وقتی حضرت عباس؏ تنهایی امام رو دید نتونست طاقت بیاره...
رفت خدمت امام...
یا أخاه! آیا رخصت جهاد به من میدی؟!
ارباب یه نگاه به عباس؏ کرد...
نه نمیتونه اجازه بده...
آخه علمدار سپاهشه...
تکیه گاه خیمههاست...
گفت: داداش! تو پرچمدار منی، اگه تو شهید بشی لشکر من از هم میپاشه...
داداش اگه بری با رقیه چیکار کنم؟!
داداش اگه بری زینب رو چیکار کنم؟
عباس؏ سرش رو پائین انداخت...
ی وقت دید از خیمهها صدا میاد...
العطش العطش...💔
نتونست طاقت بیاره...
رفت سمت خیمه ها...
دید بچه ها از تشنگی لبهاشون خشک شده...
رفت سمت رقیه....
عمو ی وقت ناراحت نباشیها...
تا عموت زنده است نمیزاره تشنه بمونی...
تا من هستم نمیزارم اذیت بشی...
آخ بمیرم برا اون لحظه ای که دستای رقیه رو بستن...
با چوب خیزران میزدنش...
هی میگفت عموعباس کجایی؟
عمو بیا ببین اینا با من چیکار میکنن...
💔... -
عباس؏ نیزه و مشک رو برداشت سوار اسب شد و رفت سمت فرات...
ی وقت دید چهارهزار نفر محاصرهاش کردن...
تیر باران میکردن حضرت رو... 💔
ولی او عباسه...
مگه به همین راحتی کم میاره...
با رشادت رفت تو قلب لشکر...
همه رو زد کنار...
اخه به رقیه قول داده...
نشست کنار فرات...
مشک رو پر از آب کرد...
دستش که به خنکی آب خورد با خودش گفت این دست دیگه بدرد من نمیخوره...
مشک رو انداخت روی دوشش...
رفت سمت خیمه ها...
محاصره اش کردن...
عباس؏ با اقتدار میجنگید...
ی وقت نوفلبنارزق شمشیر رو بالا برد...
دست راست حضرت رو جدا کرد...
عباس ؏ گفت فکر کردی ی دستم رو قطع کردی آب رو به خیمه ها نمیرسونم؟
مشک رو با دست چپ گرفت...
ملعون دست چپ رو هم قطع کرد...
ولی مگه عباس؏ تسلیم میشه؟
حضرت مشک رو به دندان گرفت...
هرطور شده باید آب به خیمه ها برسونه...
اخه قول داده... 💔
دیدن نه نمیتونن کاری کنن
تیر پرت کردن سمت مشک...
حواس عباس؏ پرت مشک شده...
ی تیر دیگه پرتاب شد...
خورد به سینه مبارک حضرت...
عباس؏ از اسب روی زمین افتاد...
ارباب با عجله خودش رو به عباسش رسوند...
عباس؏ دید ارباب اومده...
گفت داداش شرمندتم نمیتونم بلندشم جلو پات...
ارباببهعباسفرمود:پشتمشکستعباسم...💔
#الهیبهعباسبنعلیالعفو...💔