.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_دهم (بخش اول)
.
با صدای بسم الله الرحمان الرحیم پشت میڪروفون از فڪر بیرون می آیم و ڪتاب دعا را باز میڪنم و زیارت عاشورا را پیدا میڪنم .
فاطمـه دستش را روی دستم میگذارد : همـتاا بازم داشتـی به گذشته فڪر میڪردی!؟
سرم را به نشانه ے مثبت تڪان میدهمو مشغول خواندن زیارت عاشورا می شوم .
....
بعد از خواندن زیارت عاشورا و سینه زنی به حیاط میروم و ظرف های یڪبار مصرف را به مادرم میدهم و به طرف تاب پشت حیاط می روم و رویش مینشینم و به سه سال قبل فڪر میڪنم ..
روزے ڪه با هانیه رفتم .
.
شالم را بر میدارم و دسته ای از موهایم را داخلش میڪنم .
از اتاق خارج میشوم و به طرف مادرم می روم : مامان من دارم میرم بیرون .
دستانش را خشڪ میڪند : ڪجا میری همتا ، معلوم هست داری چیڪار میڪنی !؟؟
همانطور ڪه گونه اش را میبوسم می گویم : بهم فرصت بدید میخوام یه تصمیم عاقلانه بگیرم .
_سَر در نمیارم از ڪار تو ، برو زود برگـرد ، برگشتی هانا رو از خونه ے عموت بردار بیار ...
به طرف جا ڪفشی میروم : چشمـ.
بعد از خداحافظی از مادرم از خانه خارج می شوم نفس عمیقی میڪشم و به طرف مسجـد سر خیابان می روم با دیدن هانیه دستم را بلند میڪنم ڪه لبخندی میزنـد و نزدیڪم میشود : سلام عزیزم خوبی !؟
_سلام ممنون ت خوبی .
_الحمدالله ، بریم !
سرم را تڪان میدهم ڪه دستش را برای تاڪسی بلند میڪند بعد از سوار شدن آدرس را میگوید .
روبه روی درب بهشت زهرا پیاده میشویم ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستم را میگیرد : بزار میفهمی خودت..
شانه ای بالا می اندازم و وارد بهشت زهرا میشویم و به طرف قطعه ای میرویم ڪه بالا سر قبر ها پر از فانوس های روشن است ، خیلی زیبا بود تا حالا اینجارو ندیده بودم .
ڪنار قبر شہیدی مینشیند من هم ڪنارش مینشینم ڪه دستش را روی مزار شہید میڪشد : بفرما اینم همون دختریِ ڪه گفتی ، آخر سر پیداش ڪردم .
نگاهی به هانیه می اندازم ڪه متوجه نگاهم میشود و زمزمه میڪند : اینجا قطعه سرداران بی پلاڪ ، یه روز دلم خیلی گرفته بود اومده بودم اینجا گِله ڪنم آخه صبحش خیلی مسخره شدم بخاطر اینڪه چادری ام .
اومده بودم از اونایی شڪایت ڪنم ڪه چادری ان و هفت قلم آرایش میڪنن شاید به من مربوط نباشه اما دلم میگیره ڪه اگر امام زمان نگاهمون ڪنه خجالت بڪشه ...
تا اینڪه ڪلی گِله ڪردم برای این شهیدا و به ویژه همین شهید ڪه الان سر مزارشیم ، رفتم خونه شبش خواب دیدم ڪه یه مرد نورانی ڪه چهرش معلوم نبود اومد به خوابم ، گفت : حرفاتو شنیدم ، و ماهم مثل شما دلمون گرفته ، اون دنیا ما شفاعتتون میڪنیم اما این شمایید ڪه با یه گناهتون اون شفاعتتون رو از دست میدید ، منم فقط گریه میڪردم و همینطوری گله میڪردم ڪه گفت : یه دختری چهار روز دیگه میاد تو همون مسجدی ڪه خادمِشی حواست به اون دختر باشه اون سفارش شده ے بی بی ...
ڪمڪش ڪن ، دستشو بگـیر وقتی آخرین تصمیمشو گرفت بیارش پیش ما ، و بهش بگو ڪه ما میبینیمش و حواسمون بهش هست ، دیگه از خواب بلند شدم و همش با این خواب فڪر میڪردم ڪه شاید توَهُم باشه اما صبر ڪردم تا اینڪه دقیقا چهار روز بعدش تو اومدی،پیشم و من واقعا تعجب ڪردم شاید باور نڪنی اما من بابای خودم شهید و هنوز پیڪرش برنگشته و شهید شدهـ ،برای همین دلم میگیره میام پیش شہـداے گمنام تا باهاشون حرف بزنم و آروم بشم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_دهم (بخش دوم )
.
همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪردم با دهان نیمه باز به هانیه خیره میشوم و میگویم : یَ یعنی من نظر ڪردم ، یعنی چی هانیه !؟؟؟
_یعنی اینڪه تو نظر ڪرده ے شهدا و بی بی ...
همانطور ڪه گریه میڪنم سرم را روی مزار شهید میگذارم : خدایا منو ببخش ، هیچ چیز زیباتر از این نیست ، میمونم تا آخر من میمانم پای همه ے قولام ...
هوامو داشته باشین ...
بعد از یڪ دل سیر گریه ڪردن در ڪنار شهـدا از آنجا دل میڪنیم احساس میڪنم پاگیر شدم ، حالا روحم تا ابد اینجاست ، شما روح و روان مرا بردید ...
قصد میڪنم تاڪسی بگیرم ڪه هانیه دستم را میگیرد و مرا به مغازه ای می برد ڪه چیزهای مذهبی دارد .
ڪنجڪاو نگاهـش میڪنم ڪه میگوید : میخوام
چیزی بخرم .
بلافاصله به سمت غرفه عفاف و حجاب میرود و دوتا ست و ساق و روسری میخرد و جانماز و چادرنمازی رو هم انتخاب میڪند و میخـرد .
_خریدی بریم!؟
لبخندی میزند و خرید هارا به طرف من میگیرد : اینا مالِ شماست همتا جان ...
چشمانم از تعجب گرد میشود : مالِ من !!!!
_بله انتظار نداری ڪه همینطورے بزارم بری !
لبخندی میزنم و طاقت نمی آورم و محڪم بغلش میڪنم : هانیه ت خیلی خوبی خیلییییی.
_همتا جان من ڪه ڪاری نڪردم ، وظیفم بودهـ حالا بیا بریم ڪه دیرت نـشه .
لبخندی میزنم و باهم دیگـر از مغازهـ خارج می شویم و سوار تاڪسی می شوم.
سر خیابان عمو علی پیاده می شوم و به سمت خانه عمو می روم قصد میڪنم زنگ را بزنم ڪه در باز می شود و احسان در چارچوب در نمایان میشود .
با دیدن من سر به زیر سلام میڪند.
_سلام ، ببخشید هانا رو اومدم ببرم .
آهانی میگوید و ڪنار میرود و من وارد می شوم هانا همانطور ڪه با فاطمه دوچرخه سواری میڪند با دیدن من جیغ بلندی میڪشد و از دوچرخه پیاده می شود : سلام آجی ، خوفی؟
گونه اش را میبوسم : تورو میبینم خوبم عشقولی .
میخندد بعد از خداحافظی از فاطمه و زن عمو به سمت خانه حرڪت میڪنیم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
#رمان_حجاب_من
#قسمت_دهم
دکتر شمس گفت بفرمایین
رفتم تو که سرشو بلند کرد
بفرمایید بشینین
نشستم. بی خیال داشت به کارش میرسید
2 یا 3 دقیقه که گذشت یه سوال اومد تو ذهنم
_ ببخشید شما تخصصتون چیه؟
با تعجب سرشو بلند کرد
و گفت
یعنی توی اینهمه مدت نفهمیدین؟
لبمو گزیدم _ نه راستش حواسم نبود از کسی بپرسم تو اتاقتون و رو در هم که چیزی ننوشته
به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد_ برای اینکه مریضارو معاینه نمیکنم تا رو در تخصصم نوشته باشه و جواب
سوالتون من متخصص قلب و عروقم دارم فوق تخصصمو میگیرم
تعجب کردم چرا مریضارو معاینه نمیکنه؟
سوالمو به زبون اوردم
_ چرا مریضارو معاینه نمیکنید؟
گفت
راستش من خواهر زاده ی رئیس بیمارستانم چون دایی و بچه هاشون کلا خانوادگی برای چند سال رفتن خارج از
کشور خواستن من بیام اینجا، منم الان به عنوان رئیس بیمارستان اینجا هستم نه دکتر
_ پس چرا لباس پزشکی میپوشین و تو اتاق مدیریت نیستین؟
خب تو جواب سوال اولتون باید بگم چون میخوام مثل بقیه باشم و تو اتاق مدیریت نیستم چون نمیخوام منو به
عنوان مدیر بشناسن میخوام باهام راحت باشن و از همون روز اول هم گفتم همه باید دکتر صدام کنن نه مدیر
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم _ آهان
راستش از جوابش خیلی خوشم اومد اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه
یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت و به کاراش رسید
من گفتم
_ نمیخوایم شروع کنیم؟
گفت چرا چرا همین الان و رفتیم برای آموزش
...................................
بعد از آموزش خیلی خسته شده بودم از دکتر شمس خداحافظی کردم و با سارا اینا رفتیم خونه
همینکه در حالو باز کردم مامانم گفت فردا شب نامزدیه عرفانه
خشک شدم حس میکردم قلبم میخواد از سینم بیاد بیرون
به زور لبامو از هم باز کردم مثلاً بخندم ولی به هرچیزی شبیه بود جز لبخند و گفتم
_ مبارکه
میدونستم اگه همین الان نرم تو اتاق اشکام میریزن ولی اگه هم چیزی نمیگفتم مامانم میفهمید حالمو
رفتم تو اتاق و از همونجا چندتا سوال درباره ی اینکه کی بهت گفتو چی گفتو کیه و... از مامانم پرسیدم
واقعا داشتم جون میدادم مرگو جلوی چشمام میدیدم
دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم همه ی وسایلمو بشکنم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_دهم
#راحیل
آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم.
چقد تمیزو مرتب نوشته بود، از یک پسر کمی بعید بود.
این یعنی بچه درس خون است...
بارها سر کلاس حواسم راباکارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود. جالبی بود.
فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد، اولش از این که با ساراو دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم.
ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد.
امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی.
خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاوردجزوه اش را به من داد، بدون این که بگویدمال چه کسی است.
ای خدای کلک من، این جوری آدم هارا توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند.
خدایا بدون کمک خودت که من هیج کس نیستم.
درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم.
جزوه را گذاشتم توی کیفم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم.
فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم واو سه شنبه ی هر هفته جزوه اش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم که مختصرتر بخواند.
ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم:
–این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکاراورا قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد،
البته نمی توانم همه ی دوشنبه ها را نروم، چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم.
استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@shahadat_kh313
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
💐🍃🌸
🍃🌺
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دهم(الف)
✍چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد،جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقد درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم
بالاخره به مقصد رسیدیم.
جایی درست رو خرابه های خانه مردم در سوریه.
نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ای برای زنانگی هام داره...
اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت
مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود...
اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم
و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم:
- کدوم رسالت؟یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه
منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم
تا خود صبح از آرمانهاش گفت، از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه!
اون شب برای اولین بار به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم
ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟
طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟
که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟
که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟
من تجربه اش کردم
اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت
صبح وقتی بیدار شدم،دانیال نبود،یعنی دیگه هیچ وقت نبود
ساکت و گوشه گیر شده بودم،
مدام به خودم امید می دادم که برمیگرده و از اینجا میریم.
اما...
نفسهایم تند شده بود
دختر روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟
در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهاییست عثمانی!
تا از تصمیمم منصرف شوم
عثمان از جایش بلند شد:
- صوفی فعلا تمومش کن
و لیوانی آب به سمتم گرفت
- بخور سارا
واسه امروز بسه
اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟
خالی تر این هم میشد که بود؟
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸
🌺🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دهم (ب)
- من خوبم.. بگو..
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:
- زنهای زیادی اونجا بودن که...
خیلی شبیه برادرتی..موهای بور، چشمای آبی...
انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده
چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش درست مثل چای مسلمانان
صدای عثمان بلند شد:
- صوفی؟!😡
چقدر خوب بود که عثمان را داشتم
صوفی نفسی عمیق کشید:
- عذر میخوام.
اسمم صوفیه،اصالتا عرب هستم،قاهره اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم.
زندگی و خانواده خوبی داشتم..
درس میخوندم،سال آخر پزشکی دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.
پسر خوبی به نظر میرسید.
زیبا بود و مسلمون،و اما عجیب... هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.
جریانو با خانوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن،
اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال،مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره.
انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم شایدم گفتنو من نشنیدم.
خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خانواده ام.
تا اینکه وقتی دیدن فایده ای نداره، موافقتشونو اعلام کردن
و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیدانست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی؟
او از دانیال من حرف میزد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشق بازی میکرد؟
اما ایرادی ندارد...
شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست
حق داشت...
دختر جرعه ای از قهوه اش را نوشید:
- ازدواج کردیم
تموم نمیتونم بگم چه حسی داشتم، فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده...
صوفی و دانیال
یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم.
که یه روز اومد و گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه
دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال.
رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.
وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.
رویاهام کورم کرده بود و من سرخوش تر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم
یک ماهی استانبول موندیم
خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه،
عصرا میرفتیم بیرون و خوش بودیم تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند
پرسیدم کجا؟
گفت یه سوپرایزه
و من خامتر از همیشه
موم شدم تو دست اون حیوون
صدای عثمان سکوتم را بهم زد:
- سارا اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه
#ادامہ_دارد