم مریم فقط اونجا خالیه
بهش نشون دادم
مریم_ خب حالا بریم بشینیم
دو نفری رفتیم همون سمت
من جلو بودم و مریم پشت سرم پس وقتی رسیدیم من دقیقا مونده بودم جلوی صندلی کناریه آقامحمد
مستاصل داشتم به صندلی نگاه میکردم که آقامحمد برگشت نگاهم کرد
گفت:بفرمایید بشینید
گفتم: ببخشید
اروم نشستم
گفت: خواهش میکنم
صدای گوشیم بلند شد از کیفم در آوردمش نازنین بود
گذاشتم رو گوشم
و گفتم سلام نازنین جون
نازنین_ سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر رسیدین دانشگاه؟
گفتم ممنون تو خوبی؟ آره الان دانشگاهیم
نازنین گفت ممنونم عزیزم. سر کلاسی؟
گفتم آره ولی استاد نیست
نازنین_ اشکال نداره الان میاد. میگم راستی محمدو ندیدی تو دانشگاه
صدامو آروم کردم _ چرا ایشونم همینجا نشستن
نازنین باخنده_ همینجا کجاست؟
کنارم رو صندلی
نازنین گفت محمد کنارت نشسته؟
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 - بالاخره اومد پسره ی لجباز عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتر بود. - فک
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی(الف)
✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬سخت ترین کار دنیا بود
و من انجامش دادم،به همت یان و سکوت پر طوفان عثمان
مادر در تمام مسیر٬تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی لب از لب باز نکرد.
گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد،صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.
آخ که چقدر هوس برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش!
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬برای من میگذاشت.
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم،تپشهای قلبم کوبنده تر میشد.
هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم.
اما حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم.
ایرانِ حال٬قصاب تر از ایران گذشته بود.
زشتتر و کریه تر
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد.
زنان بی حجاب،یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون می آورند و علی رغم میل باطنی با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند.
چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود
به مادر نگاه کردم.
مثل همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬تسبیح می انداخت محض رضای خدایش.
حالا نوبت من بود،بی میل به اجبار و از فرط ترس،روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.💙
ابلهانه بود،القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬
آن هم در عصر شکوفایی فکری انسان.
انگار ایرانی با فکر کردن میانه ای نداشت.
به #ایران رسیدیم.
با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد.
نفس گرفت٬عمیق
چشمانش حرف میزد،اما زبانش نه.
ادامه دارد ...
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی(الف) ✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی(ب)
چشمانش حرف میزد،اما زبانش نه.
گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم
این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟
وارد سالن فرودگاه شدیم.
کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک،😳بدون حضور شتر و اسب!
با تعجب به اطراف نگاه کردم،
فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازی اخبارهای مورد علاقه ی پدر نداشت.
چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمک هایم یاری میکرد،
🔺اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت😳
شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.
آخر دکورِ چهره و لباس زنان و مردان گویای چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.🔻
با قدمهایی بهت زده از دیدن جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬
آرام آرام به سمت خروجی رفتم.
با چمدانی در دست و مادری حیران!مانده در فضا
نه بیرون از در هم نه درشکه ای بود و نه خرابه ای!
همه چیز زیبا بود٬درست مانند داخل.
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.
اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.
دو دختر جوان با #روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود،سیاهی #چادر را به رخ هر بیننده ای میکشاند و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.
اینجا ایران بود.
سرزمین زشتی و کشتار
شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین نشسته بود!
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.
نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم،مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست.
آدرس خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬به پیرمرد راننده دادم.
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد
- اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده،این آدرسو از کجا آوردین؟
از درون آیینه نگاهش کردم.
لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد.پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین،آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن
اما نگران نباشین من میرسونمتون.
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ای خاک خورده از گذشته بود.
انگار تمام شهر میزبان میهمانان جشن پوش بود.
پدر برای آزادی همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید.
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر می داد
و گاه #چادر پوشان و #ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند.
از وجب کردن خیابان فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.
صدای پیرمرد بلند شد
- تا حالا ایران نیومدی دخترم؟
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد
- فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬زیاد دیدم.
یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید،غصه ات نباشه بابا جان
بابا !!!
چه مهربانی عجیبی در #بابا گفتنش موج میزد.
حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم!
⏪ #ادامہ_دارد...