* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_دهم
#راحیل
آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم.
چقد تمیزو مرتب نوشته بود، از یک پسر کمی بعید بود.
این یعنی بچه درس خون است...
بارها سر کلاس حواسم راباکارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود. جالبی بود.
فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد، اولش از این که با ساراو دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم.
ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد.
امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی.
خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاوردجزوه اش را به من داد، بدون این که بگویدمال چه کسی است.
ای خدای کلک من، این جوری آدم هارا توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند.
خدایا بدون کمک خودت که من هیج کس نیستم.
درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم.
جزوه را گذاشتم توی کیفم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم.
فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم واو سه شنبه ی هر هفته جزوه اش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم که مختصرتر بخواند.
ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم:
–این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکاراورا قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد،
البته نمی توانم همه ی دوشنبه ها را نروم، چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم.
استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@shahadat_kh313
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_یازدهم
وارد کلاس که شدم،آقا آرش دستش زیر چونه اش بود و زل زده بود به صندلی خالی که من همیشه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود، کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بودو دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت، این را سارا برایم گفت.
حالا که حواسش نبود، درچهره اش دقیق شدم،جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت، چشم و ابروی مشگی و پوست میشه گفت سبزه، ولی نه سبزه ی تند، موهای مشگی و پر پشت، خیلی مرتب لباس می پوشید، نگاهم را ازصورتش گرفتم وجزوه را از کیفم درآوردم و با فاصله مقابلش گرفتم، نخیر مثل این که در هپروت غرق شده است.
ــ سلام آقای... فامیلی اش یادم نبود، همه اسم کوچکش را صدا می زدند. برای همین زود گفتم، آقا آرش.
سرش رابه طرفم چرخاند با دیدنم سریع از جایش بلند شدو با خوشحالی گفت:
–عه سلام، حال شما خوبه؟
ببخشیدمتوجه امدنتون نشدم.
نگاهم رابه جزوه دادم که اوادامه داد:
–حالا عجله ایی نبود، زل زدم به دستش که دراز شده بود واسه گرفتن جزوه و گفتم:
–آخه یه درس بیشتر نبود، وقتی ازم نمی گرفت، می دونستم داره نگاهم می کنه، جزوه راروی دسته ی صندلی گذاشتم وتشکرکردم.
–جلسه بعدم براتون میارم.
او از کجا می دانست من جلسه بعد هم نمی آیم؟
–ممنون زحمت نکشید،چند جلسه در میون از سارا می گیرم، با تعجب گفت:
–پس یعنی کلا دوشنبه ها نمی یایید دانشگاه؟
"یه دستی زدن هم بلداست. حالا این چه کارر به این کارها دارد.."
وقتی تردید من را دید، گفت:
–البته قصد فضولی نداشتم فقط...
نذاشتم حرفش را تمام کند،
–نه نمی تونم بیام،البته استاد گفتن حداقل باید چند جلسه رو حضور داشته باشم، تا ببینم چی می شه.
همانجور با تعجب نگاهم می کرد، دیگر توضیحی ندادم و رفتم نشستم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@shahadat_kh313
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_دوازدهم
#آرش
دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود.چون راحیل دانشگاه نبود، گاهی با خودم می گفتم وقتی او نمی آید من هم دوشنبه ها نمی روم ولی دلم راضی نمی شد، با خودم می گفتم شاید بیاید، گفته بود استادتاکیدکرده چند جلسه باید حضور داشته باشد، مهمتر اینکه به بهانه ی جزوه دادن می توانستم چند کلمه ایی هم که شده به حرف بگیرمش.
گرچه او اهل حرف زدن نیست، باید با انبردست حرف اززیر زبانش بیرون بکشم. البته همان هم برایم غنیمت بود.
تو این مدت از فکرم بیرون نمی رفت، قرار بود کاری کنم که توجهش به طرفم جلب شود، ولی موفق که نشده بودم هیچ، توجه وفکر خودم هم به اوچسب شده بود.
داخل ماشین یکسره آهنگ های عاشقانه گوش می کردم و خودم را باهااو تصور می کردم، واقعا این آهنگ ها آدم را هوایی می کنند.
وارد کلاس که شدم، مثل همیشه اولین نگاهم به صندلی راحیل بود.
بادیدنش که روی صندلی اش نشسته بود، یک لحظه هنگ کردم،جالب بود اوهم نگاهش به در بود، بادیدنم سرش را پایین انداخت، تپش قلبم بالارفته بود.
یعنی اوهم به من فکر می کند؟
باشنیدن صدای سعید برگشتم.
ــ عه آرش دیروز گفتی نمیای که پس چرا امدی؟
ــ با اخم نگاهش کردم.
–حالا الان باید داد بزنی کل کلاس بفهمند من دیروز به تو چی گفتم؟
صدایش را پایین آورد.
–مگه چی گفتم حالا؟ اینکه حرف مهمی نیست.
چی شد امدی؟ شرکت نرفتی؟گفتی اونجا کارت زیاد شده که؟
ــ هیچی بابا گفتم بیام بهتره، فوقش از اون ور بیشتر می مونم شرکت دیگه.
بعدهم به طرف صندلیم رفتم تا بشینم و قبلش دوباره نگاهی به او انداختم، با سارا درحال حرف زدن بود و نگاهش هم به خودکاری که در دستش بود.
اکثر وقت ها نگاهش پایین است، از یک طرف خوشم می آید که به کسی نگاه نمی کند. ."واقعا چطوری می تواند خیلی سخت است"از یک طرف هم گاهی حرصم می گیرد،چون نگاه و توجه اش رو دلم می خواهد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@shahadat_kh313
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🍃🌸
وا مےکنـــد بـــر روی مـا...
بــُـنبَســتها را
بــــابُالحـــوائج شد...
بگــیرد دســـتها را
#میلادموسےبنجعفرعلیهالسلام 🌺
#میلاد_امام_موسی_کاظم
@shahadat_kh313
#شهیدانه🙃
حاج حسین یڪتا میگفت:
درعالم رویا به شهید گفتم🙈
چرا برای ما دعا نمیڪنیدڪه
شهید بشیم؟!🙃
میگفت ما دعا میڪنیم😕
براتون شهادت مینویسن😍
ولی گناه میڪنید پاڪ میشه...😔
#اللهم_الزقنا_شهادت
✅ @shahadat_kh313
#رفیق_شهیدم 💞
تبسم کردے و صبحم
چه زیبا شد دل افروزم...✨
خوشا چشمے که صبح ِاو
به لبخند تو وا گردد
شهید محمد هادی ذوالفقاری
@shahadat_kh313
#حدیث 🌸☔️
امام كاظم عليه السلام:
🌾 إنَّ الحَرامَ لا يَنمي، وإن نَمى لَم يُبارَك لَهُ فيهِ
حرام رشد نمى كند و اگر هم رشد كند، بركت(خیر) ندارد
📚الكافي، جلد5 صفحه125
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
@shahadat_kh313
دعای فرج
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ
الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ
وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي
الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد
وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ
عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ
الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا
عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان
وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا
مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ
الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ
السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا
اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ
الطّاهِرينَ
♦️اگرهمگی #یڪدل و #یڪصدا
برای #ظهوردعاڪنیم،
قطعاً،امرشریف ظهوربه زودی، #محقق خواهدشد
♦️نشر حداکثری
@shahadat_kh313
یه جوونی میره پیش امام علی
میگه تو که بعد از پیامبر #شاگرداولعالمخلقتی
تو که انقد بزرگی
چیکار کردی شدی علی؟
#فرمولعلیشدنچیه؟
اقا میگه که من یه عمر نگهبانی دادم شدم علی ...
اقا نگهبانی چیو دادی؟
نگهبانی درِ دلمو دادم شدم علی
خدا تو حدیث قدسی میگه ، زمین و اسمون چقد گنجایش داره؟ میگه که زمین و اسمون گنجایش منو نداره ...
اما ... بچه ها ؟ میگه که من تو دل #مومنم ...
این نشون میده اهمیت دلوها ..
دیگه این دله جا نداره برا هر خرخاشاکیااا ...
#ارزش داره ...!
حالا میخوای بدونی ارزش دلت چقده؟
ببین دلت کجاس ...
ببین دلت با کیه ...
دل بعضی از ماها با یه لبخند میره ، این ارزش دلتو نشون میدهاااا ...
یکی عاشق سگشه ...
خدا میگه اینا بدتر از حیوونن ...
این اقای گاو ، به درد میخوره ... از شیرش ، از گوشتش استفاده میکنن
ولی اقای انسان ، تو چه بدرد میخوری؟
یکی هم میگه من هر شب میخوام بخوابم میگم امام زمان ازم راضیه؟لبخند رضایت رو لباش بود؟یا باز برام گریه کرد؟
باز به خدا گفت ، یه فرصت دیگه بهش بده؟
حالا بیاییم بگیم ...
خدایا به اندازه تمام اون لحظه هایی که دل امام زمانمو شکستم ، اومدم استغفار کنم ...
همین روز عیدی ...
الهی العفو بحق علی بن ابی طالب :))
#ارزشدلتوچقده؟
@shahadat_kh313
⭕️سجده امام كاظم - عليه السلام -
"موسي بن جعفر - عليه السلام - يضع عشرة سنة كل يوم سجده بعد ابياض الشمس الي وقت الزوال"
☀️امام كاظم (ع ) به مدت ده سال ، هر روز از دميدن خوشيد تا ظهر سر بر سجده داشت.
📝 بحارالانوار ، ج 48 ، ص 107
@shahadat_kh313