●شاهدخت مردگان●
|#پارت_دوازده|
با خودم فکر می کنم چی ؟ چه اتفاقی داره می افته؟ یعنی چی که نمیتونین خارج بشین؟یعنی چی که اگر جونمون تموم شه در هر دو دنیا میمیریم؟
هیچکس از جایی که ما هستیم خبر نداره!
درحالی که چند لحظه پیش خوشحال درحال گردش بودم بعد اون سخنرانی ، حالا حس می کنم یخ زدم..
زبانم از گفتن کلمات جا مونده..
بدنم یخ زده و نمیتونم کوچکترین حرکتی بکنم..
عین یه عروسک با چهره ی بی احساس وسط هیاهوی بقیه درحالی که درونم آشوبه..
باید چی کار کنم؟باید چی کار کنم؟
چرا وارد این جا شدم؟
مگه این یه بازی نیست؟!
کم کم حالت سرگیجه بهم دست میده ، بدنم مثل وقتی که کسی دچار تشنج شده شروع به لرزش می کنه پاهام دیگه تحمل ایستادن ندارن!
میوفتم به نفس نفس زدن..
در اون طرف یه دختر رو میبینم.
میساکی:شنیدن اون کلمات خیلی سخت بود.اینکه به کسی خبر مرگشو بدی باعث خوشحالیش نمیشه..
این یه بازیه و بازی هم برد و باخت داره فقط با این تفاوت که اگر ببازم برای همیشه میمیرم.فکر کردن به این لحظات همینجوریش برام عذاب آور بود. حالا حتی اگر قرار بود توش زندگی هم بکنم...
چشمام رو بستم و از اعماق وجودم آرزو کردم که از خواب بلند شم ، نه از از این کابوس بیدار شم!
یدفعه چشمم به یه دختر مو بلوند افتاد،اون انگار حالش خیلی بد بود..