●شاهدخت مردگان●
|#پارت_پانزده|
بعد از اون من توی شهر ولگرد شدم با col کمی که داشتم به زور غذا می خریدم و شب ها توی خیابون ها می خوابیدم همش از جایی به جای دیگه ای می رفتم تا با هیولاها ها رو به رو نشم هر وقت هم که یه هیولا میدیدم با تمام توان با سرعت می دویدم و فرار می کردم.
البته فرار ساده نبود اما من یه رازی رو کشف کرده بودم،قبل از اینکه هیولاها ظاهر بشن معمولا به مدت ۲ دقیقه یه نور سبزرنگ روی زمین ظاهر و بعد هیولا پدیدار میشه من در طول اون دو دقیقه تا میتونستم خودمو از اون مکان دور می کردم با اینکه به فرار راضی نبودم ، راه دیگه نداشتم .
یه روز تصمیم گرفتم یه اتاق اجاره کنم ، من با باقی مونده ی پولم خودمو تو یه اتاق حبس کردم ، چند ماه گذشت و بلاخره col ام تموم شد و مجبور شدم برم..
اما یه روز یکی رو دیدم که اون با اینکه تا سال ها بعد باعث میشد تنم به لرزه بی افته اما اگر نبود شاید من خیلی وقته پیش مرده بودم..
اون روز...