برگزاری کارگاه یک روزه داستان نویسی
کارگاه یک روزه داستان نویسی، روز چهارشنبه ۲۸ تیرماه در محل تالار حوزه هنری قزوین، به همت سازمان بسیج هنرمندان استان و با حضور علاقه مندان به داستان نویسی برگزار شد.
استاد «احسان عباسلو» در این کارگاه درخصوص ارکان داستان نویسی از جمله: ایده و طرح، گشایش و چگونگی نوشتن داستان کوتاه، تعریف داستان کوتاه و تصویر سازی مطالبی را ارائه نمود.
هدایت شده از علی اکبر
🥀 #پنجشنبه ویاد درگذشتگان 🥀
💥 اینطوری برای اموات خیرات بفرستید
🥀اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🥀
التماس دعـا 🙏
مسافران ما دستشــون شایـدخالیسٺ .... 💔
سهم شما یڪ فاتحه همراه با صلوات ... 🙏🙏🙏
🥀اݪلهــم صݪ علے محمد وآل محمد وعجݪ فرجهم 🙏🥀
༺༻༻☆❤☆༺༺༻
هدایت شده از علی اکبر
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
48.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پادکست صوتی 🎙
مثل بید میلرزم باباجان باباجان
از اینجا میترسم باباجان باباجان…💔
#پادکست_صوتی
#یا_رقیه
#روابط_عمومی_سازمان_بسیج_هنرمندان_استان_قزوین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوم سه ساله 🥺💔
48.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پادکست صوتی 🎙
مثل بید میلرزم باباجان باباجان
از اینجا میترسم باباجان باباجان…💔
#یا_رقیه_سلام_الله_علیها
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#روابط_عمومی_سازمان_بسیج_هنرمندان_استان_قزوین
📌📌اطلاعیه فوری فوری
باسمه تعالی
باسلام و تسلیت ایام عزای سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام
مقرر است به منظور محکومیت اهانت مکرر دولتمردان مستکبر و صهیونیست کشور سوئد به ساحت مقدس قرآن مجید همسو با سایر کشورهای مسلمان ، تظاهرات امت مؤمن و خداجو و ولایتمدار ایران مقتدر اسلامی پس از اقامه نماز پرصلابت روز جمعه مورخ1402/04/30برگزار گردد.
📌 این مراسم فردا جمعه ۳۰تیر۱۴۰۲
🔹️*بعد از نماز پرصلابت جمعه*
🔹️در سراسر میعاد گاه های نمازجمعه استان با حضور مردم مؤمن،خداجو و ولایتمدار استان قزوین برگزار خواهد شد.
📎 ودر قزوین :از مسجدالنبی تامیدان آزادی
✔️از امت شهیدپرور استان قزوین درخواست میگردد با پرچم مشکی و قرآن بدست در مراسم حضور داشته باشند.
*شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان قزوین
هدایت شده از شمیم کوثر
📣 اطلاعیه مهم📣
🔸 مرکز فرهنگی خانواده برگزار می کند
☀️ جشنواره شمیم علوی
☀️ جشنواره گوهر فاطمی
📌 موضوع و رشته های آثار در پوستر کاملاً توضیح داده شده است.
📌با جوایز ارزنده و ارزشمند
🔸دوستان خلاق و هنرمند لطفاً جهت
شرکت در جشنواره هر چه سریعتر اقدام بفرمایید و آثار خودتان را به فرهنگی خانواده ارسال نمایید.
🔸مهلت ارسال آثار جشنواره شمیم علوی تا پایان مراد ماه
🔹️مهلت ارسال آثار جشنواره گوهر فاطمی تا ۱۵ مراد ماه
📌 منتظر آثار ارزشمند شما دوستان عزیز هستییم🌹😊
☎️جهت کسب اطلاعات بیشتر لطفاً با شماره تلفن ۳۳۷۷۵۱۷۱ تماس حاصل فرمایید.
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
اَلّلهُمَ صَلِّ عَلی مُحَّمدِ وَ آلِ مُحَّمد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#یا_مهدی_ادرکنی💖
✨✨✨✨
جلسه هیات اندیشه ورز سازمان بسیج هنرمندان استان قزوین در خصوص جشنواره های ابلاغی سال ۱۴۰۲ و همچنین بررسی و تحلیل ویژه برنامه گذر هنر که در طول هفته عفاف وحجاب برگزار گردید.
شایان ذکر است این جلسه در روز شنبه ۳۱ تیر ماه ۱۴۰۲ برگزار گردید.
#روابط_عمومی_سازمان_بسیج_هنرمندان_استان_قزوین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شد شب هفتم و شد گل پسرم شش ماهه
هر شب آراسته تر در نظرم شش ماهه
طفلکم خواستنیتر شده بود از وقتی
مادرش خواست لباسی بخرم شش ماهه
برنمیداشت از او تا دم در مادر چشم
بغلم داد: بیا، این جگرم، شش ماهه
صاحب آن شب هیئت گره ها وا میکرد
آن جگر گوشهی آقای کرم، شش ماهه
گوشه گوشه همه جا دور و برم شش گوشه
ورد لب ها شده بود آب، حرم، شش ماهه
روضهخوان خواند سهشعبه، و سه نقطه، و سپس
کرد با نالهای آسیمهسرم شش ماهه
چشمم افتاد به دستم، علی اصغر را دید
صورتش روی دل شعلهورم شش ماهه
شد نگاهم به لب کوچک و خشکش مواج
تا شود غوطهورِ چشم ترم شش ماهه
نازِ انگشتم اثر روی گلویش که گذاشت
باز باران شدم و نوحهگرم شش ماهه
عصمت خندهی بیجان نگاهش ناگاه
دست را برد به روی کمرم شش ماهه
داغ، آن قدر که از پای بیندازد، هست
چه نیاورد از این غم به سرم شش ماهه
خواستم روضه بخوانم، ولی از مقتلها
غیر از این یک کلمه میگذرم؛ شش ماهه
#حسن_صیاد
🌷
#شعر_هیئت
#حضرت_علی_اصغر
#شش_ماهه
#شعر_عاشورایی
#شب_هفتم_محرم
#انجمن_شعر
#روابط_عمومی_سازمان_بسیج_هنرمندان_استان_قزوین
.
.
#امالبنیـن نگاهی به #عبـاس ڪرد
و نگاهۍ به فرزندان زهـرا ...
آرام در گوش عباسش خواند
« یادت باشـد عزیز مادر
هیچگاه #حسـن و #حسیـن را برادر صدا نکن
خطابت فقط این باشـد: #آقاۍمـن !
و #زینب و #امڪلثوم را خواهر نخوان
چنین خطابشان ڪن: #بانوۍمن !
مبادا جلوتر از آنها قدم بردارے، مگـر در مواقع خطـر !
مبادا زودتر از آنها بنشینی !
مبادا جلوی آنها آب بنوشی !
مبادا بی اذن آنها لب گشایی !
چرا ڪه تـو تنها آفریده شدۍ
تا آرامشِ قلب #حسن شوی و
تڪیهگاهِ #حسیـن ...
تو تنها آمدهاۍ براے اینڪه
آب دل #زینـب را تڪان ندهد !
و #امکلثـوم دل نگران غربت برادرانش نباشد ...
یادت باشد عبـاسم
ڪه اینان تافتههاۍجدابافتهۍعالمند
روسفیـدمڪن نزد #مادرسادات
عبـاسِامالبنیـن !»
وقتی حضرت عباس؏ تنهایی امام رو دید نتونست طاقت بیاره...
رفت خدمت امام...
یا أخاه! آیا رخصت جهاد به من میدی؟!
ارباب یه نگاه به عباس؏ کرد...
نه نمیتونه اجازه بده...
آخه علمدار سپاهشه...
تکیه گاه خیمههاست...
گفت: داداش! تو پرچمدار منی، اگه تو شهید بشی لشکر من از هم میپاشه...
داداش اگه بری با رقیه چیکار کنم؟!
داداش اگه بری زینب رو چیکار کنم؟
عباس؏ سرش رو پائین انداخت...
ی وقت دید از خیمهها صدا میاد...
العطش العطش...💔
نتونست طاقت بیاره...
رفت سمت خیمه ها...
دید بچه ها از تشنگی لبهاشون خشک شده...
رفت سمت رقیه....
عمو ی وقت ناراحت نباشیها...
تا عموت زنده است نمیزاره تشنه بمونی...
تا من هستم نمیزارم اذیت بشی...
آخ بمیرم برا اون لحظه ای که دستای رقیه رو بستن...
با چوب خیزران میزدنش...
هی میگفت عموعباس کجایی؟
عمو بیا ببین اینا با من چیکار میکنن...
💔... -
عباس؏ نیزه و مشک رو برداشت سوار اسب شد و رفت سمت فرات...
ی وقت دید چهارهزار نفر محاصرهاش کردن...
تیر باران میکردن حضرت رو... 💔
ولی او عباسه...
مگه به همین راحتی کم میاره...
با رشادت رفت تو قلب لشکر...
همه رو زد کنار...
اخه به رقیه قول داده...
نشست کنار فرات...
مشک رو پر از آب کرد...
دستش که به خنکی آب خورد با خودش گفت این دست دیگه بدرد من نمیخوره...
مشک رو انداخت روی دوشش...
رفت سمت خیمه ها...
محاصره اش کردن...
عباس؏ با اقتدار میجنگید...
ی وقت نوفلبنارزق شمشیر رو بالا برد...
دست راست حضرت رو جدا کرد...
عباس ؏ گفت فکر کردی ی دستم رو قطع کردی آب رو به خیمه ها نمیرسونم؟
مشک رو با دست چپ گرفت...
ملعون دست چپ رو هم قطع کرد...
ولی مگه عباس؏ تسلیم میشه؟
حضرت مشک رو به دندان گرفت...
هرطور شده باید آب به خیمه ها برسونه...
اخه قول داده... 💔
دیدن نه نمیتونن کاری کنن
تیر پرت کردن سمت مشک...
حواس عباس؏ پرت مشک شده...
ی تیر دیگه پرتاب شد...
خورد به سینه مبارک حضرت...
عباس؏ از اسب روی زمین افتاد...
ارباب با عجله خودش رو به عباسش رسوند...
عباس؏ دید ارباب اومده...
گفت داداش شرمندتم نمیتونم بلندشم جلو پات...
ارباببهعباسفرمود:پشتمشکستعباسم...💔
#الهیبهعباسبنعلیالعفو...💔