●شاهدخت مردگان●
|#پارت_سیزده|
اون انگار حالش خیلی بد بود..
با سرعت به سمتش رفتم و بغلش کردم!
در گوشش گفتم : هی این یه بازیه مگه نه؟آره این حتما یه خوابه نگران نباش مطمعنم چند دقیقه دیگه از این خواب بیدار میشم..
مگه نه؟
ساکو:اول از حرکتش تعجب کردم اما بعد حس کردم بهتر شدم بغل اون گرم بود..
منم ناخودآگاه بغلش کردم بعد در جواب حرف هاش به سختی گفتم: آره این یه بازیه اما فقط یه بازیه ساده نیست..
بعدش از بغلم اومد بیرون و گفت:من ۱۷ سالمه ، تو انگار ۱۵ سالته هوم؟پس پس بیا زنده بمونیم!ما الان تو دوران درخششمون هستیم نا سلامتی پس...پس نباید اینجا...به این زودی بمیریم!هوم؟!
+درسته.
من میساکی زاکیرو هستم البته توی بازی..
+امم منم..من..کیوساکو کوبایاکاوا!خوشبختم!
بعد یکدفعه همه نسخه نه ساله آواتارشون شدن!
و بعد هرکس تو یه جایی قرار گرفت..
من وارد یه یتیم خونه شدم...یتیم خانه شاردن بعدش...